همه با هم کتاب نخوانیم
رفیع افتخار
در خبرها آمده بود ناشرى خوش به حالش شده و نمایشگاهى از کتابهایش را در دانشگاهى معتبر و معروف در معرض دید دانشجویان قرار داده است.
این ناشر خوش بخت و اقبال پیش خود حساب مى کند اگر آن پانزده هزار دانشجوى دانشگاه کم کم یکى یک نصف کتاب از کتابهایش را بخرند چه سودى خواهد کرد و اگر هر کدام فقط یک کتاب بخرند چه که نخواهد شد! و از این بالاتر امیدوارانه پیش خود حساب کرده بود اگر هر دانشجو پنج جلد از کتابهایش را بخرد دیگر مادام العمر نانش توى روغن است و در خود وسط دانشگاه کتابهایش را تجدید چاپ خواهد کرد و هکذا.
بارى, این ناشر پرتلاش و امیدوار براى نیل به آرزوهایش دو ماه صبر مى کند و هر روز آخر وقت با خودش حساب مى کند اما از شما چه پنهان بعد از دو ماه آن پانزده هزار دانشجو تنها هشت جلد از کتابهایش را خریده بودند. بنابراین لازم به توضیح نیست که آن ناشر خیلى بور و دمغ مى شود. با این وجود او ناامید نمى شود و بعد از کلى دوندگى موفق مى شود نمایشگاه کتابهایش را در مجلس شوراى اسلامى برپا بدارد. او باز پیش خود حساب مى کند چنانچه نمایندگان محترم مردم و خانواده هاى محترم نمایندگان مردم هر کدام یک جلد از کتابهایش را بخرند چقدر خوب و خوشحال خواهد شد و هکذا.
اما متإسفانه و در کمال شگفتى این بار هم ناشر فوق الاشاره بور و دمغ مى شود چرا که مى بیند حدود چهار نسخه از کتابهایش به فروش رسیده یا خواهد رسید. بنابراین کتابهایش را در کارتون ریخته (نمى توانست در گونى بریزد) و بلا نسبت, دمش را مى گذارد روى کولش و راهش را مى کشد و مى رود.
بنابراین:
اى بچه هاى عزیز!
در راستاى اینکه گفته اند (اى دل عبرت بین, از هرچه کتاب بینى حذر بنما, هان!) و لازم و بدیهى است که چشم و گوش ما باید خیلى باز باشد و از هر چیزى ولو (چیز خیلى خیلى کوچک) پند و اندرزى بیاموزیم و به قول آن مثل معروف از یک سوراخ دو بار گزیده نشویم; هم اینک ما مى توانیم از سرگذشت این ناشر خیلى چیزها یاد بگیریم و پیش خودمان نگوییم سرگذشت یک ناشر به ما بچه ها چه!
اما, از این سرگذشت چه پندهایى مى توان آموخت:
پند اول: هر وقت بزرگترهایمان مى خواستند برایمان پیتزایى دو هزار تومانى بخرند دبه دربیاوریم (پایمان را محکم به زمین بکوبیم و نعره بکشیم که ما پیتزاى دو هزار تومانى دوست نداریم) و با هر بامبولى شده نصف پول پیتزا را از چنگشان دربیاوریم و بلافاصله با بامبولى دیگر آن را صرف خرید کتاب بکنیم (بامبول زدن بر عهده خودتان است و بستگى به این دارد که کله تان چقدر خوب کار کند) واضح است با بقیه پول مجبورشان خواهیم کرد غذاى ارزانترى برایمان بخرند (در این مورد هم مى توانید از سلاح نعره استفاده کنید).
پند دوم: هر وقت مامانمان سر راه مدرسه (یا جاهاى مشابه) دلش به حالمان سوخت و دست به کیفش برد تا هله هوله اى و یا مثلا چیپسى (از نوع ششصد تومانیش) برایمان بخرد همان بامبولهاى پند اول را پیاده کرده و بالاخره یک جورى بهشان حالى مى کنیم با کتاب هم مى شود آدم خودش را سیر کند.
