سلوکانداستان



سلوکان
صغرى آقااحمدى


بعد از ظهر داغ تابستان در سکوت و خواب فرو رفته بود و درختان بلند و تنومند گردو با وزش ملایم باد به آرامى پیچ و تاب مى خوردند و سایه خنک و دلچسبى را در قسمت غربى دهکده, کنار زمینهاى سیب زمینى و ماشهاى خودرو مى گسترانیدند. ((سلوکان)) در داغى هوا سوار بر ارابه اى که دو قاطر پیر آن را مى کشاند از آن سوى زمینهاى شبدر مى گذشت. انبوه شاخه هاى خشک و نازک کام,(1) پشت ارابه روى هم چیده شده بود و دانه هاى ریز و نارنجى رنگ آن آهسته آهسته در پرتو زرین آفتاب رنگ مى باخت و پژمرده مى شد. ((سلوکان)) همان طور که عرق از سر و صورتش مى سرید از بین زمینهاى بایرى که به سوى رودخانه ختم مى شد راه را کج کرد و به سوى سایه هاى خنکى که آن سوتر در پیش رو داشت قاطرها را هى کرد. دو دم جنبانک روى سنگ کوچکى کنار بوته ترشکهاى وحشى خیره به او بى وقفه تکان مى خوردند و ((سلوکان)) در یک لحظه با تعجب بسیار دید که سنگ به طور عجیبى برق مى زند. ارابه را همان جا از حرکت باز داشت و افسار قاطر را دور مچ پیچاند. دم جنبانکها به پرواز در آمدند و به سرعت در فاصله اى دورتر روى زمین نشستند. ((سلوکان)) آهسته سنگ را برداشت و با وسواس آن را نگریست. خرخاکیهاى ریز و درشت از لابه لاى گل خیسى که در فرو رفتگى مکان سنگ ایجاد شده بود تند و تند بیرون خزیدند. سنگ داراى بافت حلقه اىشکل بود و رگه هاى زردى در میان حلقه دویده بود که به طور زیبایى زیر آفتاب برق مى زد. ((سلوکان)) سنگ را در دستمال گردنش پنهان کرد و گره محکمى به آن زد و به طرف دهکده راه افتاد.
شامگاه با خاموش شدن آخرین فانوس خانه ها, ((سلوکان)) با لذت و شوقى که از سر شب در وجودش دویده بود برخاست و توى پستو آهسته گردسوز پایه کوتاه را گیراند و دستمال را باز کرد. و همان طور که قلبش به شدت مى تپید قندشکن آهنى را آرام بر روى سنگ کوبید و کوبید. اما سنگ به سختى یک سنگ رودخانه اى محکم و استوار مى نمود. ((سلوکان)) در آخرین ساعات شبانگاه خسته و قوز در پستو به خواب شیرینى فرو رفت, در حالى که نور پره پره گردسوز آخرین رمقش را در سیاهى و سکوت شب مى ریخت. صداى پارس سگهاى نگهبان که اطراف دهکده پرسه مى زدند و همچنین آواز سیرسیرکها و ناله پرسوز مرغ حق که به فاصله هاى کوتاه در ده طنین انداز بود, هیچ کدام ((سلوکان)) را تا صبح از خواب بیدار نکرد. کوبه در که به شدت بر هم خورد ((سلوکان)) وازده و حیران و خوابآلود از جا برخاست و چشم به پنجره دوخت. آفتاب از انبار هیمه هم گذشته و حال تا نزدیکى پله هاى خشتى و پهن کنار ایوان رسیده بود. ((سلوکان)) در منگى و آشفتگى سنگ را در دستمال پنهان کرد و لنگ لنگان تیشه قندشکن را داخل انبار انداخت و به طرف دروازه رفت. کلون در را عقب کشید. سلیمان خاکآلود و خسته پشته علف تازه را زمین گذاشت و خیره به ((سلوکان)) شد و با خشم گفت: ((خوب آمدى سوراخ زمین یونجه را گرفتى؟ سلوکان دیشب یک شهر آب توى زمین مى رفت و انگار نمى رفت. سوراخ موشها همه اندازه یک کف دست.)) و دستهاى زمخت و پینه بسته اش را نشان ((سلوکان)) داد. ((سلوکان)) با افسوس سرى تکان داد و هیچ نگفت, سلیمان همان طور که خیره به ((سلوکان)) بود پشته را برداشت و در حالى که دور مى شد با خودش گفت: ((اى واى امان از تنهایى ... اى واى ... زنش زربانو که زنده بود حالش خیلى بهتر از اینها بود ... اى واى امان از تنهایى و بى کسى ...)) ((سلوکان)) زمزمه بریده بریده سلیمان را شنید. آهى بلند کشید و در را بست. توى صندوقخانه چند نان شیرمال و تکه اى پنیر با عطر گرزهاى(2) وحشى را در بقچه دست دوز مرحوم زنش پیچاند و بعد سراغ قاطرهاى فرتوت و میشهاى گرسنه رفت که توى طویله حسابى قیل و قال مى کردند. هنگامى که آفتاب وسط آسمان شعله مى کشید ((سلوکان)) از خانه بیرون رفت و تا رسیدن به زمینهاى پست و بلند کنار رودخانه, غرق در خیالات و آرزو غوطه خورد و با رهگذران خسته و تشنه اى که به آرامى از کنارش مى گذشتند هیچ نگفت; تنها چشم به دورترها داشت. در رویاهاى دورش دو قاطر جوان و زیبا مى دید و چند گاو شیرده چاق و یک باغ پر از درختهاى سیب و گردو و همچنین زنى مهربان و گرم خو چون زربانو که هر صبح قبل از رفتنش به صحرا آش ارزن بار بگذارد و مرغ و خروسها را دورخود بچرخاند و صدایش را بلند کند و برایشان دان بپاشد. ((سلوکان)) ناگاه از همهمه رودخانه به خود آمد و از ارابه پیاده شد. کنار رودخانه روى سنگ صاف و پهنى نشست بعد اطرافش را با احتیاط نگریست و دستمال را روى سنگ صاف باز کرد. تیشه را که به دست گرفت دو دم جنبانک به فاصله نزدیک روى سنگى نشستند و خیره به او شدند. ((سلوکان)) تیشه را محکم روى سنگ کوبید اما سنگ همچنان سخت و سفت در جاى خود باقى بود. دم جنبانکها بى وقفه تکان تکان مى خوردند و در پیچ و تاب کفآلود رودخانه از شاخه خشک درختى بالا و پایین مى رفتند. ((سلوکان)) تا غروب آفتاب همچنان بر سنگ کوبید. چند نفر از اهالى دهکده سیب بر بلنداى زمینهاى شبدر و یونجه او را به طور عجیبى مى نگریستند و به هم نشان مى دادند. ((سلوکان)) روزهاى دیگرى هم صرف خرد کردن سنگ کرد اما هر بار ناامید و خسته به خانه باز مى گشت در حالى که دو دم جنبانک بر فراز سرش پرواز مى کردند و ((سلوکان)) نمى توانست به راحتى آنها را از خود دور کند.
غروب هنگام پیرمردهاى دهکده در میدانگاهى کوچک کنار مدرسه قدیمى و مخروبه به انتظار رمه گاوهاى پرشیر و میشهاى بازیگوش حریصانه دود چپقهایشان را مى بلعیدند و گاه به جست و خیز کودکان سرخ گون و خاکآلود که بالاى پشته هاى پهن و خاک بالا و پایین مى پریدند, خیره مى ماندند. ((سلوکان)) در آن هنگام داشت ارابه را به طرف خانه پیش مى راند. تا ضلع شمالى میدانگاه که رسید مکثى کرد و قاطرها را ایستاند. اهالى از پشت غبار عبور رمه او را مى نگریستند و با چشمانى گشاد در گوش هم پچ پچ مى کردند. ((سلوکان)) با گذشتن رمه ارابه را پیش راند و همان طور که باز به دوردستها چشم داشت از مقابل مردم گذشت بىآنکه سرى تکان دهد یا چیزى بگوید. انگار در غبار گله گم شده بود.

