خوشه انگور قرمز داستان

نویسنده



خوشه اى انگور قرمز

محمدرضا ضیغمى


آخرین بود. آخرین روز. آخرین روز کار و افق بود که سرخ. پرنده ها در جنب و جوش. باد, وزان. چنارها سرشاخه هاشان غلتان در باد. باغ بود, باغ انگور که در پهناى پهن دشت, پهن شده بود و تاکها که چون مرغان سبز, تخمهاشان را گذاشته بودند و صاحبانشان چیده بودند و حال در آغوش باد, آرام.
و این طرف در انتهاى باغ, باز پهن بود زمینى, انگورها رویش, در خواب چند روزه تابستانى. بیدارشان که مى کردى خود را چروکیده و زرد مى دیدند. دلهاشان حتما مى شکست.
بى بى نازک از خم درختان, از پشت زردآلوها, از باغ مىآمد. دو سه خوشه انگور قرمز در گوشه چادر گل دارش مظلوم. گالشهایش لخ لخ مى کردند. گرد و خاک پشت سرش به خروشى آرام برمى خاست.

((موهایش سفیدند؟! نه, حنا شده اند, انتهایشان سفید است.))
((چهره ات چه پرچروک است بى بى! چرا خمیده اى؟!)) اصغر مى پرسید. در حالى که لب بسته, پاى درخت سیب خالى از سیب نشسته بود. روى سبزه ها. به همه نگاه مى کرد. به زنان انگورچین که پول از اکبر مى گرفتند و مادر که باقى انگورها را به دوستان خوابیده مى سپرد.
((اصغر! خسته اى. خسته یک روز پرکار. انگور تیزآب مى زنى؟ ولى دیگر تمام شد اصغر. دیگر راحت باش و برو سراغ بچه هاى ده که با توپ چرمى هفت سنگ بازى مى کنند. ))
ـ آى بى بى خسته نباشى. چه آوردى؟! ((اصغر خسته, صدایش چه پرحال است! هان! بى بى را دیده اى؟!))
بى بى سر برمى گرداند. خوشه اى از خوشه ها آویزان دستش نشانش مى دهد و لبخندى.
جوى آب, کنار خانه باغ, و خانه باغ, کنار باغ. خانه باغ خالى نیست. پر هم نیست ولى جوى آب زلال است و روان.
((چه خنکى! بیا این خوشه را هم خنک کن و گرد و غبارش را بگیر!)) بى بى کنار جوى نشست. خوشه اى در آب گذاشت. حبابها از گوشه و کنار حبه هاى انگور, قرمزى را بى رنگ مى کردند. اصغر, به راه افتاد, به طرف بى بى. اکبر پولهایش تمام شد. زنان همه رفته بودند. مادر هنوز نشسته. مشغول بود. اصغر کنار بى بى نشست: ((سلام بى بى. این همه انگور دیدى, خسته نشدى!! باز دارى ...))
ـ ((نه اصغر جانم, قرمزه. ببین)) و باز آویزان دست کرد. قطرات از رویش مى لرزیدند. اصغر قاپید. بى بى باز خندید. اصغر مى خورد. دانه دانه و چشمانش که به هنگام بلع, ریز مى شدند ولى برقش همچنان در انعکاس غروب پیدا بود.
باغ داشت مى خوابید. آفتاب وداع کنان به دیدار شب مى رفت. ستیغ کوه ها مثل انگور دست اصغر که سرخ تر شده بود در شعشعه سرخ. باد, آرام بود. اکبر, اصغر را دید. آرامتر. چشمانش مادر را در نگاهش کاوید و گفت: ((هاى اصغر! برو سبداى توى باغو بیار تو انبارى.))
اصغر سر روى شانه گرداند. خوشه در دست. ابروهایش قوس نامنظمى گرفت و سوراخهاى دماغش که به هنگام اخم گشاد مى شد.
ـ کى؟ من برم؟
ـ ها. پس من؟ ننه این چلقوز داره باز ...)) اکبر از کنار مادر پرید. لنگ کفش را در آورد. دو قدم بلند برداشت. اصغر دوید. خوشه از دستش افتاد توى جوى, آب روان, خوشه دوان, بى بى نگران:
ـ واى! خوشه رفت.
نیم خورده بود ولى دست دراز کرد. کنارهاى جوى, از نم آب سست بودند. پایش لرزید. سر خورد به درون جوى. دست علم کرد. اکبر دید. دست دراز کرد و از کتف تکیده اش گرفت.
ـ آخه پیرزن, آخر عمرى مى خواى سرما بخورى بمیرى؟ د بشین سر جات.
((واى اکبر چه گفتى؟! بى بى دلش لرزید و گلویش خشکید. چشمانت چرا تر شدند بى بى؟ !))
خوشه در دست و در دامن رفت کنار دیوار خانه باغ. رو به سرخى تام نشست و نفسى که پس داد, دیوار شنید. باد, نالید و چنارها خمیدند تا ناف.
((آى بى بى! تو باغى و باغ تو. از چه دلگیرى که چنارها با سیبها عهد بسته اند تا تو هستى باشند. تو رفتى, باغ حتما از زمستان خارج نمى شود.))
اصغر نالان مى رفت تا باغ محوش کرد و مادر که ساکت بود. خسته بود. بى بى مى دانست که او هم مثل بى بى دلش مى گیرد وقتى اکبر بى پدرى را بهانه مى کرد و اصغر سرکش بود.
