نجواى نیاز
نیایش
دوندگى هایت همه بى حاصل, بىآنکه بدانى در خود احساس خلإ کنى; فکر مى کنى با پول مى توانى این جاى خالى را در خود پر کنى. به دنبالش مى روى دنیاى مادیات را در مى نوردى اما باز هم مى بینى که این خلإ بیشتر مى شود و تو همان جا نشسته اى که قبلا بودى. فکر مى کنى که از دنیا و مادیات جایى و یا چیزى مانده که به دنبالش نرفته و یا به دست نیاورده باشى. هر طورى که شده سعى مى کنى خود را ارضا کنى, دیگر کارت به جنون مى کشد و سر از جایى در مىآورى که فکر نمى کردى. در حیرتى که چه اشتباه کرده اى, اما دیگر شب و روزت یکى است و فکر مى کنى که ... و براى توجیه این عمل زشت خود با خود مى گویى, وقتى مرا در قبر گذاشتند نفسى از آسودگى مى کشم, اما غافل از آنکه آنجا تازه اول بیدارى است و ... دیگرى سعى مى کند که این راه را نرود و خود را فقط با کتابهایش سرگرم مى کند, به امید آنکه علمآموزى چیز خوبى است. اما نمى خواهى باور کنى که بعضى از همین آموخته ها در آن سرا وبال گردنت است و تو هم ... اول باورت نمى شود اما حقایقى را که واقعیت دارد باید پذیرفت.
ربابه محمدزاده ـ محمودآباد
صبورى خورشید
در نیمه راه جاده, شاپرکى پر مى زند. شمعى نیم سوخته روشنى راه است.
توى سکوت کوچه ها, دلتنگى موج مى زند. تن خسته من, مى کشاندم تا اوج حضور غایب گل.
گل شاخه نبات, نور فشانده است بر ظلمت پوسیده غم.
ستاره شب, نفس مى کشد از بغض شکسته باد و سایه تاریک ماه, بر خاک تیره آتش, سایه افکنده است.
نور, خاموش و بى راه, مى کشاند سایه را بر پرتو آفتاب و صداى خسته من مى رود تا اوج حضور غائب گل, تا شنیدن صداى خسته گل در پیچه راه, شکفتن تا پیچ و خم شکستن, زیر سایه گردباد گل.
خاک, چشم به راه آب است تا سایبانى گل, و صداى خسته من در دشت مى شکند.
تو زیر سایه دلتنگى ایستاده اى, صبور صبور, تا وقت عبور.
حضور تو, آیینه است بر خیال خسته من.
نفسهاى تو شیشه هاى شکسته بر روح خسته من.
بال نیاز در من پرواز مى کند تا صبورى خورشید و راز و نیاز نیایش سکوت سرد غزال بر تن سرد مرغابى مى شکند.
تو آرام و بى صدا بارها از من گذشته اى و من غزال خسته راه, در پى تو آواره ترینم.
باز هم گل شاخه نبات نور فشانده است بر نیمه راه, بر بیراهه زمان.
تا اوج حسرت گل, بر چکیدن ذره اى نور بر تن سردش.
معصومه قزلقاشى ـ قم
نامه
در خلوت عظیم ستاره و شب با خون شقایق مى نویسم:
تنها یک حرف دارم, با تو که چشمانى غمگین و قلبى منتظر دارى.
مى خواستم تو را به خدایت بسپارم اما مى بینم تو نیز همدردى, خسته اى. تاریکى. آن سوى شب و شمعدانى, پشت پلکهاى سپیده,
آن سوى آرزوهاى نقره اى تو,
آنجا که خواب سنگین دریاچه شب را, صداى گریه قوهاى ستاره مى شکند,
آن سوى بال شکسته کبوتر; من مثل همیشه رفتن ها و نرفتن ها,
با چترى شکسته, هنوز مسافر خسته باران و مه هستم.
چه بى چراغ و بى ستاره از کوچه هاى خالى شهر عبور مى کنم.
برایت بنویسم هر وقت نسیم, با شاخه هاى درخت
حدیث آشیانه ویران کبوتران را زمزمه مى کند,
من نیز اندوه اتاق خالى تو را با سایه هاى سرگردان شب به گفتگو مى نشینم.
