با یه باجناق چاق هم مى شه کنار اومد
رفیع افتخار
(1)
((اسمالآقا)) مردى است متوسطالقامه با چشمهایى نافذ میشى رنگ و لبهایى قیطانى. چانه اش فرو رفته است و پیشانى برجسته اى دارد.
((اسمالآقا)) سوار موتور وسپایش شد و گازش را تا ته گرفت. همین که باد خوابید توى موهایش, خوشى زد زیر دلش و با صدایى کلفت شده با خودش خواند: ((ما مى ریم به علافى با وسپا 125 ـ ما مى ریم به علافى با وسپا 125. سلام علافى))!
علافى ((اسمالآقا)) نه پارک بود نه سینما و نه تإتر. کجا به او حال مى داد؟ خانه عزیزخانم. هر شب جمعه, هر سه نفرشان, براى شام و مخلفاتش هوار بودند روى سرشان. البته, با دعوت قبلى. در کنار خانواده همسرش احساس آسایش و خوشبختى مى کرد.(2)
وقتى به خانه رسید موتور را هل داد توى حیاط و از همان دم در داد کشید:
ـ طلعت کجایى؟ طلعت, زود باش نگرون مى شن.
طلعت پنجره رو به حیاط را باز کرد
ـ سلام, چه خبرته؟ هنوز کلى از کارام مونده.
((اسمالآقا)) وقتى زنش را دید گل از گلش شکفت
ـ سلام طلعت خانوم. زود باش داره علافى مون دیر مى شه.
طلعت با خنده جوابش داد
ـ خیلى خوب. تو هم!
((اسمالآقا)) گفت
ـ طلعت خانوم. اینجارو نیگا.
و دور خود چرخى زد
ـ مى پسندى؟ هیکل میکل میزونه؟ جون ((اسمالى)) راستشو بگو.
طلعت چروکى روى دماغش انداخت و با عشوه گفت
ـ ایش! مرده شورت ببره!
((اسمالآقا)) پرسید
ـ پس جمالى کو؟
طلعت همان طورى که پنجره را مى بست گفت
ـ رفته دستشویى.
((اسمالآقا)) نشست پاى موتورش و شروع کرد به دستمال کشیدن. دوست داشت وقتى زن و بچه اش را ترک موتورش مى نشاند و در خیابانهاى تهران ویراژ مى داد, موتورش از تمیزى برق بزند. کم کم شروع کرد به سوت زدن. ناگهان جمالى بالا سرش سبز شد.
بهش توپید
ـ چرا ساکت مى رى و مىآى, بچه؟
جمالى انگشتش را روى لبهایش گذاشت
ـ هیس!
و سرش را به دو طرف چرخانده و دور و اطرافش را پایید
((اسمالآقا)) با نگرانى پرسید:
ـ چى شده جمالى؟
جمالى با دستهاى خیسش تنبانش را بالا کشید. لبخندى روى لبهایش نشانید و گفت
ـ سلام, بابا اسمال
جوابش را با چشم غره گرفت
ـ سلام.
جمالى خودش را به کنار موتور سرانید
ـ یه چیزى مى خوام بهتون بگم اما مواظب باشین مامان طلعت نفهمه.
((اسمالآقا)) زیر چشمى به پسرش نگاه کرد
ـ خب, چیه؟
ـ واستون خرج داره.
ـ بازم مى خواى منو تیغ بزنى؟
ـ نه به خدا. دونستنش خیلى براتون خاصیت داره.
((اسمالآقا)) یک پنجاه تومانى از جیبش در آورد و گذاشت کف دست جمالى. جمالى مثل چیز نجسى گوشه اسکناس را گرفت و در هوا تکان داد.
((اسمالآقا)) گفت
ـ فعلا این پیشت باشه بعدا حساب مى کنیم
جمالى چشمهایش را ریز کرد
ـ کلک ملک تو کارتون که نیس؟
((اسمالآقا)) خندید
ـ نه به جون تو.
جمالى دستش را دور گوش ((اسمالآقا)) کاسه کرد و یواش زمزمه کرد
ـ واسه خاله ((مهوش)) خواستگار اومده. طرف از اون خرپولاس. خیلى کلاس بالان.
