نویسنده


قصه هاى شما (66)

مریم بصیرى


انتظار ـ زهرا نیکرو ـ نهبندان
عمق کوچه ها ـ فائزه زرافشان ـ میبد
؟ ـ نرگس بلدى ـ دزفول
ترس از فقر ـ زهرا عالى ـ شوش دانیال
عروج ـ میثاق ـ مشهد
؟ ـ محمدرضا داودبیگى ـ تهران
ماجراى آن روز ـ حسین ثابتى مقدم ـ بایگ
بن بست اول از خیابان وفا ـ حامد جلالى ـ قم
نظر شهید ـ طاهره جعفرى ـ قم
فرشته شیشه اى - فاطمه نیکان ـ قم


زهرا نیکرو ـ نهبندان

دوست عزیز, این داستان شما نیز مثل دیگر آثارتان ضعفهاى عمده اى دارد که ناشى از شتابزدگى و عدم دقت شما در پرداخت موضوع است. البته طرحتان چندان هم جذابیتى ندارد و مانند اولین سوژه هاى داستان نویسان جوان در باره دخترى است که مى خواهد ازدواج کند و در این بین پاى یک مرد دیگر هم در میان است.
وقتى موضوعى فاقد ظرفیت و توانایى لازم باشد و شما نیز آن را ضعیف پرداخت کنید و فقط به گفتگوى میان آدمها بپردازید, آن وقت هیچ خواننده اى دل به خواندن اثرتان نمى دهد.
البته مشهورترین و معروفترین آثار ادبى و نمایشى از همین ماجراى یک زوج در حال ازدواج و یک رقیب دیگر شکل مى گیرد و به اصطلاح این سه شخصیت در طرحى به نام ((مثلث عشق)) به کشمکش و جدال با همدیگر مى پردازند. اما در اثر شما این طرح دیده نمى شود و موضوع به جزییات بى اهمیتى اشاره دارد; و هیچ برخوردى بین این آدمها نیست.
باز هم مى گوییم که مهمترین اصل در آموزش داستان نویسى, مطالعه داستان است چرا که مطالعه, شما را متوجه ضعفهاى خود و قوتهاى اثر دیگران, مى کند.
موفق باشید.

فائزه زرافشان ـ میبد

خواهر گرامى, دستتان درد نکند; با اینکه 15 سال بیشتر ندارید ولى نثرتان داستانى است و به خوبى توانسته اید ماجرا را پرداخت کنید.
((سوار شدى, آرام و قرار نداشتى. خودت را از آینه بغل موتور نگاه کردى. چقدر رنگت پریده بود. زرد شده بودى. بابا نگاهش به آینه افتاد و تو خجالت کشیدى. از کنار مردهایى که دم در ((تکیه)) نشسته بودند, گذشتى. چقدر سرخ شده بودى, اگر چه بیشترشان پیرمردهایى بودند که زیر آفتاب داغ شل شده بودند و گوشه خیابان ولو ... چشمت به خانه مادربزرگت افتاد. زن برادرت دم در خانه نشسته بود و به خیابان خیره شده بود و در عمق کوچه چقدر غریب مى نمود ...)).
اگر به داستان نویسى ادامه دهید و مطالعه تان را در این زمینه افزایش دهید, حتما با ذوق خدادادى که دارید, خواهید توانست در کمترین زمان داستانهاى زیباترى بنویسید.
امیدواریم هر چه زودتر پیروزى, رخ خویش را به شما بنمایاند.

نرگس بلدى ـ دزفول

نرگس خانم, طى نامه اى نوشته اید که داستانهاى فراوانى در مورد روانشناسى نگاشته اید و حال دوست دارید آثارتان در جایى منعکس شود. ابتدا شروع اثر شما را با هم مى خوانیم: ((پدر مادر گرامى, آیا مى دانید دعواى شما چه آثارى بر کودکان مى گذارد. بله, جواب شما آسان است. کودک با چشم مى بیند, با گوش مى شنود و با عقل درک مى کند. چنان که پدر فریاد مى زند بچه آرام آرام گریه مى کند. مادر بار دیگر از پدر خواهش مى کند اما پدر باز هم صداى خود را بالا مى برد. بچه وقتى این وضع را مى بیند, بلند مى گوید: بابا, مامان بسته دیگه. اما پدر دست بلند مى کند فرزند خود را مى زند و مى گوید: مى دانم چکار مى کنم.))
نگارش داستانهاى تربیتى و آموزشى در ارتباط با رفتار با کودک بسیار مناسب هستند و علاوه بر عرصه ادبیات, در حیطه آموزش غیر مستقیم نیز مى گنجند. به عنوان مثال کتاب ((دیبز در جستجوى خویشتن)) اثر ((ویرجینیا. ام. اکسلاین)) حاوى چنین ویژگى است.
به نظر مى رسد که شما نیز همین قصد را داشته و مى خواستید اثرى ادبى و کاربردى بنگارید ولى متإسفانه موفق عمل نکرده اید. پس اول اینکه اثر شما بیشتر از آنکه به روانشناسى بپردازد به ماجراى کودکآزارى اشاره دارد و به قول خودتان هیچ بحث کارشناسى روانشناسى در کار دیده نمى شود.
دیگر اینکه اثرى که شما نگاشته اید از لحاظ داستان نویسى مشکلات بسیار دارد و بیشتر به یک گزارش و خبر قتل کودکان بى پناه شباهت دارد تا داستان.
و سوم اینکه علاوه بر این مشکلات, کاملا مشخص است که اطلاعات شما در زمینه مسایل تربیتى و اجتماعى و حتى روانشناسى, واقعا کم است و بدون مطالعه کافى دست به نگارش این اثر زده اید.
با قوت دادن به هنر داستان نویسى خود و مطالعه عمیق کتابهاى روانشناسى و کسب تجربه بیشتر, خواهید توانست آثار بهترى خلق کنید.موفق باشید.

