باورهاى خیس یک مرد داستان



باورهاى خیس یک مرد

لیلى صابرىنژاد


مى ایستم توى سایه روشن دیوارهاى شکسته, کلاغها بالاى سرم جیغ مى کشند. صداى خش خش برگها زیر پاهایم مثل خرد شدن استخوانهاى خودم مى ماند. نگاهم متمرکز مى شود به سنگهاى کوتاه و بلندى که به طور منظم و نامنظم کنار هم چیده شده اند; تاریخها, اسمها, انگار همین چند لحظه پیش بود, دستهایم را که توى موهایم مى کشم, دستهایم خیس مى شوند. خواب نبودم, خواب نبود من دیدمشان همه شان را لمسشان کردم, صدایم کردند, رعنا و پدرم و خودم که مثل آنها شده بودم, مثل آنها, ماه در حالت محاق بود. صداى جیرجیرکها عذابم مى داد, صداى گربه ها مثل صداى بچه هایى که انگار تنبیه مى شدند, شنیده مى شد. حالم خوب نبود, حالم از خودم به هم مى خورد, حال کسى را داشتم که انگار یک دریا آب شور قورت داده باشد, مى خواستم جنازه ام را ببرم بیندازم جلوى سگهاى گرسنه, دنبال طنابى بودم که خودم را از آن آویزان کنم یا تیغى که رگم را با آن بزنم.
یاد رعنا افتاده بودم که گفته بود با هم خوشبخت مى شویم, رعنا و نگاه مهربانش. بعد از رعنا زندگى بوى خاک تدفین گرفته بود, بوى تن زالویى که از فشار مکیدن خونهاى کثیف ترکیده بود. رفته بودم جلوى آینه, از خودم ترسیده بودم, تصویرم به من دهن کجى کرده بود, صداى رعنا پیچیده بود توى سرم, صداى سرفه هایش زمانى که خون قى کرده بود و من زندگى را دندان قروچه مى کردم. گفته بودم: ((رعنا حالت خوب نیست. )) لبخند زده مثل آن موقع که براى اولین بار دیدمش که توى باغ, بهارنارنج ها را مى چید. نگاهش کرده بودم, صورتش مثل بهارنارنج ها شده بود, بوى اردیبهشت پیچیده بود توى دهکده, بوى بابونه هاى وحشى و هیاهوى کودکانى که زندگى را زمزمه مى کردند. رعنا نیمى از من شده بود و من نیمى از رعنا, اما درد آمده بود سراغش, گفته بودم: ((تو دارى درد مى کشى, درد داره تو را از پاى در مىآورد, رعنا!))
گفته بود: ((دارم سبک مى شوم.))
دستهایم را فشرده بود, دلمه هاى خون روى بالشش بود, حال بچه اى را داشت که انگار توى حوض آب براى زنده ماندن دست و پا مى زد و من حال دیوانه اى را که نقشه قتل خودش را مى ریخت.
گفته بودم: ((رعنا بى تو تنها مى شوم.))
آهسته لبخند زده بود, انگار حرفى براى گفتن نداشت, بى صدا رفته بود و من مثل نوزادى که او را از شیر بریده باشند بى تابى کرده بودم, به خاک چنگ زده بودم, چیزى نبود دردم را تسکین دهد, هیچى. رعنا آمده بود پشت پنجره اتاقم با همان لباسى که شب عروسى پوشیده بود.
گفته بودم رعنا, طاقت ندارم, لبخند زده بود مثل آن موقع که توى باغ, بهارنارنج مى چید.
آن مرد گفته بود: ((پک بزن یادت مى رود, دردت کم مى شود. عادت مى کنى به نبودنش. ))
من پک زده بودم, مثل اینکه خودم را توى پک زدنها گم کرده باشم.
مادر گفته بود: ((دارى بدبخت مى شوى, رعنا دیگر برنمى گردد.))
گفته بودم: دیگر بدون رعنا زندگى چه معنایى خواهد داشت. مى خواستم از خودم فرار کنم, کجایش را نمى دانستم, چیزى درونم را خورده بود, چیزى شبیه دردهاى مزمن توى رگهایم رسوب مى کرد.
زده بودم بیرون, از کوچه هاى تودرتو گذشته بودم, رعنا صدایم زده بود, نمى دانم چگونه رسیده بودم آنجا, روبه روى آن ساختمان بزرگ که روى سردرش یک تابلو بزرگ که روى آن نوشته شده بود ((مهمانخانه)).