((اسمالآقا)) خشکش زد. جمالى خودش را عقب کشید و به صورتش خیره شد.
ـ چى شد بابا ((اسمال)). چرا رنگتون پریده؟
((اسمالآقا)) آب دهنش را قورت داد و پرسید:
ـ مطمئنى؟
ـ مطمئن مطمئن. با خود این گوشام شنیدم. پریروز عزیز اومدش خونه مون و به مامان طلعت قضیه را گفتش. مامان طلعت سبیلمو چرب کرده بود شما چیزى نفهمین.
و بار دیگر اسکناس پنجاه تومانى را در هوا تکان داد
ـ اما من دیدم نامردیه شما چیزى ندونین. عزیز مى خواد امشب به شما بگه تا براتون سوپریز بشه. مامان طلعت مى گفت اگه خاله مهوشت قبول کنه از فردا یه مرسدس بنز زیر پاشه. مثل ما فقیر بیچاره نیستن یه وسپا صد و بیست و پنج زیر پاشون باشه.
ناگهان خون ((اسمالآقا)) به جوش آمد. دستمال دستش را به گوشه اى پرت کرد و از همان وسط حیاط فریاد کشید
ـ طلعت!
طلعت هراسان از اتاق بیرون دوید. روژ لبش در دستش مانده بود. فقط لب پایینى اش را روژ کشیده بود.
پرسید:
ـ چى شده؟ چرا داد مى کشى؟
((اسمالآقا)) با چشمهایى از حدقه بیرون زده گفت
ـ این بچه چى مى گه؟
طلعت با تشویش پرسید
ـ خب چى مى گه؟
و به جمالى نگاهى افکند. جمالى وقتى متوجه شد هوا پس است سر را در میان شانه هایش فرو برده و همچون گربه دزدى خود را به کنار دیوار کشاند. در را باز کرد و به سرعت پا به فرار گذاشت.
((اسمالآقا)) به طرف زنش برگشت و زیر لب غرید
ـ حقیقت داره؟
طلعت انگشتش را وسط دندانهایش گذاشت و با غیظ گفت
ـ اى که خناق بگیرى بچه, صد تومن گرفته بود فعلا چیزى بروز نده.
مثل اینکه آب سردى روى ((اسمالآقا)) ریخته باشند دستى به شلوارش زد و خل و خاکش را تکانید و به حالت قهر به طرف اتاق به راه افتاد.
طلعت راه را روى او بست
ـ هان؟ حالا مگه چى شده؟
((اسمالآقا)) سعى کرد قیافه اش نشان ندهد خود را باخته است.
ـ هیچى. هیچى نشده. مبارکتان باشه.
و در حالى که زنش را کنار مى زد افزود
ـ حالا ما چى ازتون دیدیم که مى خواد گیر یکى دیگه بیاد.
طلعت ول کن نبود. دنبال شوهرش آمد تا توى اتاق
ـ بالاخره که یه روزى مهوش شوهر مى کرد.
((اسمالآقا)) همان طور خشک زیر لبى غرید
ـ گفتم که مبارکتان باشد.
ـ حالا چرا حال تو گرفته شده. هنوزم نه به داره نه به باره. یه حرفى زدن معلوم نیس تهش چى مى شه. عزیز مى خواد امشب سیر تا پیاز قضیه رو واست تعریف بکنه. گناه که نکردن. مى خوان دخترشونو شوهر بدن.
((اسمالآقا)) صورتش را به طرف دیوار کرد و نالید
ـ مى دونستم آخرش بهم خیانت مى کنین, اما تقصیر خود بى مرامم بود زن خواهردار گرفتم. چقدر آقام تو گوشم خوند حواسم باشه باجناق ماجناق راست کارم نباشه. حالا به حرفش رسیدم که دیگه دیر شده.
طلعت, ازش مى پرسیدم آخه چرا. خدا بیامرز مى گفتش این جورى که من آتیه ت رو مى بینم, اسمالى تو هیچى نمى شى. فردا اگه زن خواهردار بگیرى باجناقت از تو سره. به صلاح خودته باجناق نداشته باشى. مى گفت اسمالى برو دنبال تک دختر. طلعت, دیدى حرفاى آقام توى کتم نرفت. تقصیر ننه شد. اونقده ازت واسم گفت که چشم بسته عاشقت شدم. د اسمالى چرا تو اون مخ معیوبت نرفت که طلعتم یه خواهر داره. خواهرشم روزى سرت باجناق مىآره.