اتاقى که سرشار از بوى اسب است و حسرت دریا و غم.
براستى برایم بگو, نشانى سوسن هاى بى قرار را در کدام سمت کوچه باران مى توانم پیدا کنم؟
از کدام سوى مه و شبنم باید عبور کنم تا به خلوت رودخانه ها و شن ها سلام دهم.
من سالهاست راه خانه ام را گم کرده ام.
این را دیگر نمى توانم پنهان کنم, مثل چشمهایم تو را دوست دارم.
این روزها به انتظار تو, هى رو به روى آیینه مى ایستم,
مثل بغضى که در گلوى پنجره مانده ست; و مثل اشکهایى که ساده متولد مى شوند, در اندیشه یکى شدن پاییز را به پشت گیسوانم مى سپارم.
نه, اما نه, بهار سرى به قلب کوچکم مى زند.
و نه, آفتاب از مشرق آینه طلوع مى کند;
و همچنان سرما و سیاهى به درونم حکومت دارد.
این غربت تلخ را با انارى که روى برف افتاده است تقسیم مى کنم.
غروب امروز هم که باد
کاغذى مچاله شده را, روى شاخه هاى جوان انجیر گذاشت,
باور کردم که نمىآیى. تو نیز باور کن.
تنها خیال آمدنت مرا شاعر کرد.
که روى سپیدى کاغذ نوشته شده بود:
((بگو به باد! دریا حوصله آمدن ندارد
امشب را نیز با چشمهاى خیس و فال حافظ تنها بخوابد.))
رعنا یکه فلاح ـ آبیک
تقدیم به فلسطین و افغانستان آزاد
اى الهه نور
در این هزاره درد, تنفس صبح به محاصره افتاده است. جهان ترسیده از دهانه توپهایى که بر صورت زندگى, اهانت شلیک مى کنند. عشق در پیچ تند حادثه سقوط کرده است
و کودکان گریخته از نگاه متشنج تمساحى که گیج مى رود.
و طاعون بى شک برادرم خواهد شد, وقتى دهانم را فراموش کنم.
کجاست حقوق؟! کجاست دموکراسى بشریت؟!
چه دردناک است انهدام زندگى در سرفه آدمکهاى گریخته از خویش.
جهان رنج مى کشد در عصر تبادل اتم و چشمهاى مغموم پرنده هایى که پرواز را از یاد برده اند.
کدام تساوى؟ کدام حقوق؟
جنین هاى تفرقه رشد کرده اند و زندگى در گازهاى مسموم خفه مى شود.
چه مى توان کرد؟ چه مى توان گفت.
دیروز در صداى مزارشریف, در صداى اورشلیم گم شدم.
ایمان در تابوتهاى مومیایى خلعت مى شود, و قابلیتهاى منفرد در خوابهایشان خدا شده اند.
کالبدهاى بى روح, سیبهاى نارس و انفجار بالنهاى مرگ در محله هاى فقیر,
زندگى در لیوانهاى زهر تدفین مى شود و انسان قربانى حماقت خویش.
در این یادبودهاى مغموم, زندگى در حجم هندسى چشمها خمیازه مى کشد و بوى جراحت هویتهاى بى شکل از دهان دیروز, هنوز ادامه دارد. سرگیجه هاى مداوم زمین و انجماد آزادى, گهواره هاى شکسته و مادرانى که خدا هم با آنها گریسته است.
کجاست حقوق؟ کجاست دموکراسى بشریت؟
لیلى صابرىنژاد ـ اندیمشک
گنجینه عشق
هر زمانى که مى خواستم به مطالعه کتابى بپردازم, همیشه توى این فکر بودم که چه کتابى را مطالعه کنم که هم برایم مفید باشد و هم به گروه سنى من بخورد. قدم زنان به کتابخانه اتاقم رفتم و به کتابهایم نگاه کردم. چشمم به دوستى خیره شد و با برق چشمانم آن را نوازش کردم. جلدش آبى آسمانى بود, درست به رنگى که آدم احساس مى کند یکى آن بالا به فکرش هست و دست عاشقان درگاهش را رو به آسمان مى بیند.
