خرقه تزویر
مائیم و یکى خرقه تزویر و دگر هیچ
در دام ریا بسته به زنجیر و دگر هیچ
خودبینى و خودخواهى و خودکامگى نفس
جان را چو ((روان)) کرده زمینگیر و دگر هیچ
در بارگه دوست نبردیم و ندیدیم
جز نامه سربسته به تقصیر و دگر هیچ
بگزیده خرابات و گسسته ز همه خلق
دل بسته به پیش آمد تقدیر و دگر هیچ
درویش که درویش صفت نیست, گشاید
بر خلق خدا دیده تحقیر و دگر هیچ
صوفى که صفائیش نباشد, ننهد سر
جز بر در مرد زر و شمشیر و دگر هیچ
عالم که به اخلاص نیاراسته خود را
علمش به حجابى شده تفسیر و دگر هیچ
عارف که ز عرفان کتبى چند فرا خواند
بسته است به الفاظ و تعابیر و دگر هیچ
امام خمینى ((قده))

انتظار
از غم دوست در این میکده فریاد کشم
دادرس نیست که در هجر رخش داد کشم
داد و بیداد که در محفل ما, رندى نیست
که برش شکوه برم, داد ز بیداد کشم
شادیم داد, غمم داد و جفا داد و وفا
با صفا منت آن را که به من داد, کشم
عاشقم, عاشق روى تو, نه چیز دگرى
بار هجران و وصالت به دل شاد کشم
در غمت اى گل وحشى من اى خسرو من
جور مجنون ببرم, تیشه فرهاد کشم
مردم از زندگى بى تو ـ که با من هستى
طرفه سرى است که باید بر استاد کشم
سالها مى گذرد, حادثه ها مىآید
انتظار فرج از نیمه خرداد کشم
امام خمینى ((قده))

افقها سبز در سبزند
بیابان در بیابان, طرح اقیانوس در دست است
و یک صحرا پر از گلهاى نامحسوس در دست است
صداى پاى نسلى در طلوع صبح پیچیده است
که او را آخرین آیینه مإنوس در دست است
چه نزدیک است جنگلهاى لاهوتى! نمى بینى ـ
تجلى هاى دور از دست آن طاووس در دست است؟
من از این سمت مى بینم سوارى را و اسبى را
افقها سبز در سبزند و او فانوس در دست است
دو دستت را برآور رو به بارانها که مى دانم
تو را انگشترى از جنس اقیانوس در دست است
شبى در خواب دیدم مى رسد مردى به بالینم
که مى گویند او را دست جالینوس در دست است
سحر از گریه هاى روشن همسایه فهمیدم
که کارى تازه در مضمون ((یا قدوس)) در دست است!
در این اسرار آنسویى, خیال انگیز و کشفآمیز
نخستین شرح ما بر مشرب مإنوس در دست است
زکریا اخلاقى

بعد از آن کوچ
چشم تو چون رود جارىست, وقتى که دریا نباشد
این شانه ها بى قرارند, چشم شما تا نباشد
این شانه ها تشنه هستند, از بس که آتش پرستند
اما نگاه تو ساقى است, وقتى که سقا نباشد
آوازهایم رها نیست, در من طنین صدا نیست
پژواک گام تو در من هر جا شکوفا نباشد
آن شب تمام دلم را بر سفره اش شرح دادم
دیدم که انگار او را چیزى تسلى نباشد
گفتم به خود بعد از آن کوچ: اى مرد فکر خودت باش
بگذار در ((من)) بمیرد, عشقى که در ما نباشد
حالا کنار دل خود, یک عمر بیتوته دارم
فرقى برایم ندارد, باشد غزل یا نباشد
مجتبى صادقى (مسافر)

یادگار اهورا
(براى کوچ امام ـ قدس سره)
با بالى از موج مى رفت مردى به شولاى دریا
دستش همآور توفان, چشمش همآواى دریا
مى رفت مى گفت: اى قوم! در شام یلداى برفى
باغ شقایق نیفتد از چشم فرداى دریا!
مى رفت و تکرار مى کرد با دستهاى سپیدش!
خالى از آتش مبادا شمشیر شیداى دریا
افسوس, دیگر نگاهش ما را نوازش نمى کرد
آن یادگار اهورا, روح مسیحاى دریا
بعد از تو ـ اى صبح روشن ـ ماییم و شبهایى از زخم
هر گام در کام توفان ـ مانند شبهاى دریا
روزى که خاموش گردید آوایت از این حوالى
چشمان گلدسته ها هست پیوسته دریاى دریا!
قنبرعلى تابش