طلعت با حالتى میان عصبانیت و دلسوزى گفت
ـ اسمالآقا, حرف دلت رو بزن ببینم دردت چیه. اگه از باجناق بدت مىآد بالاخره همه یه روز باجناق دار مى شن. تو هم مثل هر چیز دیگه اى کم کم به باجناقت عادت مى کنى. اما اگه بهش حسودیت مى شه اون یه حرف دیگه س. حالا راستش رو بگو. بهش حسودیت مى شه؟
((اسمالآقا)) به طرف زنش برگشت.
ـ نه واله, نه بالله. چه حسودى؟ طلعت خانوم چرا حسودى رو تابلو کردى؟ اسمال کجاش حسوده. چرا خنگ بازى درمىآرى, طلعت؟
و پس از مکثى ادامه داد
ـ جمالى مى گفت وضع یارو توپه.
- خوب باشه. آره. سوپرمارکت داره.
ـ واى ددم! طلعت مى دونى من کى و کجا رو مى بینم؟ من فردا رو مى بینم که حسودیهاى تو گل مى کنه, که زندگیمون تحس و نحس مى شه. اى خاک بر سرت اسمالآقا که به حرف آقات گوش ندادى.
حرفهاى ((اسمالآقا)) زنش را دلخور کرد
ـ یعنى حالا پشیمونى؟
ـ نه طلعت. من نوکرتم. من چاکرتم. اما طلعت, اسمال تو, یه سرکارگره که از دار دنیا همین موتور قراضه رو داره و والسلام. اسمالآقات صب تا شب سگدو مى زنه یه لقمه نون حلال بیاره بذاره تو سفره ش. اما کارش درسته. خیلیم کارش درسته. مى گى نه برو بپرس. حالا باجناق اسمالآقاى آس و پاس یه نفر مى شه که بنز زیر پا داره.
و محکم پشت دستش کوبید
ـ آخ که اى روزگار بى مروت! اقلش ژیان میانى سوار نمى شه تا ما هم دلمون به وسپا خوش باشه. آخه طلعت, چاکرتم, فردا که خواهرت رفت سر زندگیش, زندگیش مث خار مى شینه تو چشات و زندگى خودت از چشت مى افته. اسمال و جمالى از چشت مى افتن. هى غر مى زنى و غصه مى خورى. مى فهمى شوورت داره از چى مى سوزه؟ د بامرام مگه من یه دقه طاقت مىآرم غم و غصتو ببینم.
طلعت با نگاهى سپاسگزارانه به شوهرش نگریست, بعد به طرف آیینه رفت و در حالى که به آن یکى لبش رژ مى مالید گفت
ـ واله چى بگم. خواهرمه. دوس دارم خوشبخت بشه. البته عزیز و حاجى هم همچى زیاد راضى نیستن اما خود مهوش خیلى دوآتیشه س. پاشو کرده تو یه کفش که شوهرش باید از اون پولدارا باشه. به عزیز گفته مگه طلعت چه خیرى از زندگیش ...
اما بقیه حرفش را خورد.
((اسمالآقا)) گر گرفت
ـ د نه. بقیه شم بگو. تمومش کن. د حق داره. اى خاک بر فرق سرت اسمالى!
طلعت با دلجویى گفت
ـ وا! خدا نکنه. اوقات تلخى نکن. پاشو بریم. پاشو داره دیرمون مى شه.
((اسمالآقا)) به حالت قهر گفت
ـ من نمىآم. خودت تنهایى برو.
ابروهاى طلعت بالا پریدند
ـ ازت توقع نداشتم زود جا بزنى. بلند شو بریم. بلند شو از خر شیطون بیا پایین.
ـ ول کن بابا. تو دوس دارى برو. جمالى رو هم همرات ببر. نذار بیشتر ضایع بشیم.
