سبز آسمونى


اعتراض

باور مى کنم که اقاقى, نتوانست شقایق بشود
و به اصرار حدیث نبوى
من نفس مى کشم این رسم حقیر
من ز خاطر مى برم لطف خفى
من تحمل مى کنم
مى بلعم این خشم درون
من تصور مى کنم, اینجا هوا, صفاى دیگرى دارد
به! چه راضى مى کند این جو, من افسرده را
و نوازش مى دهد امیال در دل مرده را
من چه لذت مى برم بو مى کشم
روى انبوه تعفن گام برمى دارم و هورا مى کشم
آبى ام؟ سبزم؟ نمى دانم چه رنگى بایدم بودن؟
راستى ارغوانى رنگ نیست؟!
از میان شعله هاى کینه و نفرت, کسى فریاد مىآرد:
اى مردم!
هر سیاهى با سپیدى مى شود خاکسترى
خاکسترى
خاکسترى
اعظم پورفلاحتى ـ قم

روزى باید رفت

روزى باید رفت
چگونه اش سوالیست
زخمى است اشک
زخمى است اعتماد
چقدر جاى صداقت خالى است
و چقدر جاى صداقت خالى است
کاش مى شد نام تو را
فریاد زنم در سکوتم
دلواپسى ...
صداى تو در کوچه پیچید
قلب آرزو خالى شد
و تو دانستى که چرا
رفتى از یادم و اما
نشکست پنجره ابهامم
و من دانستم
قلب زمین زخمى است
صداى چلچله ها پیچید در خوابم
و من یک آسمان آوارگى را
میان چلچله ها تقسیم خواهم کرد
سمیه آزادى ـ قم