اصغر که آمد, بى بى همچنان نگاهش در افق لانه کرده بود. اصغر که آمد, مادر کنار اکبر, اکبر کنار دیوار, اصغر بود یا سبدها که پا در آورده بودند؟ شلوار کردى گشادش که چرک آب انگور گرفته بود, تنها نشان او بود. در انبار را با لگد باز کرد. در به دیوار خورد. دوباره برگشت. دوباره محکمتر لگد زد. اکبر داد زد: ((هو الاغ در و نشکنى.)) سبدها را به داخل چپاند و پیراهن سفیدش را تکاند.
اکبر خورجین به دوش گفت: ((اصغر! امشب باغ بمون, جک و جونورا انگورا رو نفله نکنن.))
اصغر چشمانش گشاد شد. صورتش کشیده. دستانش حیران تا پاهایش کش آمد.
ـ چى من؟! ... پس تو چى؟ مى رى خونه؟
ـ من باس فردا برم دواخونه, آمپول گوسفندارو بگیرم. فردا آخرشه. دیگه نمى دن صبح زود.
ـ من نمى مونم. شغالا شب میان گوشامو مى جوون. اکو(1) مى گفت.
بى بى, دست روى زانو بلند شد.
ـ نه جونم. اکو قصه مى گفت. دروغه. شوخیه.
مادر که تا به حال لب روى لب خشکانده بود, گفت: ((اکبر مى ره دوا بگیره ننه جان. تو بمون همین امشب. از فردا خودش مى مونه.))
اصغر نالان, پا به زمین کوبید. بعد نوک پا به دیوار زد و بعد مشت: ((نه, نه, من نمى مونم. راحتت کنم. مى ترسم. برو هر جا مى خواى داد بزن اصغر مى ترسه.))
بى بى دست به پیشانى برد. سیاهى از انگشتانش بود یا هوا تار شده بود.
ـ پسرم! دیوونه نشو. اگه مى ترسى منم مى مونم. اصغر ساکت شد و ماند. بى بى ماند و باغ. باغ ماند و شب. شب ماند و ستاره ها که آویزان سقف آسمان بودند. درختان, آرام. صداى جوى که صداى موتور آب در دوردستها غرید همراهش. شب کنار خانه باغ خانه کرده بود یا ... هر چه بود سیاه تر از آن پیدا نمى شد. ماهتاب هم بود.
اصغر هنوز محزون خانه و لحاف گرم و شام گرمتر. بى بى همان جا نشسته بود که نشسته بود و این بار, نگاهش ته مانده روز را که دورتر از دورها بود مى جست. اصغر کنار دیوار لرزید. باد لرزاندش. هوى باد که آمد, شغالها هم هو سر دادند و اصغر لرزنده تر لرزید. کبریت و نفت دان در دست. از تاریکى به کنار اجاق کنار دیوار آمد. شاخه هاى خشک در دستانش مچاله مى شدند و روى هم مى افتادند. انگار سر ببرندشان, جان که مى دادند دوباره وا مى شدند. شعله و شب در هم آمیخت و باغ, روشن شد و برق در چشمان بى بى در رقص گرم بود ولى اصغر, سرد.
خوشه هاى قرمز در سبدى کوچک کنار بى بى آرامتر, روشن آتش نمایانشان کرد. اصغر گوشه چشمش تیز رفت روى انگورها. همان خوشه نیمه تمام آب پس داده رویشان بود. همان را برداشت و کنار آتش نشست. دانه اى خورد. به بى بى نگاه کرد. نفسى پس داد. دوباره دانه اى در کنج دهان چپاند و به بى بى نگاه کرد. بى بى ساکت, این بار شعله ها او را برده بودند. اصغر که دهان مى جنباند, لب و زبان را هم همراه کرد. مى خواست بنالد, از چه؟ نمى دانست.
ـ مى گم بى بى, ...
بى بى نگاه از شعله گرفت و به او داد.
ـ جان بى بى.
ـ مى گم این انگور قرمزا اون ته باغن نه؟
ـ ها پسرم, ته باغن.
ـ مى گم نه کشمش مى شن, نه آوبیز. زودم مى گندن. واسه چى خوبن؟ بکنیم, جاش کشمش بکاریم, ها؟ چطوره؟
((بى بى! اصغر چه مى گوید؟! چیزى بگو!))
ـ نه, نه جانکم, نعمت کفران نکن. هر نعمتى حکمتى دارد, شکر نعمت کن, نه کفر نعمت.
و نفسى در سینه حبس کرد.
ـ این انگورا یادگار ...
ـ یادگار کى؟ اکو یا بابام؟
ـ هر دو تا شون.
دل که لرزید, در صدایش هم لرزه افتاد.
ـ انگور قرمز, خونه, خون دل اکو. خون دل اکوم. خون باغه. خون باغو اگه خشک کنى, باغ مى میره. باغ که بمیره, بى بى هم مرده.
لرزان دست به چشم برد و نم دستش را به چادرش داد و بعد دو طرف چینها را گرفت.
((اصغر! چشمانش را نبین!))
اصغر, خوشه در دست, مات بود به شعله و بى بى. بى بى هم شعله را نشانه گرفت و گل تیرهاى نگاهش را به شعله ها شلیک کرد و آتش, آتشین تر شد و زبانه ها بالا کشیدند و رفتند آتش نزدیکتر شد و باغ ...

