فصل شکفتن



فصل شکفتن


دبیرستان, دادگاه, دادرسى باید ...

نور آفتاب مستقیم توى چشمهایم مى تابید. بهانه خوبى براى اشک ریختن داشتم. گنگ و گیج کنار مادر نشسته بودم. مادرم در سکوتى طولانى غرق شده بود. مثل من که غرق شدم. خط اتوبوس مرکز شهر همیشه شلوغ بود. باید مدتى مى نشستى; یا دوستى پیدا مى کردى تا برایش حرف بزنى یا به در و دیوار کهنه شهر خیره شوى یا کتابهاى درسى ات را ورق بزنى و یا مثل من برگردى به عقب. به روزهاى از دست رفته عمرت که دیگر نمى توانى به هیچ بهایى آن را به دست بیاورى. صداى شادمانه چند تا از بچه هاى مدرسه مان مرا به خود آورد. چنان مى خندیدند و از قضایاى سر کلاس حرف مى زدند که انگار از بهشت آمده اند. مرا مى شناسند. چادرم را توى صورتم مى کشم. قطره هاى درشت عرق مى چکد روى دستانم. خدا کند مرا نبینند. خدا کند هیچ کس مرا نبیند. مادرم با حسرت نگاهشان مى کند. آتش قلبش را که زبانه مى کشد, مى شود دید. فکر مى کند به روزهایى که من بهترین شاگرد کلاس بودم. خوب درس مى خواندم. دوستان مهربان و خوبى مثل نرگس داشتم که همیشه صورتش به سمت نور بود. با هم درس مى خواندیم. غرق بودیم در شورى نگفتنى. پرواز مى کردیم از پاکى و صفا.
تا آن روز لعنتى, حضور دخترى در مدرسه, در اواسط سال تحصیلى. خوش قیافه بود و به قول بچه هاى مدرسه باکلاس. هر روز با یک مدل لباس مىآمد. با هیچ کس دوست نبود. همیشه دیر مىآمد و زود مى رفت و وقتى خانم ناظم علت این کارش را جویا شد چنان برخوردى از خود نشان داد که مایه بهت همه مدرسه شد. از آن روز دار و دسته اى پیدا کرد که همه مدرسه را به هم ریختند و در این میان من, خوشحال بودم از اینکه دارند با من ارتباط برقرار مى کنند. ابتدا از حل مسایل ریاضى شروع شد و بعد درددلها و گریه هاى من و آه و فغان پروانه که دخترى مثل تو چرا باید این قدر سختى بکشد. فلانى را مى بینى, شرایطى مثل تو داشت ولى خودش را نجات داد. از خانه فرار کرد. بعد از چند روز که برگشت خانواده اش تمام توقعاتش را برآورده کردند.
مدتى درس خواندن را بگذار کنار تا از تو بپرسند چرا درس نمى خوانى و تو آن وقت مى توانى همه چیزهایى را که مى خواهى با زیرکى از آنها بگیرى. مرا که مى بینى هر روز با مدلى و شکلى نو به مدرسه مىآیم, به خاطر همین برنامه هاست دیگر. دیدى با خانم ناظم چطور برخورد کردم. هیچ کس جرإت ندارد به من, تو بگوید. هر روز دوستى براى خودم دست و پا مى کنم. تو هم تا مى توانى خوشى کن. این بچه هاى خشک و بى روح که صبح تا شب یا درس مى خوانند یا پاى حرفهاى خانم معلمها نشسته اند و براى آب خوردن از پدر و مادرشان اجازه مى گیرند و بابت هر چیزى توسرى مى خورند را ول کن. دنبال عشق و خوشى باش. اگر مدتى بد باشى, همه قدر خوبى ات را مى دانند. حیف موهاى به این قشنگى نیست که مثل عقب مانده ها آنها را لاى لحاف تشک مى پیچى. این مانتوى زوار در رفته را از کدام کهنه فروشى خریدى که این قدر دلت را برده, بریز دور این گدابازیها را. با یک دست لباس از این رو به آن رو مى شوى.
و من دنیا را به کام مادرم زهر کردم که پول مى خواهم. بماند که با چه خون دلى کیفم پر پول شد. از مدرسه با پروانه رفتیم مانتو بخرم. نرگس صدایم زد, با معصومه بود. نمى فهمیدم دل نگرانم هستند. نرگس مى خواست قرار بگذارد بیاید خانه مان مثل سابق مسایل سخت ریاضى را حل کنیم و غش کنیم از خنده که خواهر کوچکم به شیرین زبانى نرگس را ((نیگس)) صدا کند ولى من اینجا نبودم. نمى فهمیدم که نرگس مى گفت دارند پروانه را از مدرسه اخراج مى کنند. توى خیابان با جوانها حرف مى زند. مردود ثلث شده. پدر و مادر و خانواده درست و حسابى هم که ندارد با او بگردى. دلت براى مادر بیچاره ات بسوزد که به خون دل بزرگت کرده است.
ولى نرگس, دوست عزیزم, من کر شده بودم و کور. و در برابر حرفهاى پروانه لال و مطیع. مثل برده اى که چشمانش را سیخ داغ کشیده باشند. دنبالش مى رفتم و در حماقتم لحظه هاى خوشى داشتم. به تدریج مدل لباس و موهایم را تغییر داد و بعد ذات و شخصیتم را و تا آن روز که مرا با برادر یکى از بچه ها آشنا کرد و لعنت بر آن روز و لعنت بر آن دوست که مرا به خاک سیاه نشاند و روسیاهى را آینه پیش رویم کرد. مرا به مهمانى دعوت کرد و گفت: تا کى مى خواهى مثل بچه ها دنبال ننه ات بدوى, چند روزى برو با بابک باش. پسر خوبى است خیلى هم دوستت دارد و ... و من رفتم و روز بعد در کوچه هاى شهر, آسیمه سر, بىآبرو, تنها برگشتم. نه برنگشتم, پرتم کردند مثل زباله اى متعفن.
از خم کوچه بوى زخم روح مادرم را مى شنیدم. پاىکشان تا کنار در رفتم به در تکیه دادم. تک, تک بچه هایى که به مدرسه مى رفتند در کوچه پیدایشان شد. نگاهى به من انداختند و حتى رغبت سلام کردن هم نداشتند. همه مدرسه پر شده بود از رفتن عاطفه و اخراج پروانه و دار و دسته اش و شاید ختم انعام نرگس و معصومه بود که تا همین حد مرا برگرداند.
صداى مادرم مرا به خود آورد. ((پاشو, اتوبوس آمد.)) تا دادگاه, راه درازى در پیش است. پروانه را سپرده اند به آن جایى که بچه هاى بزهکار را نگه مى دارند و دیروز توى دادگاه فهمیدم, پروانه هیچ نبود جز راه تباهى من. پروانه دخترى بود که همه شخصیت دروغینش را با من هاى خیالى ساخته بود با لباسهاى دزدى و خلاف.
و حالا من مانده ام و بار سنگین گناه و تباهى آینده ام.

بتول جعفرى