شکوفه هاى ادب
((در استقبال از روز مادر))


مادر صدایم مى زند

صغرا آقااحمدى

مادر انگار صدایم مى زند, در یک صبحگاه خنک و دلپذیر; اما من تنها صداى او را مى شنوم, او که در هزار توهاى شبى خاموش و بى صدا گام برمى دارد. مادر انگار صدایم مى زند کنار حوض لبالب آب و یاس, اما من تنها صداى چکاچک آب در سردابى تنگ و تاریک را مى شنوم. مادر انگار صدایم مى زند, از میان حجم عطر نان و سبزى و زعفران, اما من گوش به صداى جیرجیرکى تنها سپرده ام که توى زیرزمین بوى نا گرفته است. مادر انگار صدایم مى زند در روشن ترین نقطه حیاط, اما من تنها صداى سایه را مى شنوم, صدایى بى حوصله و سرد و بلند. مادر انگار صدایم مى زند, در آرامش اتاق و در میان حجم نور لیمویى چراغ. اما من ... نه ... نه ... این بار گویى حقیقتا مادر صدایم مى زند. اما چرا دور؟ چرا از پشت پنجره هاى بسته؟ چرا از پشت دیوارهاى فاصله؟ چرا از دورترین ستاره؟ مادر صدایم مى زند. باید برخیزم از فضاى سنگین سرداب, از دل سیاه و مکدر شب, از نم و ناى و جیر جیر کهنه زیرزمین, از عمق زمهریر سایه ... باید برخیزم, باید بشنوم, مادر صدایم مى زند. باید در تاریکخانه تنهایى را ببندم. باید در زیرزمین را ببندم. باید در سرداب تنهایى را ببندم. باید از پله هاى تنهایى و ملال و بى حوصلگى بالا بروم. مادر صدایم مى زند. در همین نزدیکیها, شاید از پشت رازقیهاى شکوفا, شاید از پشت تبریزیها, مى شنوم ... مادر صدایم مى زند ...