آن صداها, آن صداهاى عجیب مرا کشانده بودند داخل, پاهایم انگار به اختیار مغزم نبودند, رفته بودم داخل, یک مرد ایستاده بود پشت میز سنگى بزرگ, به چشمهایش خیره شده بودم, مثل چشمهاى روباه در تاریکى مى درخشیدند, حتى یک تار موى سیاه توى سرش پیدا نبود, اما صورتش خیلى جوان.
برگشته بودم سمت چپ, روى همه میزها شمع روشن شده بود و آدمهایى که انگار برایم آشنا مىآمدند. همه چشمهایشان مثل چشمهاى روباه در تاریکى درخشیده بود روى همه میزها پر بود از سیبهاى سرخى که انگار به آنها روغن مالیده بودند, سیبها درخشش عجیبى داشتند, مثل اینکه دانه هاى شبنم رویشان خوابیده باشد.
دلم بى اختیار تپیده بود مثل آن موقع که رعنا را دیده بودم, به مرد مهمانخانه دار نگاه کرده بودم. به زور کلمات را کنار هم چیده بودم, گفته بودم: ((آقا یک اتاق مى خواهم, مى خواهم امشب را اینجا بمانم.)) و او بىآنکه حرفى زده باشد, زنگوله را به صدا در آورده بود, با خودم گفته بودم: ((اصلا من اینجا چه مى کنم, اتاق براى چه مى خواهم.))
برگشته بودم به عقب, در مهمانخانه بسته بود, دلم هرى ریخته بود. دست توى جیبم برده بودم کمى پول همراهم بود.
گفته بودم: ((آقا چقدر مى شود؟)) مرد نگاهم نکرده بود مثل اینکه مرا ندیده باشد.
چند لحظه بعد زنى از پله ها آمده بود پایین, زنى که سر تا پا لباس سفید پوشیده بود, با یک شمع توى دست, صورتش کاملا پوشیده شده بود.
مرد اشاره کرده بود بروم دنبالش, رفته بودم دنبالش, دلم تپیده بود مثل آن موقع که رعنا را دیدم. از پله هاى پرپیچ و خم زیادى گذشته بودیم, پله هایى که انگار زیرشان پوک شده بود.
مثل اینکه از هجوم موریانه ها خرده شده باشند. مثل اینکه از چیزى که نمى دانستم چیست ترسیده باشم.
گفته بودم: ((ببخشید, کرایه اینجا خیلى بالاست؟)) حرفى نزده بود حتى برنگشته بود.
گفته بودم: ((آن مرد چیزى نگفت, من همین امشب را اینجا مى مانم.)) اما چیزى نگفته بود.
ایستاده بود جلوى اتاق, کلید را به من داده بود, صورتش را به وضوح دیده بودم, همان چشمها; توى چشمانش تصویر خودم را دیده بودم, دست و پایم سست شده بود, ضعف رفته بودم.
گفته بودم: ((رعنا تویى؟))
اما بى اعتنا دور شده بود, نشسته بودم پاى در, گفته بودم: ((دیوانه, رعنا. اینجا چه مى کند, رعنا که مدتهاست مرده.))
اما بى اختیار فریاد زده بودم: ((رعنا!))
برگشته بود, با غضب نگاهم کرده بود; اما بىآنکه چیزى بگوید راهش را گرفته بود, کلید را چرخانده بودم توى قفل, در باز شده بود, شمع روى میز روشن مانده بود و آینه روى دیوار و یک تختخواب با خودم گفته بودم چرا تا حالا متوجه این مهمانخانه نشده ام.
رفته بودم جلوى آینه که از وسط دو تکه شده بود, توى آن به خودم خیره شده بودم, وحشت کرده بودم. دو تصویر توى آینه پیدا بود, خودم و یک پیرمرد با موهاى سیاه, اما شبیه به من.
برگشته بودم, پشت سرم کسى را ندیده بودم, دوباره برگشته بودم توى آینه, دوباره همان پیرمرد و من. چشمهایش مثل چشمهاى آدمهاى مهمانخانه درخشیده بودند ولى مثل اینکه لبخند زده باشند. مثل بچه اى که از چیزى ترسیده باشد. رفته بودم طرف رختخواب, کسى روى آن خوابیده بود ولى وقتى جلو آمده بودم کسى را رویش ندیده بودم.
گفته بودم: ((ببخشید اون خانم کلید را به من داد.)) صدایى نشنیده بودم. ملحفه را کنار زده بودم همان پیرمرد توى آینه.