در این زمان به ناگاه جمالى در چارچوب در اتاق پدیدار شد. در حالى که با لذت و ولع به کیمش لیس مى زد گفت
ـ بابا اسمال خیالتون نباشه. مى دمش دس بر و بچه ها حسابى حالش رو بگیرن. تو ایکى ثانیه کله ش مى کنن.
و با زبانش دور دهانش را پاک کرد
طلعت به او توپ رفت
ـ بدو. بدو برو صورتتو بشور. ذلیل مرده تند رفت پولشو خرج کرد. تو با این شکم پرستیت وقتى بزرگ شدى مى خواى چى کار کنى؟ بیچاره از اون زنت.
جمالى از رو نرفت
ـ مامان طلعت, به جان شما کارى مى کنیم این خواستگاره دس از سر خواهرتون ورداره. فقط یه خرده واستون خرج داره. خودتون که بهتر واردین, باید سبیل برو و بچه ها رو چرب کنم که دست و دلشون به کار بره.
طلعت طاقت نیاورد و به طرف جمالى حمله ور شد. جمالى مثل قرقى در رفت. او که رفت ((اسمالآقا)) فکورانه به زنش گفت
ـ طلعت, مى گم این بچه بد حرفى م نزد. نظرت چیه؟
طلعت پرسید:
ـ اى ذلیل مرده! از دست شکمبارگیش دیگه ذله شدم.
((اسمالآقا)) انگار با خود حرف مى زند گفت
ـ آره, همینه. طلعت باید رإىشونو بزنیم. تو گیر نده بقیه ش حل حله.
طلعت پس از مدتى فکر کردن گفت
ـ من که توى این کار اصلا دخالت نمى کنم. یعنى نمى تونم که دخالتى داشته باشم. اون خواهرمه تو هم شوهرمى.
ـ آره. بذارش به عهده من. تو فقط خودت رو کنار بکش و تماشا کن. حالا پاشو بریم. زود باش دیرمون شد.
و با صدایى لرزان که در آن رگه هایى از شادى هویدا بود نعره زد
ـ جمالى, جمالى, کجایى؟(3)
((اسمالآقا)) در حالى که چشم به بشقاب خالى ش دوخته بود رو به پدرزنش گفت
ـ حاجى, بى تعارف دست پخت عزیزخانوم تکه. لنگه نداره.
عزیز بشقابش را دوباره پر از برنج کرد و گفت
ـ نوش جانت اسمالآقا. دست پخت من همچى تعریفى هم نداره.
ـ اختیار دارین, نفرمایید عزیز خانوم.
و رو به طلعت کرده و به شوخى گفت
ـ طلعت, به جون تو اگه تا حالا طلاقت ندادم همه اش به خاطر مادرت بوده.
طلعت چشمهایش را دراند و گفت
ـ وا!
جمالى با دهان پر پرسید:
ـ عزیز, این برنج مال شماله جلوى ما گذاشتین؟
ـ آره جمالم. بخور نوش جونت, برنجش طارم اعلاس.
جمالى لیوانى آب را سر کشید, دور دهانش را با پشت دستش خشک کرد و گفت
ـ گمون نکنم.
حاجى با نگرانى پرسید
ـ چطور مگه؟
جمالى با قیافه اى حق به جانب گفت
ـ من شنیدم برنجاى ایرونى همه شون قاطى دارن. براشون صرف نمى کنه برنج یه دست تحویل مشترى بدن. شمام که چشاتون خوب نمى بینه سرتون کلاه مى ذارن. اگه من باتون باشم همونجا تو مغازه مچشونه مى گیرم.
و وقتى دید گوشهاى شنوایى پیدا کرده با حرارت ادامه داد
ـ اصولا کاسباى این زمونه همشون اینجورین. جنسشون جور نیس دیگه. کارشون درس نیست. حال نمى دن به آدم. میونشون راسته سوپریا بیشتر ضایعند. کسى چش دیدنشونه نداره, بد مى گم بابا اسمال؟
((اسمالآقا)) که انتظارش را نداشت به سرفه افتاد. پدرزنش چند ضربه اى به پشت او زد و در آن حال رو به جمالى پرسید:
ـ چطور مگه, جمالى جون؟
جمالى لقمه اى دیگر به دهان برد و جواب داد:
ـ حاجى چرا راه دورى بریم. همین خودم, امروز رفته بودم از سوپرى دم محل یه کیم بخرم. صد تومنى رو که بهش دادم گفتش پول خرد ندارم به جاى بیست تومن بقیه ش این آدامس رو بگیر و برو. حاجى, به جان مامان طلعتم همه جا قیمت کیم شصت و پنج تومنه. کارشون اصلنى درس نیس. لازمه همه مون از سوپریا بدمون بیاد بخصوص خاله مهوش که بهش واجبه از این صنف فرارى باشه.