((سلوکان)) در صبح پانزدهمین روزى که سنگ را یافته بود خانه و قاطرها و میشها را به سلیمان سپرد و راهى شهر شد. در آنجا با پرس و جوى بسیار دکان عتیقه فروش را یافت و داخل مغازه در حالى که دستهاى استخوانى و زمختش مى لرزید سنگ را به مرد نشان داد. چشمهاى مرد عتیقه فروش چون چشمهاى برآمده و گردان وزغهاى پیر مانداب اطراف رودخانه مى نمود. وقتى که سنگ را نزدیک چشمهایش مى برد, صورتش به جلو کش مىآمد و چشمهایش به حالت خاصى مى ماند, گویى سیاهى آن محو مى شد. مرد سنگ را بارها پیش دیدگانش عقب و جلو برد و بعد از سکوتى طولانى گفت: ((این مثل یک هندوانه مى ماند که از درونش بى خبر باشى, باید بشکنى, خردش کنى تا قیمتش را بفهمى)) ((سلوکان)) تندى سنگ را از دستهاى فربه مرد قاپید و در دستمال پیچاند. عتیقه فروش دست پاچه گفت: ((یه خرده تحمل کن. من پنج هزار تومان سربسته خریدارم, فروشنده اى بیا جلو و معامله را تمام کنیم.)) ((سلوکان)) عرق از سر و صورتش گرفت و با عجله بیرون رفت و با پرس و جوى زیاد در آن سوى شهر کارخانه سنگ تراشى را یافت و داخل شد. در محوطه باز کارخانه تعداد زیادى سنگ رودخانه و سنگهاى مرمر سفید و رزد دیده مى شد که چون دیوارى روى هم چیده شده بودند. ((سلوکان)) در میان سر و صدا با سرفه از میان غبار غلیظ تراشه هاى سنگ که در هوا پخش بود خود را به گوشه محوطه رساند. مردان تنومندى که عرق از لابه لاى پیراهن کتانیشان مى گذشت و لایه لایه خط زرد و چرکمرد مى انداخت, ابزار تراش سنگ را با سر و صداى بسیار دور سنگهاى مرمر سفید پهن مى کشیدند و صاف مى کردند. ((سلوکان)) سنگ را با احتیاط از دستمال بیرون آورد و نشان یکى از آنها داد. مردى که سنگ را گرفت موهاى سر و صورتش از غبار سنگ به سفیدى مى زد و مدام سرفه مى کرد. مرد دیگرى بلند گفت: ((چى مى گى پیرمرد, این چیه؟)) ((سلوکان)) صدایش را صاف کرد و گفت: ((اگر مى توانى این سنگ را برایم خرد کن.)) مردى که ابزار دستش بود, دستگاهش را خاموش کرد و سنگ را خوب ورانداز کرد و بعد زمین گذاشت و ابزارش را دوباره روشن کرد. ((سلوکان)) با اشتیاق صحنه را مى نگریست و مرد با تمام نیرو ابزار را روى سنگ کشید. اما سنگ همچنان سفت و سخت بود و تنها خراشهاى سطحى برداشت. مرد دیوانه وار سنگ را به سویى پرتاب کرد و عرق از سر و صورتش گرفت و غر زد: ((برو خدا روزىات را یک جاى دیگر حواله بده)). ((سلوکان)) رفت و دمغ و عصبانى سنگ را برداشت و از محوطه بیرون رفت.
