رازى که باید فاش مى شد
در حاشیه گزارش ((کانون اصلاح و تربیت در یک نگاه))
چهارشنبه قرار بود به کانون اصلاح و تربیت دختران برویم وقتى به کانون رسیدیم وارد محوطه حیاط شدیم. جاى دلگیرى بود و شاید به نظر من خمود و گرفته, زیرا تصور عامیانه در مورد چنین مکانهایى این چنین است. خیلى عجول بودم که ببینم کسانى که در کانون هستند چگونه اند; علل و انگیزه آنان از ارتکاب جرم چیست؟
چرا در عنفوان جوانى گل شاداب زندگیشان پژمرده است؟!
چهره هایى از غم, اندوه, ناامیدى از فردا که همه شان تداعى رنجها و حرمانهاى گذشته است, نسلى که بیش از پیش نیاز به حمایت دارد ولى کم و بیش به دست فراموشى سپرده شده است; امروز نگاههاى معصومانه این شکوفه ها همت عالى همه ما را مى طلبد.
اینهایى که دستخوش حوادث ناخواسته شده اند و چه بسا که همه چیز غیر خودشان در سرنوشتشان موثر بوده است, بى توجهى جامعه, خانواده, فقر مادى و معنوى, همه و همه دخیل اند. بچه هاى طلاق این گونه اند.
بچه هایى که باید در آغوش گرم خانواده به بازى و تحصیل علم بپردازند تنها و سرگردان و بى سرپرست در جامعه رها مى شوند, شاید بتوان مهمترین علل فرار بچه ها از منزل را از هم پاشیدگى خانواده, طلاق و کمبود محبت عاطفى دانست.
((وقتى کمبودهاى مادى و معنوى در خانواده تإمین نشود محال است که در خارج از خانه جبران شود.)) امروز بچه هاى طلاق بیشترین آمار بزهکارى را در جامعه تشکیل مى دهند.
((فرشته ...)) نیز یکى از آنان است. او از خانه خود فرار کرده است و پس از چند سالى که به شکل و شمایل پسر در جامعه ظاهر مى شده است توسط نیروى انتظامى در یک درگیرى دستگیر مى شود و تمامى رازش فاش مى شود ...))
وقتى از او مى پرسم چرا خانواده ات را ترک کردى و به خیابان پناه آوردى؟
مى گوید: 5 ساله بودم که مادرم طلاق گرفت و به شهرستان رفت. در موارد بسیارى با پدرم اختلاف و مشاجره داشتیم و گاهى هم با نامادریم. چند سالى را همین طور طى کردم تا کمى بزرگتر شدم.
پدرم سیگار مى کشید, روزى من به تقلید از او شروع به سیگار کشیدن کردم, پدرم مرا از این کار منع مى کرد و دختر بودنم را دلیلى بر این منع مى دانست, مشاجره بین من و پدرم بالا گرفت. بعد از بگومگوهاى بسیار, از خانه بیرون زدم و تصمیم گرفتم که دیگر برنگردم.
تقریبا 8 یا 9 ساله بودم که از خانه فرار کردم, روز اول را در پارکى گذراندم همان ساعات اولیه با چهار پسر دوست شدم. آنها چندین سال از من بزرگتر بودند, گفتند اگر مى خواهى بیا با ما باش و پسش ما زندگى کن. من که جایى را نداشتم قبول کردم, بعد از مدتى آنها به من پیشنهاد کردند که موهایم را کوتاه کنم, ابتدا دوست نداشتم ولى آنها اصرار کردند و گفتند اگر موهایت را کوتاه نکنى, چون دختر هستى براى ما دردسر درست مى کنى و نمى توانى همراه ما باشى چون پلیس به ما مشکوک مى شود; من که چاره دیگرى نداشتم قبول کردم. خودشان موهایم را با مدل پسرانه کوتاه کردند, با نزدیک شدن زمستان کلاه بر سر مى گذاشتم, تیپم کاملا پسرانه شده بود, بچه ها اسمم را عوض کرده بودند و مرا سعید صدا مى زدند. آنها در مغازه نجارى کار مى کردند و شب هم آنجا مى خوابیدند. یک روز مرا به صاحب مغازه معرفى کردند و از او خواستند که یک کارى هم به من بدهد, من نیز همراه آنها کار نجارى مى کردم, کم کم یاد گرفته بودم ((میز مى زدم, تخت مى زدم ...))(1)
چند سال را با دوستانم به همین روش سپرى کردیم و مشکل خاصى نداشتیم, حتى هنگامى که با دوستانم به خانه هایشان در شهرستان مى رفتم به قدرى شبیه پسران شده بودم که حتى خانواده شان متوجه این موضوع نمى شدند و مرا سعید صدا مى کردند.