تا این حرف از دهان جمالى بیرون آمد طلعت سقلمه اى توى پهلوى جمالى خواباند که آخش در آمد و مقدارى از برنج دهانش روى پیراهنش ریخت
عزیز با خنده گفت
ـ وا! خوب بچه م حق داره. صد تومن ازش گرفتن به جایش یه کیم و یه آدامس بهش دادن.
جمالى رفت سراغ ظرف ماست و با ناراحتى گفت
ـ عزیزجون اگه شما بدونین واسه این صد تومنى بى قابلیت چقدر مکافات کشیدم.
مهوش با اعتراض گفت:
ـ واه! حالا شما چرا گیر دادین به سوپریا؟ مگه بقیه کارشون درسته؟ این بنده خداهام باید که چرخشون بچرخه. جمالى اگه خیلى ناراحتى بجاش من یه صدى بهت مى دم.
جمالى تا بنا گوشش نیشش باز شد
ـ دست شما درد نکنه. خیرش رو ببینید. هر که دل جمالى رو شاد مى کنه الهى یه شوور پولدار گیرش بیاد.
حاجى با خنده پرسید
ـ نکنه جمالى قضیه خواستگارى از خاله مهوشت به گوشت رسیده؟
عزیز گفت
ـ اسمالآقا, گفتیم اول با شما شور و مشورت بکنیم. به هر حال, داماد بزرگ ما شمایید.
((اسمالآقا)) خودش را جمع و جور کرد. لبخندى تصنعى روى لبهایش نشاند و گفت
ـ اختیار دارین. مبارکتونه. طرف کیه؟ چى کاره س؟ مى شناسینش؟ خوب جیک و پوکشو در آوردین؟
پدرزنش جواب داد
ـ نه واله. چیز زیادى ازش نمى دونیم. اگه براتون زحمت نیس شما یه پرس و جویى بکنین بفهمیم چه جور آدمیه؟
((اسمالآقا)) از شنیدن این مطلب از خوشحالى نزدیک بود بال دربیاورد
ـ اى به چشم. آره حاجى جون, تو اى دوره زمونه آدم نمى تونه به هر کى اطمینان بکنه. مخصوصا این راسته اى که توصیفش از طرف جمالى رفت.
مهوش با ناراحتى از پاى سفره بلند شد و بلند گفت:
ـ شوهر آس و پاس به درد من نمى خوره. فهمیدین؟ و گرنه هیچ وقت شوهر نمى کنم.
و جمله آخرش را با تإکید و فاصله انداختن میان کلمات گفت
ـ من ـ شوهر ـ پولدار ـ مى خوام.
به ناگاه خوشحالى لحظات قبل ((اسمالآقا)) با شنیدن حرفهاى مهوش تبدیل به غم و غصه شد. اما جوابى نیافت تا به خواهرزنش بدهد. فقط سرش را پایین گرفت.(4)
((اسمالآقا)) موتورش را طرف دیگر خیابان پارک کرد و به پسرش گفت
ـ جمالى, تو برو یه سر و گوشى آب بده. نمى خوام یارو منو ببینه.
جمالى با نگاهى موذیانه گفت
ـ چشم بابا اسمال. شما خیالتون جمع باشه. البته حال گیرىم مثل هر چیز دیگه اى واسه خودش یکسرى خرج و مخارج داره.
((اسمالآقا)) با نارضایتى یک صدى در آورد و به او داد
ـ خوب مواظب باش یکدفعه خرابکارى به بار نیارى آبرومان بره.
ـ شما خاطرتون جمع باشه. البته اگه مایه اش بیشتر باشه بهتر از کار در مىآد.