باغ بود: سبز سبز. بید مجنون روى گیلاس عشوه مى کرد و جوى, روى بستر, ناله. دود از دودکش خانه باغ, خرامان در هوا حل مى شد و هیاهوى پرندگان فضا را پر کرده بود. از دور صدا مىآمد, شورى کودکانه. تاب لاى دو درخت سیب پاره شده بود و پسرکى که روى سبزه ها افتاده بود, گریه مى کرد. و دخترک و دخترى از موهاى هم مى کشیدند و جیغ مى زدند. پدر, بیل به دوش, چکمه به پا و کلاه حصیرى بر سر, سر رسید و گفت: ((جیران! تو بزرگى, آرامشان کن!))
ـ نه اکو, نوبت منه. تاب رو پاره کردن.
ـ تو بزرگى دخترم. بیا. بیا بریم تو باغ کمکم کن میم(2)ها رو آب بدیم. مردم ببینن حرف مى زنن دخترم ...
و جیران همراه پدر. آن دو ماندند و تاب و باغ که تاکهایش در شکوفه هاى سبز, جوانه انگور داده بود همراه با شکوفه هاى پرپر گیلاس. لباس سفید و عطرآگین بر تن کرده بودند آلبالوها. عطر, عطر گل و گل بود که در هوا مى چرخید و سرمست مى کرد بلبلان را که از نفس افتاده بودند.
جیران, موهاى بافته اش, آویزان روى پیراهن قرمز گل دارش که اولین روز بود غیر از مهمانى مى پوشید. مهمان باغ بودند اهالى. سیزده نوروز بود.
جیران مى رفت از کنار باغ. از کنار تاکها. زیر سایه درختان. موازى با تاکها. تا به ته باغ رسید. کى؟ نمى دانست. دوباره برگشت. کرتها پر آب بودند. پدر با چکمه هایش در جویها مى گشت. بادى وزید. تاکها چه مى کردند. نوزادانشان را لاى برگها سوار بر گهواره شاخه مى خواباندند و جیران نگاهشان مى کرد. تا کى از تاکها, برگهایش ریزتر بود. هفت پر بود. غوره هایش رنگى دیگر داشت. پیش رفت. خم شد. در دست گرفت و گفت: ((این چه انگوریه؟! چرا زودتر رسیده؟! چرا بزرگتره؟! چرا قرمزه؟ !)) کند. خوشه را از جا کند و دوان, سراغ پدر را با نگاهش از باغ گرفت. باغ گوشه اى از پرده سبزش را کنار زد. پدر کنار کرتى ایستاده بود و به آب روان نگاه مى کرد. پیشش رفت.
ـ اکو! اینو چرا قرمزه؟!
پدر دستى روى سرش کشید و خوشه را جلوى چشمانش گرفت و گفت: ((این انگور قرمزه دخترم, چند سال پیش کاشتمش. بخور, چقدر شیرینه! دانه هاشه زیر دندون چه صدایى مى ده!))
گرفتش, دوان. جوى آب کجایى؟ خوشه را مثل همیشه در آب جوى فرو برد و منتظر ماند. خوشه از دستش رها شد.
غلتان به همراه آب مى رفت, به درون زلالى. جیران به دنبالش. خوشه, به ریشه درختى گیر کرد. خواست بگیردش. دستش نرسید. شاخه اى برداشت. دراز کرد, که صدا از پشت او را خواند: ((هاى دختر! نیفتى خیس بشى.)) روى برگرداند. پسرکى بود. او هم بیل به دوش و چکمه پوش ولى افراشته.
ـ برو کنار بگیرمش.
بیل را کنارى گذاشت. لب جوى نشست. دست دراز کرد. نه, چکمه صاف بود. گل, صافتر. سر خورد. هیکلش در آب افتاد, و بلورهاى آب در سر و رویش شکستند. جیران گوشه چارقدش را جلوى دهانش برد و ریز مى خندید. پدر سر رسید. کمکش کرد.
