پــــــــــــــــــر
ریحانه مولوى
نخ پاره شده و دسته چرخ خیاطى از حرکت ایستاد. زن تکیه داد به دیوار نمدار اتاق. نگاهش در فضاى اتاق چرخى زد و روى شیشه پنجره ثابت ماند. پرنده اى از پشت شیشه پر زد و رفت. زن هواى دم کرده اتاق را با آهى بیرون داد و دوباره روى چرخ خم شد.
کودک, کنج اتاق روى یک تکه کاغذ افتاده بود و چیزى مى کشید. از شیشه شکسته پنجره نسیم خاکآلودى داخل شد. یک پر در فضاى اتاق رقص کنان پایین آمد و روى کاغذ کودک نشست. چشمان کودک برقى زد و پر را برداشت.
زن انتهاى نخ را به زبان زد و آن را راهى سوراخ تنگ سوزن کرد. سوراخ چند تا شده بود و نخ چند بار به این طرف و آن طرف سوزن خورد و در آخر از یکى از سوراخها بیرون آمد. زن نخ را از پشت سوزن بیرون کشید و دوباره صداى ناله چرخ خیاطى فضاى اتاق را پر کرد.
هنوز چند کوک ندوخته بود که کودک فریاد زد: ((مامان! ببین چى کشیدم.)) و نخ دوباره پاره شد. زن روى چرخ خیاطى تکیه داد و خیره شد به کودک. کودک با کاغذ جلو آمد. زن گفت: ((چى کشیدى؟)) کودک گفت: ((خدا)) و کاغذ را به طرف مادر گرفت. زن به کاغذ نگاه کرد. به دایره اى که توى کاغذ بود و دو تا چشم داشت. زن انگشت گذاشت روى خطهاى کوتاه و بلندى که به دایره وصل بود: ((اینا چیه؟!)) کودک بى نگاهى به کاغذ گفت: ((پر.)) زن گفت: ((پر؟! براى چى؟!)) کودک جواب داد: ((مى پره.)) زن کاغذ را به چشمانش نزدیک کرد و گفت: ((نمى پره. خدا نمى پره.)) کودک گفت: ((چرا, مى پره ... پر گذاشتم براش.))
نگاه زن از روى کاغذ پایین آمد و روى نخ پاره شده سوزن ثابت ماند. کاغذ را توى دستانش مچاله کرد و گفت: ((خدا نمى پره. اگر مى پرید, پیش تو هم میومد. اینجا هم میومد. خدا نمى پره.))
کودک دوباره به کنج اتاق پناه برد. زن روى چرخ خم شد و کاغذ مچاله شده از روى دامنش پایین افتاد. آفتاب خود را از روى دیوار به طرف چرخ کشانده بود. نسیم خاکآلودى از شیشه شکسته پنجره داخل شد و چند تا پر از شیشه شکسته پنجره پایین آمدند و در فضاى اتاق پخش شدند. یکى از آنها آرام آرام روى کاغذ کودک نشست.
دسته چرخ خیاطى از حرکت ایستاد. آفتاب افتاده بود روى سوزن چرخ. روى نخى که از سوزن رد شده بود. کودک پر را به هوا پرت کرد و فریاد زد: ((مى پره. مى پره.))