((سلوکان)) در میان دود و هیاهوى ماشینها و مردمى که در پیاده روهاى شلوغ در هم تنیده به سوى خانه هایشان مى رفتند, دلگیر و پریشان مانده بود. تاب و توان راه رفتن نداشت. روى چمنهاى پژمرده و خاک گرفته میدانگاه کوچکى که سه مثلث در هم فرو رفته را در میان گرفته بود, نشست و چشم به حوض بزرگ و لجنآلود و فواره هاى خاموش دوخت. در اطرافش کودکان با نگاههاى کنجکاو و بازیگوش در تکاپو بودند و مردان و زنان کنار همدیگر فالوده هاى رنگین مى خوردند. شهر که از قیل و قال افتاد, ((سلوکان)) بقچه نان و پنیرش را باز کرد و اولین لقمه اى را که به دهان برد قامت ریز و چشمهاى وزغ مانند مرد عتیقه فروش را در مقابلش دید. لقمه را فرو نداده به سرفه افتاد. مرد عتیقه فروش کاسه کاغذى پر از فالوده را به طرفش گرفت ((سلوکان)) سرفه سرفه سرى تکان داد و کاسه را عقب زد و چشمهاى ورم کرده عتیقه فروش سر تا پاى ((سلوکان)) را چون لقمه اى چرب و نرم نگریست و بعد آهسته سرش را نزدیک برد و گفت: ((ده هزار تومان نقد مى خرم.)) ((سلوکان)) چپقش را از لاى جلیقه اش بیرون آورد و عتیقه فروش برایش کبریت کشید و گفت: ((دوازده هزار تومان ...)) ((سلوکان)) دود چپقش را نرم نرم بیرون داد و گفت: ((دویست تا اسکناس هزار تومانى)). عتیقه فروش زبان در دهانش چرخاند و گفت: ((اوه ... چه خبرته بابا, سنگ وسط رودخانه را برداشتى آوردى که به قیمت خونت بفروشى؟)) ((سلوکان)) بقچه نان و پنیرش را محکم بست و بلند شد. عتیقه فروش این پا و آن پا کرد و گفت: ((بیست هزار تومان)) ((سلوکان)) مرد را پس زد و از میان مردان و زنانى که در تاریک روشناى هوا چون شبحهاى کوتاه و بلند توى میدان در رفت و آمد بودند, گذشت و به سرعت دور شد و در خیابانهاى شهر تا ساعتها قدم زد و در ناباورى و حیرت بارها سنگ را لمس کرد و نگریست. اولین علامت سپیدى روز که بر در و دیوار خانه هاى بلند نمایان شد ((سلوکان)) به دنبال مسجد چشمهاى خسته و خوابآلودش را به هر طرف کشاند تا عاقبت در خیابان پهن و درازى مسجد را یافت. بعد از نماز صبح ((سلوکان)) مصمم به دهکده بازگشت و در بعد از ظهر داغ آن روز دو قاطر پیر را به ارابه بست و به طرف صحرا راه افتاد. سایه هاى پهن و دلچسب درختان گردو, موجى که بر تن شبدرها افتاده بود و ملخهایى که به سرعت از کنار ارابه مى گریختند, همگى جان تازه به او بخشیده بود و آنگاه که به ردیف بوته ترشکهاى وحشى رسید با تعجب بسیار دید دهها دم جنبانک در اطراف مکان خالى از سنگ تکان تکان مى خوردند و دم درازشان به زیبایى و بى وقفه مى جنبید. ((سلوکان)) ارابه را متوقف کرد. دم جنبانکها به پرواز در آمدند و اندکى دورتر روى زمین خشک و بایرى نشستند. ((سلوکان)) سنگ را به آرامى در جایش قرار داد و سوار ارابه شد. دم جنبانکها همگى به پرواز در آمدند و دور شدند جز دو دم جنبانک که آرام پر گشودند و روى سنگ زردنما نشستند. دم دراز و رنگارنگشان بى وقفه روى سنگ برخورد مى کرد. ((سلوکان)) همان طور که آنها را مى نگریست به طرف بوته هاى بلند و خشک کام راه افتاد.
1ـ کام: درختچه هایى که دانه هاى ریز و نارنجى و ترش مزه دارد.
2ـ گرز: از علفهاى وحشى صحرا که بوى خوبى دارد.