باغ همسایه را پدر پسر خریده بود. همسایه بود. پدر, لباسش داد و پسر به خانه باغ آمد. کنار آتش نشست. کنار سفره هم. سفره نان و ماست و انگور در سبد و خوشه انگور قرمز, سر سبد.
پسر, تاب پاره را دوباره بست و جیران اول سوار شد. تاب مى خورد. آنقدر بالا مى رفت که ته باغ معلومش بود و دو دسته موهاى بافته اش که به تنش شلاق نرم مى زدند.
باز تابستان نوبت کار بود. پسر هم بود. در کنار باغ خود و پاییز پرکارتر و زمستان و باغ زیر لحاف برف و خاک در خواب. و بهار که سیزدهمش چه زود تمام شد! و این روز بهارى, پسر کجا بود؟! جیران, حیران گوشه گوشه باغ را گشت و باغ همسایه را مى پایید. نه, نبود. سال بعد و سال بعد و فراموش شد آن بیل به دوش چکمه پوش افراشته.
و باز باغ. این باغ. این جیران و چنارها که قد کشیده بودند. ((و تو جیران! هم قدشانى, سبز.))
حال تابى در باغ نبود و اگر بود او مى بست و تابشان مى داد و باز دود. بالا مى رفت از اجاق خانه باغ و کترى سیاه رویش در بخار و چشمان جیران که از دود اشکى شده بودند. مى سوخت. رمید به طرف جوى. ظرف آب همراهش. آبى به صورت زد و چشمان را باز و بسته کرد و ظرف آب را پر, درونش را نگاه کرد. لاى بود. ریخت. دوباره لاىتر بود. ریخت. خواست پر کند که صدایى گفت: ((بده از بالاتر آب کنم.)) که بود؟! برگشت. سرش در امتداد تنه اى موزون به بالا کج شد. این جوان که بود که سایه اش روى جیران افتاده بود؟! باز بیل و چکمه.
((نه, او نیست. جیران اشتباه مى کنى. او رفت ولى چشمانش, صدایش, نشانى از او دارد. خودش است جیران. او آمده.))
ظرف را پر کرد و دستش داد. لرزان گرفت و گریخت.
((جوان کجا بودى این همه سال؟)) پدر پرسید و جوان دستى روى زانوى تاشده زد: روزگار ... روزگار ... پدرجان! اون سال پدرم که رفت, من هم رفتم, باغو فروختیم . .. تنها همین را گفت.
((حال برگشته اى تا باغت را آباد کنى؟! جیران او برگشته. چرا این گونه نگاهش مى کنى؟! او تو را چرا این گونه نگاه مى کند؟! آه جیران! چه قشنگ شده اى در این لباس. او کیست کنار توست. واى ... کنار آینه شمعدانت انگور گذاشته اى! آن هم قرمزش را! واى ... واى ... چه زیبا شروع کرده اى! و چه زیبا ادامه دادى جیران!
آهاى ... روزگار چرا چروکهاى عمیق در صورتش نشاندى. براى چه؟! مگر او چه کرده بود که جوان را جوان گرفتى و پسرش را جوان تر؟! ...))

بى بى, بى حرکت به خوشه دست اصغر که در راستاى شعله بالا زده بود, خیره شده بود.
((بى بى! تنها انگور قرمز است که جیران را مى شناسد. جیران که بود بى بى؟ انگور قرمز مى داند که تار و پود این باغ با ترانه هاى جیران بافته هاى سبز در نقش داده است. بى بى! تاکهاى انگور با تو تاکند.))
آتش همان گونه زبانه مى کشید. اصغر حال نشسته در خواب بود. خوشه بر زمین افتاد. بادى که صدا و بوى پاییز را بر خود سوار داشت آمد و بر شعله ها تازید. لحظه اى باغ روشن تر شد. بعد هم تاریکتر. آتش خاموش شد. برق چشمان بى بى هم.

پى نوشتها:
1ـ اکو: پدربزرگ.
2ـ میم: درخت انگور, تاک.