اما چون از نگاه پدرش خواند نباید انتظار بیشترى داشته باشد چشم به طرف ماشین شیک پارک شده در جلوى سوپر دوانید
ـ مرسدس بنزه نیگا! اگه صاحبش شوهر خاله مهوشمان باشه ما پاک از چش همه مى افتیم. مرسدس بنز کجا وسپا صد و بیست و پنج کجا؟
سپس مثل آدمهاى هاج و واج به طرف دیگر خیابان رفت. داخل سوپر شد. قبل از آن سوپرمارکتى به بزرگى و شیکى آن سوپرمارکت ندیده بود.
پشت صندوق مرد خپله و کله طاسى ایستاده بود. از او که با دهانى باز به انواع و اقسام خوردنى هاى آنجا نگاه مى کرد پرسید
ـ بچه, چیزى مى خواستى؟
جمالى به خودش آمد
ـ سلام آقا, شما صاحب اینجا هستین؟
ـ چطور؟
ـ هیچى, یه نوشابه تگرگى بدین بخوریم جیگرمون خنک شه. امروز هوا خیلى گرمه, نه؟
و با دست شروع کرد به باد زدن صورت تپلش. مرد سوپرى یک نوشابه به او داد. جمالى در حال گرفتن نوشابه پرسید
ـ آقا, مى خوایین یه نفسه تهش رو بیارم بالا؟
اما جوابى نگرفت. جمالى تا نصف نوشابه اش را یک ضرب قل قل کنان در دهانش ریخت, سپس پر صدا هواى داخل دهانش را بیرون داده و پرسید
ـ آقا, چه سوپر مشتى دارین, مال خود خودتونه؟
ـ بچه به تو چه مربوطه!
جمالى از رو نرفت
ـ لابد اون بنزه دم مغازه م مال شماست. ماشإالله وضعتون خیلى توپه. از کجا این همه پول گیرتون مىآد؟ اگه راهشو به مام یاد بدین یه عمر ممنون دارتون مى شیم.
مرد با غیظ از لاى دندانهایش گفت:
ـ راهشو باید از بابات یاد بگیرى!
و با غضب به جمالى نگاه کرد. جمالى که هوا را پس مى دید بقیه نوشابه اش را خورد, سپس شیشه خالى را محکم روى پیشخوان کوبید و در رفت. ((اسمالآقا)) همین که او را دید با عجله پرسید
ـ هان جمالى, چى کار کردى؟
ـ نم پس نمى ده. به جون شما خرسم جلوش لنگ مى اندازه. یک قیافه وحشتناکى داره. دلم واسه خاله مهوش مى سوزه که مى خواد زن این شتر بشه.
((اسمالآقا)) سرى تکان داد
ـ جمالى جون تو هنوز بچه اى. وقتى پولدارى باشه این چیزا دیگه اصلنى مهم نیس. طرف مى خواد خرس باشه یا شتر یا زرافه. مهم پولشه, فهمیدى, پول. مى فهمى چى مى گم؟ حالا چیزى دستگیرت شد یا نه؟
ـ آره بابا اسمال. تیپش که افتضاحه اما وضعش توپ توپه. به گمونم بتونه یه ساعته همه وسپا صد و بیست و پنجاى تهرونه فتیله پیچ کنه.
((اسمالآقا)) توى سرش زد و زیر لبى گفت
ـ اسمالى به خدا که خونه خراب شدى.
جمالى سرش را خاراند, اطرافش را پایید و گفت
ـ بابا اسمال شما خیالتون نباشه فقط هواى ما رو داشته باشین. ما مى ریم چهار چرخ بنزه رو پنچر مى کنیم یه کم دلمون خنک بشه. با اجازه تون کارى مى کنیم گریه ش در بیاد. شما وایسین گوشه اى و نیگا کنین.
((اسمالآقا)) محکم دستش را گرفت.
ـ نه پسر, مگه دیوونه شدى. بیا برگردیم.
(5)
((اسمالآقا)) گزارش مشروح تحقیقاتش را به حاجى و عزیز رسانید و نظر کاملا منفى اش را نسبت به باجناق آینده اش ابراز داشت. آنان نیز پیام دادند تا زمانى که داماد بزرگشان راضى نباشد آن وصلت سر نخواهد گرفت.