روز تو

مجتبى ثابتى مقدم

از ماشین که پیاده شد بوى بد کوچه مشامش را آزرد. در فضاى کوچه بوى پرتقال گندیده, نان سوخته, بوى دود و بوى کاهگل در هم پیچیده بود. مرد فقط به فردا فکر مى کرد و اینکه چه هدیه اى براى فردا براى مادرش تدارک ببیند. مرد چهار شانه و قد بلند بود. کنار کوچه چند تا بچه نشسته بودند و بازى مى کردند, همگى کچل بودند و یا موهایشان به طرز بدقواره اى زده شده بود و لباسهاى مندرس و سر و وضع ژولیده و کثیفى داشتند. مرد اندیشید: ((توى این کوچه تا دلت بخواد یتیم و فقیر پیدا مى شه. ))
توى دست مرد جوان کیف چرمى کوچکى بود. توى راه همه اش فکر مى کرد که چه جورى مادرش را خوشحال کند. آنچه را که توى ذهنش بود مرور کرد و لبخندى حاکى از رضایت بر لب راند. هدیه اى که انتخاب کرده بود شاید مادر پیرش را تا حد زیادى خشنود مى کرد. براى پدر هم باید هدیه اى تهیه مى کرد. هر چند که روز, روز اول نبود, ولى شاید با این کار روح او را راضى نگه مى داشت. شاید بیش از صد بار داستان مردن پدر را از مادرش شنیده و مى دانست که ((وقتى پدرش توى دهات واسه مردم چاه مى کنده یه تکه آجر افتاده رو سرش و داغونش کرده و وقتى بیرونش آوردن دیگر کار از کار گذشته بوده ...))
مرد کمى که جلوتر رفت کوچه گشادتر شد و کم کم زمینى خالى و بزرگ جلویش دهان گشود. آفتاب مستقیم مى خورد توى سر زمین, و دور و بر زمین پر از آشغال بود و وسط میدان پر از بچه هاى قد و نیم قد که مشغول بازى بودند. چند نفر چوبى را روى سنگى بزرگ گذاشته بودند و الاکلنگ بازى مى کردند و چند تاشان هم یه قل دو قل و ... چند تایى هم تکه نانى توى دست داشتند و به آن گاز مى زدند. مرد سرى از رضایت تکان داد و دست برد دگمه کیف چرمى را باز کرد و دوربین کوچکى را بیرون کشید. و دنبال صحنه جالبى گشت. کسى متوجه او نبود, قطره هاى عرق از پیشانى مرد آونگ بود.
آن سوى میدان آلونکى با دیوارهاى ساخته شده از قوطى و حلبى زیر آفتاب جاى گرفته بود. کنار آن توى آشغالها چند تا پسر بچه مشغول جستجو بودند. یکى شان کتى پوشیده بود و از زیر آستینهاى کنده شده آن مى شد بدن برهنه پسر را تشخیص داد. مرد دوربین را به سمت آلونک گرفت و دگمه آن را فشرد و چند تا عکس که گرفت روى برگرداند و به سرعت دور شد. کسى متوجه او نشده بود ...
مرد دوباره به فردا فکر کرد و به اینکه آیا هدیه اش مناسب او هست یا نه. مادرش همیشه دوست داشت بچه هاى یتیم و فقیر را در آغوش بگیرد و به آنها غذا بدهد و همیشه مى گفت: ((اونا مثل گنجشکا مى مونن و معصوم و بى گناهن.)) و از غذا دادن به آنها لذت مى برد. مرد مى دانست که هدیه اش, مادرش را دلگیر نمى کند با دوربینش کنار خیابان منتظر ماشین ایستاده بود. ماشینى جلوى پایش ترمز کرد و بلافاصله صداى موسیقى درون آن قطع شد و در براى مرد جوان باز شد. مرد داخل ماشین نشست و گفت: ((دربست, لاله 19)) و تاکسى دوباره به راه افتاد وسط ظهر بود, مرد عرقش را پاک کرد و دوربین را توى دستش جابجا کرد.
ماشین با سکوت تسخیرکننده فضاى درون آن به مقصد رسید, مرد کرایه اش را پرداخت و پایین آمد و ماشین دور شد و چند گلوله دود بیرون داد. سر راه چند تا گل سرخ خرید ...
کلید را توى در چرخاند. در روى پاشنه چرخید و باز شد و مرد جوان داخل خانه شد. خانه بزرگ بود و دو طبقه. توى سالن پر از عکس بود. عکسهایى که همه را مرد خودش گرفته بود.
دستگیره درى را چرخاند و داخل اتاق شد. دوربین را کنار جالباسى توى قفسه اى گذاشت و خسته و کوفته, لباسهایش را در آورد. طورى داخل خانه شده بود که مزاحم آرامش مادرش نشود و او را به حال خود بگذارد.
بسیار آراسته و مرتب در حالى که چند شاخه گل و پاکتى در دست داشت چند ضربه آرام بر در نواخت. مادرش هرگز دوست نداشت کسى بى در زدن وارد اتاق بشود. حدس زد که کسى تعارف کرد که داخل نشود. آرام در را باز کرد. در هنوز نیمه باز بود. سرش را پایین انداخت. پاکت توى دستش عرق کرده بود. جلوتر رفت وسط اتاق ایستاد و تقریبا تعظیم کرد. سرش را که بالا آورد اشک در چشمانش حلقه زده بود. برخاست. جلوى او عکس تمام قدى از زنى سالخورده گذاشته شده بود.
مرد جلو آمد و مادر خیالى اش را در آغوش کشید. نمى گریست فقط چشمانش تر شده بود. مرد پاکت را باز کرد و چند تا عکس از تویش در آورد و آنها را روى قاب عکس زن چسباند و آرام زمزمه کرد: ((مادرم, امروز روز توست. چند گنجشک آوردم تا اونا رو بغل کنى چند تا گنجشک گرسنه که باید بهشون غذا بدى.))
چند شاخه گل را کنار قاب عکس گذاشت و همراه با لبخندى که توى قاب عکس نقش بسته بود, لبخند زد.
مرد آرام برخاست و اتاق را وارسى کرد تا طبق میل مادرش آرام و خلوت و مرتب باشد. دوباره زانو زد و مدتى دیگر نزد مادرش ماند و کمى با او پچ پچ کرد و سپس آرام برخاست و کنار پنجره رفت و تازه فهمید که هوا رو به تاریکى مى رود. خیابان شلوغ و پرسر و صدا بود و مرد از اینکه با این سر و صدا آرامش مادرش به هم مى خورد, خشنود نبود. شاید دلش مى خواست پنجره را باز کند و چند تا فحش به دنیا بدهد.
به این دنیا که جز سر و صدا و بوى گند چیزى از آن برنمىآید.