بسیجى داستان

نویسنده



بسیجى

هاجر عرب


رفت روى ایوان نشست و به دیوار تکیه داد. به باغچه پر از گلهاى داودى نگاه کرد. به آن گلهایى که همه خاطرات و همه خوشیهایش بود. مى خواست با آنها حرف بزند و همه آن چیزهایى که در دلش گذشته بود به آنها بگوید. مى خواست درد و دل کند, ولى به چرخش برگ زرد درخت که بر روى آب حوض شناور بود, خیره شد. برگ گوشه اى از حوض را پناهگاه خود قرار داد و به آنجا خزید. در حوض ماهیهاى قرمزى به چشم مى خورد; ماهیهایى که آن روز با رحیم خریده بودند. رحیم که براى اولین بار به مرخصى آمده بود, قول داد که براى خریدن چند چیز و از جمله ماهى براى حوض خالى شان, با هم به بازار بروند. در بازار با هم قدم مى زدند که ماهیهاى پشت شیشه آکواریوم, چشم رحیم را خیره کردند. آهسته آهسته نزدیک آکواریوم شد و به مغازه دار اشاره کرد, آن ماهیهایى را که گوشه اى از سرشان به سیاهى مى زند, مى خواهد. مغازه دار آنها را در تنگ ماهى گذاشت و به رحیم داد. از آن موقع تا به حال ماهیها چون عضوى از اعضاى خانواده بودند. آرام شانه هایش لرزید و اشک از گونه هایش سرازیر شد. به کمک تیرى که سقف ایوان را نگه داشته بود, بلند شد. به طرف اتاق کشیده شد.
مادر رحیم را در اتاق ندید. به طرف آشپزخانه رفت. مادر صورتش را با دستهایش پوشانده بود. کنارش ایستاد و دست روى شانه هایش گذاشت و پرسید: ((چى شده؟)) مادر دستهایش را از روى صورتش برداشت و زل زد به نرگس و بعد از چند لحظه سکوت, جواب داد: ((یه لحظه بوشو احساس کردم. انگار چیزى ازم مى خواست. )) مادر را در آغوش گرفت. هر دو در آن لحظه فقط به یک چیز فکر مى کردند. مادر لبهایش را تکان داد و گفت: ((مى دونى چیه عزیزم, داشتم به اون روز فکر مى کردم که پسرم رحیم داشت براتون کپسول گازى مىآورد. بهش گفتم: ((پسرم این چه کاریه که مى کنى. اگه مردم ببینن مى دونى چى مى گن, مى گن به خاطر دخترشونه.)) رحیم به آرومى جواب داد: ((مادرم اونا هیچ وقت چنین حرفى رو نمى زنن.))
نرگس نفس عمیقى کشید و به طرف اتاق رفت. آن روز را به خوبى به یاد داشت. اشک تمام صورتش را خیس کرده بود. دستش را زیر چارقد برد و آرام اشکهایش را پاک کرد. اتاق بوى خاصى مى داد. انگار رحیم آمده و رفته بود. بوى عطر همه اتاق را برداشته بود. نفسهاى عمیقى کشید تا مبادا لحظه اى بوى عطر به مشامش نرسد. رحیم هر وقت نماز مى خواند از عطرى که بوى گل محمدى مى داد توى دستش مى پاشید و به صورتش مى کشید. همیشه موقع نمازش بوى عطر توى اتاق مى پیچید.
آرام آرام به کنار پنجره آهنى رفت, آن را باز کرد. باد ملایمى مى وزید. باد مثل موج دریا موهاى سیاهش را به این طرف و آن طرف مى برد. همه اش به مادر فکر مى کرد. خیلى دوست داشت که بفهمد در دلش چه مى گذرد. شاید به آن فکر مى کرد که هر لحظه صداى در بیاید و آرزویش را پشت در ببیند. آرزویى که با رویاهاى او شروع و تمام مى شد.