پند سوم: هر وقت یکى از افراد مرد خانواده مان (پدرى, برادرى, عمویى, ...) خواست مثلا کت و شلوار پانصد هزار تومانى و یا لباس و لوازم آرایش خداتومانى بخرد (مادرى, خواهرى, خاله اى ...) مثل قرقى یقه اش را دو دستى مى چسبیم و تا شیرینى خرید آن چیزها را نگرفته ایم ولش نمى کنیم. بعدش, دیگر خودتان مى دانید چکار بکنید. بله, جلدى مى پرید همه اش را کتاب مى خرید بارى, از پند سوم به بعد را به عهده خودتان گذاشته تا هر جور صلاح دانستید و دلتان خواست از پولهاى بادآورده زده خرج خرید کتاب کنید.
اما, اى بچه هاى عزیز! این پند و اندرزها چه عاید شما خواهد ساخت؟
پند اول: در دوران بچگى و نوجوانى آنقدر کتاب بخرید و بخوانید که تا آخر عمرتان از خواندن کتاب سیر شوید.
نتیجه اخلاقى اول از پند اول: زمانى که بزرگ شدید (از دوره نوجوانى گذشتید) دیگر لازم نکرده کتاب بخوانید
نتیجه اخلاقى دوم از پند اول: زمانى که بزرگ شدید (از دوره نوجوانى گذشتید) اگر کسى از شما بپرسد چرا کتاب نمى خوانید هرگز شرمسار نخواهید شد بلکه برعکس سینه تان را جلو مى دهید و مى گویید آنقدر در دوره کودکى و نوجوانى کتاب خوانده اید که حالا دیگر حالتان هم از دیدن کتاب به هم مى خورد.
نتیجه اخلاقى سوم از پند اول: زمانى که بزرگ شدید (از دوره نوجوانى گذر کردید) اگر کسى از شما بپرسد چرا کتاب نمى خوانید مى توانید سرتان را بخارانید و بگویید آنقدر سرتان شلوغ است که فرصت سر خاراندن هم ندارید وانگهى هرچه کتاب بوده در دوره نوجوانى خوانده اید و دیگر در این عالم کتابى پیدا نمى شود تا آن را هم بخوانید.
پند دوم: در دوران بچگى و نوجوانى تا مى توانید کتاب بخرید و بخوانید به قدرى که تا آخر عمرتان از خواندن کتاب سیر بشوید.
نتیجه اخلاقى اول از پند دوم: اگر به مبارکى و میمنت وارد دانشگاه شدید وقتى کسى از شما بپرسد چرا کتاب مطالعه نمى کنید اصلا مثل ... توى گل نمى مانید و مجبور نیستید بگویید براى گرفتن یک ورق پاره به هر زور و ضربى بوده خودتان را به داخل دانشگاه انداخته اید. بلکه برعکس با کمال سرافرازى او را به همان دوران نوجوانى و زمانى که آن همه کتاب را خوانده اید حواله مى دهید.
نتیجه اخلاقى دوم از پند دوم: اگر تقى به توقى خورد و یک روز صبح از خواب پا شدید و دیدید یکهویى خیلى پولدار شده اید و مثلا روزى بیشتر از یک تومن (منظور همان یک میلیون است) مى تیغید (که چشم حسود بترکد!) اگر یکى از شما بپرسد اخوى آن همه پول را براى چه مى خواهید و یا بپرسد با آن همه پول چرا حاضر نیستى هزار تومان کتاب براى زن و بچه ات بخرى, در جواب دوباره مثل ... توى گل نمى مانید بلکه این بار هم با سرى کاملا برافراشته یک نقبى به دوران نوجوانیتان مى زنید که چه کتابهایى که نخوانده اید و الى آخر. (بقیه اش را خودتان بهتر بلدید)
بنابراین مى بینید که در راستاى سرگذشت عبرتآمیز آن ناشر مى توانیم پندهاى فراوان براى شما ردیف نماییم و کلى شما را پند و اندرز دهیم اما در راستاى اینکه خودتان هم مى توانید با کمى دقت و کنکاش, مشت مشت این پند و اندرزها را کشف نمایید براى اینکه نبوغ و استعدادتان کور نشود به همین هفت هشت تا نمونه رضایت داده و مطمئنیم اگر بزرگترهاى شما این پند و اندرزها را با یک گوش مى گیرند از گوش دیگر در مى کنند بچه ها, برعکس با یک گوش مى گیرند از گوش دیگر اصلا در نمى کنند.