زهرا عالى ـ شوش دانیال

داستان نویس جوان, نامه پر از لطف شما را خواندیم و از اینکه به قول شما توانسته ایم ذهنهاى نوجوانان و جوانان کشور را فعال کنیم خوشحالیم و امیدواریم خالق متعال این توفیق را به ما بدهد که بتوانیم بیش از این پاسخگوى خواسته هاى دوستان عزیز باشیم.
داستان شما, در ارتباط با مقطع سنى کودک و نوجوان مى باشد ولى برخى کلمات به کار گرفته توسط شما براى این محدوده سنى مناسب نیست و مختص ادبیات بزرگسال است.
در ضمن یکى از محاسن و همچنین معایب کار شما ارائه بیش از حد تصویر است. در هنر فیلمنامه نویسى به جاى اینکه چون داستان از توصیف بهره گرفته شود همه چیز با تصویر نشان داده مى شود و مثلا دیگر نمى توانیم زیبایى خورشید را به گویى سوزان که در انتهاى افق ذوب مى شود, تشبیه کنیم و باید خیلى راحت بنویسیم, خورشید در حال غروب کردن است.
استفاده از ارائه تصاویر, بدون بهره گیرى از توصیف در صحنه پردازى و نشان دادن فضاسازى داستان بسیار موثر است ولى وقتى این روش را در پرداخت تمامى عناصر داستان به کار مى گیرید و خصوصا از زمان حال استفاده مى کنید ـ زمان نگارش فیلمنامه همیشه حال مى باشد ـ ناخودآگاه خواننده فکر مى کند که در حال مطالعه یک فیلمنامه مى باشد.
البته همان طور که ذکر شد در برخى مواقع نشان دادن تصویر و عینى کردن ماجرا به این شیوه, بسیار زیبا و تکنیکى است ولى در اثر شما به نظر مى رسد که این امر کاملا اتفاقى صورت گرفته است.حق یارتان.

میثاق ـ مشهد

دوست محترم, هرگز از نوشتن نام کامل و نشانى خود واهمه اى نداشته باشید. در صورتى که ما نشانى شما را داشته باشیم مى توانیم برخى از اشکالاتتان را با شرح بیشتر از طریق مکاتبه به شما گوشزد کنیم, ولى وقتى حتى نمى دانیم که شما خانم هستید و یا آقا و چطور باید مورد خطابتان قرار دهیم; کار کمى مشکل مى شود.
اما ((عروج)), داستان زنى در حال مرگ است که خواب پدر و مادر مرحومش را مى بیند و با آمدن آنها به بالاى سرش, جان از بدنش خارج مى شود.
اول اینکه از لحاظ داستانى هیچ مشکل و گرهى در کار نیست. همه چیز بر اساس یک خواب طراحى شده است و سپس با تعبیر آن خواب, همه چیز به پایان مى رسد.
از لحاظ محتواى مذهبى اثر هم باید گفت که گویا ارواح کار فرشته مرگ را انجام مى دهند و به درستى از ساعت مرگ افراد اطلاع پیدا مى کنند و به جاى عزرائیل بالاى سر فرد محتضر حاضر مى شوند.
امیدواریم داستانهاى جدیدتان هیجان انگیزتر باشند و به کشمکش شخصیت اصلى با حادثه ایجاد شده بپردازند و مانند این داستان همه چیز در حالت سکون به اتمام نرسد.