به غروب خورشید نگاه مى کرد. انگار با او قرار مى گذاشت که فردا حتما طلوع نماید و او دوباره زندگى را شروع کند. زندگى که پر از خوشى و ناخوشى بود. دستش را دراز کرد و از روى میز کتاب دعاى رحیم را برداشت. یک لحظه یاد حرفهاى رحیم افتاد که مى گفت: ((هر موقع که عید فطر مى شد بچه ها تو میدان جنگ سر از پا نمى شناسن. وقتى که نماز مى خونم احساس سبکى مى کنم. آخر نماز همه بچه ها دستهاشونو بالا مى گیرن و مى گن: اللهم اهل الکبیرإ و العظمه و اهل الجود و الجبروت. شبها وقتى دعاى کمیل مى خواندیم باز هم خدا رو شکر مى کردم یه شب دیگه بین خوبان با خدا راز و نیاز کردم. نمى دونى وقتى شهدا رو مىآوردن تا به عقب ببرن چه غوغایى مى شد. هر کس بالاى سر یکى از اونا مى نشست و زار زار گریه مى کرد. از اونا قول مى گرفتن که با هم پیش آقا و مولاشون برن.)) صداى مادر تمام آن رویاها را از سرش بیرون آورد.
ـ دخترم نرگس بیا شام بخوریم.
کتاب دعا را سر جایش قرار داد. به آشپزخانه رفت. مادر را دید که سفره شام را باز مى کند. سرعتش را بیشتر کرد که به مادر کمک کند. وقتى همه چیز سر سفره حاضر شد مادر انگشت به دهان برد و گفت: ((اى وا, مادر یادم رفت نون بخرم. حالا باید یه جورى با این نوناى خمیر کنار بیایم.))
نرگس دستش را روى زانوى مادر گذاشت و گفت: ((اشکالى نداره مادر. یادت هست که رحیم در مورد نون خوردنش چى مى گفت.)) مادر کمى من من کرد و جواب داد: ((آره دخترم, یادم هست. قبل از اینکه تو عروسم بشى, رحیم مرخصى گرفته بود و اومده بود خونه. اتفاقا توى سفره نون هم نداشتیم, فقط کمى نان خشک بود. خواستم برم از همسایه نون بگیرم که رحیم دستم رو گرفت و گفت: ((مادرجون من به همین نون هم راضى هستم. مى دونى چیه مادر تو میدون جنگ ما حتى این نون خشک رو هم نداشتیم که بخوریم. بعضى از بچه ها مى رفتن و از زیر خاک بقیه نون خشکا رو بیرون مىآوردن و مى خوردن.)) براى اینکه حرف مادر را تإیید کند سرش را تکان داد و زمزمه کرد: ((آره مادر, اون واقعا آدم خوب و مهربونى بود.))
به طرف چمدان رفت. آرام چمدان را باز کرد. لباسهاى رحیم را بیرون آورد, بوسید و بر روى چشم گذاشت. لباسها بوى عطر محمدى مى دادند. آرام صلوات فرستاد. آنها را حتى براى یک بار هم نشسته بود, چون نمى خواست خاطره ها با آب ریختن روى آنها از یاد برود. هر روز به سراغ چمدان مى رفت و لباسها را بو مى کرد و مى بوسید و باز سر جایش مى گذاشت. خودش را وقف خانه کاه گلى و آن یک دست لباس کرده بود. به هیچ وجه نمى توانست حتى براى یک لحظه نام او را فراموش کند. حتى یک بار با اصرار مادرشوهرش روبه رو شد که مى گفت: ((برو دخترم, زندگیتو کن. یاد رحیم همیشه هم تو دل من زنده است و هم تو دل همه. تو باید به فکر فردا و آینده ات باشى. خواهش مى کنم برو عزیزم.)) اما او سرسخت تر از اینها بود. او با یک مرد وصلت نکرده بود, بلکه با یک بى نهایت به اوج نهایت رسیده بود. او تمام عشق و علاقه اش را لاى این خشتهاى کاهگلى پیدا کرده بود. او دوست داشت رفیق یک بسیجى باشد نه چیزى دیگر. صبح به امید سلام کردن به روحش بلند مى شد و با دعاى آخر شب چشمهایش را مى بست و به امید گلهاى محمدى که بوى خودشان را از لباسهاى او به مشام مى رساند, مى خوابید, مى خوابید و غرق رویاى یک روز دیگر که پشت سر گذاشته بود مى شد.