به او گفتم: در این چند سال لحظه اى فکر نکردى که خانواده ات نگرانت باشند و یا در جستجوى تو باشند؟
گفت: هرگز, چون وقتى که من از خانه فرار کردم آنها حتى زحمت پى جویى از من را, هم به خودشان نداده بودند. حتى به کلانترى و یا جاهاى دیگر اطلاع نداده بودند. گویى از دست من راحت شده بودند.
به او گفتم: از کجا مى دانى که پى جوى تو نبوده اند؟
گفت: روزهاى اول نزدیک پارک محلمان پرسه مى زدم و گه گاه به آنجا سرک مى کشیدم ولى ظاهرا خبرى نبود و گویى اتفاقى نیفتاده است.
علت دستگیرىاش را سوال کردم و پرسیدم با توجه به اینکه جاى هیچ شک و شبهه اى را (براى دختربودنت) باقى نگذاشته بودى پس چطور دستگیر شدى؟
گفت: سال 76 بود, نزدیک انتخابات بود, با دوستانم به پارک رفتیم, در آنجا با یکى دو تا از بچه هاى آنجا درگیر شدیم, نیروى انتظامى همه ما را دستگیر کرد و ما را به کلانترى برد, حین بردن که بازویم را مى کشید دوستانم مى گفتند: ((او دختر است, چرا بازویش را گرفته اى; مگر نیروى انتظامى نیستى؟!)) من هم مرتب تکرار مى کردم که تو را به خدا چیزى نگویید, اینها دروغ مى گویند. بالاخره با تیکه انداختن بچه ها نیروى انتظامى به من شک کردند و مرا براى بازرسى بدنى به قسمت خواهران فرستادند. بعد از این بود که همه چیز آشکار شد ...
از او پرسیدم: وضعیت گذشته ات را بیشتر دوست داشتى یا الان را؟
گفت: ابتدا از اینکه همه فهمیده بودند که من یک دختر هستم ناراحت بودم و دیگر نمى دانستم چه باید بکنم ولى الان خوشحالم. در اینجا همه چیز فرق کرده, زندگى ام کاملا عوض شده است. اینجا خیلى چیزها را یاد گرفتم و همیشه نماز مى خوانم, براى همه دعا مى کنم و فکر مى کنم که وضعیتم از سابق خیلى بهتر شده است و هیچ گاه نباید ناامید بود.
از او پرسیدم: دوست دارى اگر از اینجا رفتى در آینده چه شغلى داشته باشى; آیا تا به حال به این فکر کرده اى؟
بله وقتى بچه تر بودم همیشه دوست داشتم که وقتى بزرگ شدم یک معلم شوم ولى حالا دوست دارم که اگر از اینجا رفتم مربى مهد کودک شوم چون بچه ها را خیلى دوست دارم.
فرشته صدایى مردانه داشت; گفتم: چرا اینقدر صدایت کلفت و مردانه است؟
او پاسخ داد در ابتدا صدایم نازک بود ولى دوستانم به من مى گفتند تمرین کن که مثل ما حرف بزنى وقتى آدم چند سال رل پسر بودن را بازى کند معلوم است دیگر تمامى حرکات و صحبتهایش مانند پسران مى شود.
در پایان مسوول مرکز در مورد دختران بزهکار متذکر شد که اگر اینان در محیط مناسب قرار گیرند به آسانى تربیت پذیرند. از طرفى به علت کمى سن زودتر از دیگر مجرمان مورد اصلاح و تغییر قرار مى گیرند. وى خاطرنشان کرد علت اصلى بزهکارى آنها این است که این دختران در خانواده هایى رشد کرده اند که مستعد براى جرم بوده است و یا همیشه پر از مشاجره و اختلاف بوده است. اینان کمتر روى محبت و آرامش را دیده اند, از فقر عاطفى و فقدان محبت آسیب بسیار دیده اند, از نداشتن کانون گرم خانواده محروم بوده اند و با کمترین خاشاک عاطفه اى غرق دنیاى دیگر شده اند.خدیجه محمدى آرانى
1ـ عین کلمات مورد استفاده.