روى کتاب با رنگ سرخى نوشته شده بود: ((گنجینه عشق)). راستش اسم کتاب اولش هیچ مفهومى برایم نداشت. پایین جلد, نام مولف را ((فرشته نجات)) زده بودند. صفحه اول کتاب با نام آفریدگار هستى آغاز شده بود. صفحه بعدى که توجهم را بسیار جلب کرد این بود که ((این گنجینه به تمام سوالات شما پاسخى مفید خواهد داد.)) و بعد زیرش نوشته بودند: ((نداى عشق, یعنى عشق ایزد.)) این کتاب به تمام کسانى که مفهوم و معناى عشق حقیقى را درک کرده اند, تقدیم مى شود.
اسم کتاب که خیلى برایم جالب بود. به نام ناشر آن نگاه کردم و دیدم نوشته اند: ((انتشارات اهل بیت)), صفحهآرایى نیز از ((پرستوى زندگانى)) بود. طراح کتاب نیز جمعى از ((عاشقان درگاه الهى)) بودند.
چاپ اول کتاب ((بهار استغفار)) بود و در چاپخانه ((آلاله هاى خونین)) به تیراژ ((قطره قطره خون شهیدان)) به چاپ رسیده بود.
در انتها آدرس ناشر را نیز نوشته بودند: ((آخرت, استان برزخ, شهرستان بهشت. خیابان نماز, کوچه روزه, بن بست عمل, پلاک شفاعت, منزل اولیإ و مقربان خاص)) یک شماره تلفن هم بود. جلویش به جاى شماره آمده بود: ((یک قلب پاک, دو چشم گریان و دو بال پرواز)). جلوى قیمت کتاب نیز نوشته بودند: ((حضور دایمى در جوار فاطمه زهرا(س) و ائمه اطهار(ع).))
مشخصات کتاب خیلى هیجان انگیز بود, اولین صفحه متن کتاب را ورق زدم و خواندم: ((یک قطره اشک براى رسیدن به خدا بسى شیرین و گواراتر است از تپش قلب در پناه جدایى ...)) بعد از آن هر وقت مى خواستم کتاب بخوانم به سراغ همین کتاب مى روم که کلمات آن بر روى قلبم حک شده است و حقیقتى ماندگار است.
فاطمه پهلوانى ـ قم
پیچک آسمان توحید
با گشودن سجاده ام بوى عطر یاسهاى سفید فضاى اتاق را پر مى کند. با گفتن تکبیره الاحرام نماز, تک تک سلولهاى بدن از شوق فریاد اشتیاق برمىآورند.
لحظه وصال, لحظه اى که باید قطره اى کوچک به دریاى الهى برسد; با پاهایى استوار و دلى کوچک و بى قرار. آیا مى توان قطره ماند در حالى که مى شود دریا شد؟ اى مهربانترین ... آیا مى توانم پرده حائل بین خود و شعشعه هاى نورانیت را پشت سر بگذارم و خود را در درگاه تو بیابم. اى کاش مى شد براى لحظه اى که در آن هنگام دستان تهى را به سوى تو بالا مىآورم درى از آسمان باز کنى و مرا با خود ببرى و وجودم را ... دلم را ... لحظه هایم را ...
آرى چه شیرین مى شود آنگاه که دست از قنوت بر مى کشیم کوله بارم پر شده باشد از لطف تو; به رکوع بروم و تو را به بزرگیت قسم دهم.
آنگاه به بندگى اعتراف کنم و به خاکت سجده برم و با امید به مهربانیت برخیزم.
مى دانم تو از مادر مهربانترى و من هنگامى که با این چشمه الهى و مهر تو وجودم را صفا دادم, سلام را به نشانه ادب به جاى آوردم. دستان کوچکم را به سویت تا دل آسمان بالا مىآورم تا شکوه حضورت را صمیمى تر از گذشته احساس نمایم, و آنگاه حس مى کنم که همچون پیچکى تا ((آسمان توحید)) بالا آمده ام.
مریم بلنج, سوم دبیرستان ـ اصفهان