آواى درون

نویسنده



آوای درون


حریم نیلوفرى

جاده ها مى سرایند آمدنت را, و لبهاى خشک جاده ها, جاده هاى خاکى احساس, ترک خورده همچون کویر در انتظار ترنم نگاه تو هستند.
جاده ها مى سرایند آمدنت را, همچون نیلوفر و یاس و اشک بر دلهاى شکسته مى بارد, آرام و بى صدا و من همچون آدمکى غریب و سرگردان, با کوله بارى از گناه به استقبال تو آمده ام.
دلم شکسته است, اى عظمت, اى بالا بلند, قلبم را به حریم نیلوفرىات سپرده ام, مرحمتى کن, یا ضامن آهو!
بتول جغتایى ـ سبزوار

کوچه غم
تقدیم به گل همیشه بهارم ((الهام))

دیگر بهار سراغى از من نمى گیرد, نه بوى خاطره مىآید و نه بوى حادثه. اینک این منم در فراسوى آرزوهاى کمرنگ که با پر و بالى شکسته به سویت پر مى کشم, و تو چه مى دانى که این اندوه چیست؟ و تو چه مى دانى که اندوه من تا به کجاست؟
اکنون که آواز چلچله ها از دور مى رسند, من تکیده و غمگین بر سر هر چشمه اى غمناک مى نشینم و تو را مى ستایم. دیریست باور کرده ام فرو ریختن پرچینهاى گلى معطر خاطره را که همچون آوارى بر سرم سایه افکنده است. باز با یاد تو در خاطر پروازم و در هر پرواز مزه نقلهاى سپید قندان طعم دیگرى در دهانم دارد.
باز امشب قلم در دستم مانده و جوهر سیاهش خشکیده است و من مى خواهم بنویسم و نمى دانم از کدام کوچه باید شروع به نوشتن کنم. امشب دوباره باغ پنجره ذهنم به کوچه غم باز شده است و من مى اندیشم با تو از چه دردى سخن بگویم؟ دردى که درمانش در نزد یکتاى عالم است و او مى داند من و تو به کدام کوچه ها و غمها مى اندیشیم.
معصومه قزلقاشى ـ قم

فاطمه زینت بانوان دنیاى اسلام است

گویى شنهاى ترک خورده ساحل احساس دوباره بهانه اى براى عشق ورزى پیدا کرده بودند. کهنگى و غربت خاک تبدار زمین, شوریدگى زمان وصال را نوید مى بخشید. شاپرکهاى دره احساس تا اوج قله شادى بال و پر باز کرده بودند و پروانه ها در محفل شمع دور گهواره اى از نور مى رقصیدند. چشمان ساحر نامحرمان, هنوز در تکاپو بود گویى مى خواستند رنگ طلایى آسمان را با دسیسه اى دیگر نقاشى کنند; غافل از آنکه این رنگ تا جاودان, جاوید بر قلب تیره آسمان نقش خواهد بست.
آرى, حالا دیگر بوى یاس سپید, سر سپیدارهاى بلندقامت را خم کرده بود و شاید افق که تا آن روز بر بیکرانگى اش تردیدى نداشت بر آن حسادت مى کرد. آن شب همچون شب یلدا طوفانى, اما نورباران, به وسعت ستاره هایى که قرار بود از آن بالا بر باغ دامن پرى تازه وارد شهر, باریدن بگیرند. در سکوت جز انتظار, چیزى در اطرافش پرسه نمى زد به ناگاه فریاد یک زن و سپس صوت جبرییل شنیده شد. در آن لحظه گدازه هاى عشق کوى و پس کوى هر بن بستى را حیاتى دوباره داد و تبسم ماه از زیر چهره نقابدارش, نشانه بوسه هاى داغ خورشید, بر آن بود. دگر زمانى براى سیاهى نبود. همه جا نور بود و نور, و شراره هاى پرتلالو عاشقى که وسعت بیکرانه دریاها را به تمسخر گرفته بود.
آرى, آرى از دیار آسمانى, دخترى پا به عرصه گذاشت که از همان آغازین هق هق معصومانه اش, جاى پستان مادر, آیه هاى نامحدود عدالت را مکیدن گرفت, و این بار این دستان پاک محمد(ص) بود که جوانه عمر متحول کننده زمین و زمان را در گرماى آغوشش مى فشرد. آرى زنى از جنس همه فصلهاى بى خزان, از سرزمین خوشبختیهاى نامحدود آمده بود تا دست در دست پرچین و چروک آدمیان خاکى گذارد و لحظه اى انسان را در پر پر کردن غنچه هاى معطر در زیر خاک خفته, به فکر وا دارد! زنى شفافتر از بلور و آینه, گام به غبار اندوه سینه چاک چاک مادرانى نهاده بود که با سیل چشمانشان پاره هاى وجود خویش را غسل داده و در گورها دفنشان مى کردند. زنى از طایفه خوبیها, با چشمانى که جوهر زندگى از آن بیرون مى تراوید آمده بود تا به دنیا بفهماند که جایگاه یک گل سرخ در گلستان آدمیت چیست؟
منیره مقدم زاده ـ چابکسر