به وسعت آسمان داستان


به وسعت آسمان

مجتبى ثابتى مقدم

دختر پاى شیر آب نشسته بود و استکانها را مى شست. فکرش سر جایش نبود. صداى سر و صداى بچه ها از توى خانه بیرون مىآمد. استکانها را که شست, درون سینى گردى که بعضى جاهایش کج و کوله شده بود, چید. بلند شد. راست ایستاد و دستى به کمرش گرفت. چادرى دور کمر گره زده بود. صداى در زدن افکار دختر را از هم گسیخت. سینى به دست به طرف در راه افتاد. ضربات پى در پى روى در فرود مىآمد و دختر از طرز در زدن حدس زد که پدرش است. صاحبخانه همیشه شکایت مى کرد که آرام در بزنید که رنگهاى در کنده نشود.
دختر قلاب در را عقب کشید. در چارچوب در هیکل کوچک مردى پدیدار شد. دختر به عادت, سلام کرد. انگار فقط گفت: ((س)) مرد اعتنایى نکرد.
دود سیگار جلوى چشمان دختر را گرفت. پوست مرد به تیرگى مى زد و چشمانش حالت درخشندگى داشت و آدم را یاد حاجى فیروز مى انداخت.
مرد جور دیگرى قدم برمى داشت. انگار مى خواست با پاهایش چیزى را پرتاب کند. گشاده گشاده راه مى رفت. کت مندرسى به تن داشت و انبوه موهاى سیاه و سفیدش در هم پیچیده بود. دختر در را بست و پشت سر پدر, راه افتاد. مرد, داخل اتاق که شد, سر و صداى بچه ها فرو نشست. همان طور ایستاده و با عصبانیت بلند گفت: ((محبوب, زهره, بلند شین. لباساتونو بپوشید مى خوایم بریم.))
بچه ها کنج دیوار خشکشان زده بود. کم سن و سال بودند. انگار از گفتن ((کجا؟)) عاجز بودند. دختر بزرگتر پیش دستى کرد و پرسید: ((مى خواین کجا برین؟))
مرد به تندى گفت: ((این دو تا مال من, بقیه هم مال ننه ت, مى رم دنبال زندگى خودم.))
دختر انگار از نگاه مرد ترسید و دیگر هیچ نگفت. نمى توانست چیزى بگوید. زبانش حرکت نمى کرد. دخترهاى کوچک با ترس و لرز لباس پوشیدند. نمى توانستند هیچ اعتراضى کنند.
جلوى چشمان حیران دختر, مرد بچه هاى کوچک را دنبال خود راه انداخت و دختر که به خود آمد, کسى توى اتاق نبود. کترى روى والور بود و سرش بالا و پایین مى پرید و لق لق مى کرد.
دختر سراسیمه بیرون دوید و در حیاط را باز کرد و به بیرون چشم دوخت. مرد با بچه ها پشت وانتى سوار شدند و وانت به زور راه افتاد و دور شد.
دختر هنوز گیج و منگ بود. فکر کرد, غروب که مادرش برگردد, جوابش را چه بدهد در را بست و به آن تکیه داد و به آسمان چشم دوخت. آسمان خاکسترى و خاک گرفته بود. ابرها پراکنده بودند و انگار توى دل آسمان حل مى شدند.
ـ پس بچه ها کجان؟
زن توى چارچوب در اتاق ایستاده بود و پشت سرش زنى دیگر. دختر بر پشتى زوار در رفته اى تکیه داده بود و زانوانش را در آغوش مى کشید. دختر سر فرود آورد. هنوز متوجه زن دیگر نشده بود.
ـ بردشان.
زن از چارچوب در جدا شد و جلو آمد. زن دیگر هم جلو آمد و کمى دورتر, به دیوار تکیه داد. دختر متوجه او شد و شناختش ولى موقع احوالپرسى نبود.
ـ مى گى چى شده یا نه؟
ـ بردشان. بابا بردشان.
ـ بابا؟ کجا؟
ـ نمى دونم فقط گفت; این دو تا مال من, بقیه مال شما. مى رم دنبال زندگیم.
زن دیگر چیزى نپرسید. همین طور به دختر خیره شد. بى اختیار کنار والور نشست. هنوز به دختر خیره بود. دختر تحمل نیاورد و سر فرود آورد. چشمان زن, خشک شده بود. صورتى استخوانى داشت و چهره اى تکیده. چادر, روى شانه هایش افتاده بود. زن نگاهش را از دختر گرفت و زمزمه کرد: ((بردشان ... زندگى ... رفت دنبال زندگیش.)) زن کنار دیوار خود را جلو کشید. دختر سر بلند کرد. خاله اش آرام شانه زن را تکان داد.
ـ کبرا, کبرا, چى شده ...
و رو گرداند به طرف دختر و با تشویش و دلهره گفت: ((چى شده؟ بچه ها رو برده؟ آخه کجا؟)) زن پوزخندى زد و گفت: ((رفته دنبال زندگیش.)) کلمه آخر را به سختى ادا کرد, و سپس نفس راحتى کشید.
ـ یعنى چه؟ من از حرفهاى شما سر در نمى یارم. یعنى احمد چى کار کرده؟
دختر سرافکنده و ساکت نشسته بود. مادرش آرام گفت: ((غیرت نداره دوباره زن بگیره. اصلا کى به اون زن مى ده. دوباره برمى گرده.))
زن پوزخندى زد. حسرت از چهره اش مى بارید. هنوز داشت حرف مى زد, با خودش حرف مى زد. با خواهرش حرف مى زد و با دخترش, و نمى فهمید از چه حرف مى زند.
معلوم نبود از نبود بچه هایش غصه دار بود و یا اینکه از دست شوهرش کلافه بود.
ـ مى دونم برمى گرده, باید هم خرجى بچه ها رو بدم و هم پول سیگار و خرج اعتیاد آقا رو. مگه روزى چقدر کار مى کنم؟ ولى اگر نباشد من مى مونم و خرجى بچه ها مو و کرایه خونه.
و ساکت شد. انگار هنوز از حرف زدن سیر نشده بود. هنوز اشتها داشت.
ـ مى دونم عرضه نداره بچه ها رو نگه داره. پسشون میاره. اگه نیاره خودم مى رم دنبالشون و بهش مى گم, حالا برو هر کار مى خواى با زندگیت بکن.
خاله پرسید: ((هر چهار تا بچه رو برده؟))
ـ نه ... رضا که چند روزه فرار کرده, پیداش نیست. عادتشه. مصطفى هم, دو هفته اى مى شه که مى ره سر کار ...
کسى در زد و حرف زن ناتمام ماند. دختر از جا جست, چادرش را به سر کرد و گفت: ((فکر کنم مصطفى باشه.))
قلاب در را عقب کشید, و در را باز کرد. جلوى چشمان حیرت زده دختر, محبوب و زهره مظلومانه ایستاده بودند و گریه مى کردند و با باز شدن در, داخل دویدند. دختر خشکش زده بود. قد کشید و به کوچه چشم دواند.
سر پیچ کوچه مردى کوتاه قد ناپدید شد و انبوهى دود در فضا پراکنده شد. دختر در را بست و دوباره به آسمان خالى نگاه کرد. ابرها کاملا حل شده بودند.
انگار قند تو دل غروب آب شده بود ...