چند روز بعد, حدود ساعت ده شب زنگ خانه ((اسمالآقا)) به صدا در آمد. ((اسمالآقا)) به پسرش گفت
ـ جمالى جون, بدو برو ببین کیه.
جمالى رفت و بعد از چند دقیقه برگشت
ـ بابا اسمال, یه آقاییه. مى گه با شما کار داره.
ـ کیه؟
ـ من نمى شناسمش. گفتش یه تک پا بیایین دم در, زیاد مزاحم نمى شم.
((اسمالآقا)) بلند شد و رفت. دم در با مردى خوش پوش و شیک مواجه شد.
مرد غریبه گفت
ـ سلام, اسمالآقا
ـ سلام. به جا نمىآرم
ـ من همان خواستگار مهوش خانومم.
دهان ((اسمالآقا)) از تعجب باز ماند
ـ شما؟
ـ حق دارى تعجب کنى. اونى که توى سوپر دیدین شاگردم بوده. جریانو واسم تعریف کردن.
((اسمالآقا)) همچنان بهت زده بود
ـ شاگردتون بوده؟
ـ آره. حالا بگذریم دیگه. ببینم اسمالآقا موضوع چیه کلید کردى به ما؟ تو مشکلى با من دارى؟ مى خوام راستش رو بگى.
((اسمالآقا)) که کاملا غافلگیر شده بود من و من کنان گفت
ـ نه ... چه مشکلى ... نه ...
ـ رو حرفت ورجه ورجه نکن. راحت حرفت رو بزن!
((اسمالآقا)) سرش را خاراند و با فروتنى گفت
ـ آخه آقا, مى دونین چیه, سایز شما به ما فقیر بیچاره ها نمى خوره. درسه الان شما مى گین عاشیق مهوش خانوم شدین اما فرداى کار رو هم باید دید. هر چیزى بالاخره یه حساب و کتابى داره.
مرد خواستگار دستى به نشانه صمیمیت و دوستى به پشت ((اسمالآقا)) کوبید و پرسید
ـ این تن بمیره راستش را بگو. مشکل تو فقط اینه. نمى خواى منو ضایع کنى و از چش بندازى؟
ـ نه به جان هرچى مرده. ما که با کسى دشمنى نداریم.
خواستگار با خوشحالى خندید
ـ اسمالآقا خیالى نیس. مى کشونمت بالا بامرام. کارى مى کنم هم ترازم بشى. اصلا مى تونى بیاى پیش خودم کار کنى. شاگردمو بیرون مى کنم.
سپس خیلى سریع یک بسته اسکناس درشت در جیب ((اسمالآقا)) چپاند و رفت.(6)
دو روز بعد ((اسمالآقا)) بغل سوپرمارکت آقامنصور موتور وسپاى صد و بیست و پنجش را روى جک نشاند. سر و وضعش را مرتب کرده و وارد سوپر شد. آقامنصور داشت یک مشترى را راه مى انداخت بنابراین متوجهش نشد. مشترى که از مغازه بیرون رفت ((اسمالآقا)) سینه به سینه, روبه روى سوپرى ایستاد. آقامنصور یکه اى خورد.
پرسید:
ـ د, اسمالآقا, چه بى سر و صدا راه مى رین. متوجه نشدم
((اسمالآقا)) بلافاصله رفت سر اصل مطلب
ـ داشى من خوب فکرامو کردم. مهوش خانوم مبارکتون باشه. فقط ازت مى خوام مرد و مردونه پاپیچ زندگى ما نشى که اونوقتش با اسمال شاخ به شاخ مى شى. همین و بس. آقامنصور, ما با یه لقمه نون حلال و یه وسپا صد و بیست و پنجمون هم خوشیم. یعنى در اصل از خیلیاى دیگه م خوش تریم. دوزارى که کج نیس؟
و دست باجناق آینده اش را در دست گرفت و بالا آورد و بسته اسکناس را در دستش گذاشت. سپس به سرعت سوپرمارکت را ترک کرد. آقامنصور شانه هایش را انداخت بالا و با بیزارى به لبهایش کش داد.