گفته بودم: ((آقا بلند شوید.)) جواب نداده بود, تکان نخورده بود. نبضش را گرفته بودم, نبضش نمى زد. آینه را جلوى دهانش گرفته بودم, بخار دهانش توى آینه پیدا بود. هرچه تکانش داده بودم بلند نشده بود, ترسیده بودم, برگشته بودم عقب. پنجره اتاق بازمانده بود و سایه پرده ها مثل سایه اشباح افتاده بود توى اتاق, صدایى بلند, صداى ناله هایى توإم با خنده توى گوشهایم پیچیده بود. از سوراخ کلید بیرون را نگاه کرده بودم, کسى را ندیده بودم, برگشته بودم, اثرى از پیرمرد توى تخت نبود. چشمهایم سنگین شده بود, سرم داغ شده بود اما پاهایم یخ کرده بود. مثل دو تکه جدا, پاهایم را به زور کشانده بودم.
برگشته بودم طرف پنجره, هلال ماه پیدا شده بود.
یک ظرف آب روى میز بود, تشنه ام شده بود, آب توى ظرف تلالویى عجیب پیدا کرده بود. به آب خیره شده بودم, خودم را دیده بودم با پسربچه اى که کنارم ایستاده بود. برگشته بودم اما کسى را کنارم ندیده بودم. دوباره خیره شده بودم, دوباره همان پسربچه که چشمانش مى درخشیدند.
سرم گیج رفته بود. لرزشى در بدنم بود, نفسم بند آمده بود, احساس کرده بودم دارم توى آب خفه مى شوم افتاده بودم روى زمین, خودم را به زور کشانده بودم طرف رختخواب, کسى روى آن خوابیده بود. ملحفه را کنار زده بودم, کودکى روى شکم افتاده بود, او را برگردانده بودم, همان کودک توى آینه, به او خیره شده بودم.
مثل اینکه او را قبلا جایى دیده باشم, درست شبیه به عکس کودکى هایم بود, تکانش داده بودم, نبضش نزده بود. آینه را جلوى دهانش گرفته بودم, بخار دهانش توى آینه پیدا نبود. گریه ام گرفته بود.
داد زده بودم: ((رعنا ...))
صداى ناله هاى رعنا پیچیده بود توى سرم, از سوراخ کلید بیرون را نگاه کرده بودم, رعنا افتاده بود روى زمین, نگاهم کرده بود, چشمانش درخشیده بودند, گفته بودم: ((رعنا تویى؟))
رفته بودم طرفش, بلندش کرده بودم, اما تبدیل شده بود به خاک, دست برده بودم توى خاکها, گرم بودند, مثل اینکه آفتاب مستقیم تابیده باشد به آنها.
گریخته بودم توى اتاق, در را بسته بودم, انگار عده اى پشت در ایستاده بودند, صداى خنده هایشان شبیه گریه بود.
از سوراخ کلید نگاهشان کرده بودم. همه شبیه به من بودند و چشمهایشان مى درخشیدند, رفته بودم جلوى آینه. دندانهایم انگار کلید شده بودند, خودم را توى آینه دیده بودم, چشمهایم مثل آنها درخشیده بود, صداى پدرم را شنیده بودم, از سوراخ کلید به بیرون خیره شده بودم, پدرم را دیده بودم که چشمهایش مى درخشیدند, نگاهم کرده بود, نگاهش کرده بودم, خندیده بود, خنده هایى توإم با گریه, رفته بودم طرفش, اما دور شده بود.
داد زده بودم, دویده بودم توى اتاق, در را بسته بودم, زمین تکان خورده بود. من تکان خورده بودم, زده بودم بیرون, پایم به چیزى گیر کرده بود, آن صداها, آن صداهاى گریه توإم با خنده توى گوشهایم پیچیده بود, خورده بودم زمین, ماه در حالت بدر, سرم افتاده بود روى سنگ, سردى سنگ را روى گونه ام حس کرده بودم, به خاک چنگ زده بودم. نور ماه روى سنگ افتاده بود, روى آن را خوانده بودم, اسم و مشخصات خودم روى آن حک شده بود, اما بدون تاریخ, برگشته بودم به عقب, مهمانخانه را ندیده بودم, چشمهایم سنگین شده بود و ... آفتاب به وسط آسمان رسیده, به دستم نگاه مى کنم, جاى عقرب زدگى پیدا نیست حس عجیبى دارم حسى شبیه وقتى حالم خوب بود و رعنا ...