محمدرضا داودبیگى ـ تهران

برادر گرامى, با تشکر از نامه و اظهار لطفتان نسبت به بخش خودتان, باید بگوییم سوژه اى که براى داستان بلند خود انتخاب کرده اید بسیار زیباست ولى احتیاج به پرداختى دقیق و مطالعاتى وسیع دارد. شخصى به زمان گذشته رجعت مى کند و شاهد تبعیضاتى است که بر زنان روا مى شود و با بازگشت آن فرد به زمان حال, وى دوباره شاهد برخى محرومیتهاى خاص در زنان است.
زمان آغاز ماجرا, حال است و مکان بیمارستانى که این شخصیت ویژه در آنجا مشغول به کار مى باشد.
نثر شما مشکل زیادى از لحاظ داستان نویسى ندارد ولى باید بتوانید از این نثر در نشان دادن زمان و مکانى خاص به خوبى بهره بگیرید, طورى که مخاطب با اثرتان احساس نزدیکى کرده و آن را باور کند.
هر موقعیتى زمینه خاصى مى طلبد و زمینه داستان, همان زمان و مکان مناسب است تا موقعیت بتواند در آن شرایط بیشترین تإثیر را بر مخاطب داشته باشد. پس هم باید در مورد موقعیت و شرایط و نحوه برخورد آدمها به خوبى سخن بگویید و هم از زمینه اى که این موقعیت در آن حادث مى شود.موفق باشید.

حسین ثابتى مقدم ـ بایگ

برادر عزیز, با توجه به سن کمى که دارید, بهترین کار را انجام داده اید, یعنى در مورد مسایلى قلم زده اید که کاملا به آنها آشنایى دارید و مانند برخى از دوستان کم سن و سال نخواسته اید در باره مسایل پیچیده بزرگسالان که هیچ تجربه و دانش خاصى در باره آن ندارند, قلم بزنید.
پسربچه اى که حوصله ماندن در مدرسه و شرکت در جلسات فوق برنامه را ندارد به طور پنهانى و با زرنگى خاص از مدرسه مى گریزد ولى وقتى در همان جلسه نام وى را در فهرست کسانى که به خاطر نمرات برتر قرار است جایزه بگیرند, اعلام مى کنند پسر حضور ندارد.
ایجاد تعلیق و تزریق هیجان به اثرتان فوق العاده است و وقتى مخاطب مخصوصا نوجوان, زرنگى این پسر را مى ستاید و فرار او را از جلسه سخنرانى کارى معقول مى پندارد; ناگهان در انتهاى داستان شوکه شده و با پایانى دور از انتظار روبه رو مى شود, که تمامى اینها نشانه قوت اثر شماست.
پس براى رسیدن به موفقیتهاى درخشانتر به درخشش اندیشه تان بیشتر بها دهید.

حامد جلالى ـ قم

برادر گرامى, داستانى که برایمان ارسال کرده اید به تمامى فقط یک صحبت تک نفره و یا تک گویى مى باشد. تک گویى درونى یکى از شیوه هاى بیان تک گویى است و توسط همین شیوه, مى توان جریان سیال ذهن را بازگو کرد. تک گویى درونى بیان اندیشه در هنگام بروز آن در ذهن است, پیش از آنکه پرداخت شود و شکل بگیرد. در این شیوه روایت, اساس بر مفاهیمى است که ایجاد تداعى معانى مى کند. خواننده به طور غیر مستقیم در جریان افکار شخصیت داستان و واکنشهاى او نسبت به محیط اطرافش قرار مى گیرد و سیر اندیشه هاى او را دنبال مى کند.
اما در تک گویى درونى حرفها هرگز به زبان نمىآیند و فقط در ذهن شخص جارى مى شوند. مثل اینکه فردى دایم با خودش حرف بزند, بدون اینکه صدایى از میان لبهاى او خارج شود. داستانهایى که به شیوه تک گویى درونى نوشته مى شوند زمان و مکان مشخصى ندارند و انبوهى از اطلاعات و خاطره ها و همچنین تداعى معانى در هم ادغام مى شوند.
رمان ((خشم و هیاهو)) اثر ((ویلیام فاکنر)), ((شازده احتجاب)) اثر ((هوشنگ گلشیرى)) و همچنین ((سنگ صبور)) اثر ((صادق چوبک)) از این دسته آثار هستند.
اما اثر شما از آن جایى که به صورت محاوره نوشته شده است و بیانگر حرف زدن فرد با صداى بلند با خودش مى باشد, طورى که احساسات و افکارش را بر زبان مىآورد تا خواننده از مقاصد او باخبر شود; در دسته حدیث نفس و یا خودگویى قرار مى گیرد. این روش بیشتر در نمایشنامه نویسى کاربرد دارد. چرا که فرد باید حتما حرف بزند تا مخاطب بداند در ذهن او چه مى گذرد اما در داستان بیشتر از تک گویى درونى بهره گرفته مى شود و مخاطب همین که بداند در ذهن شخصیت اصلى چه مى گذرد برایش کافى است و دیگر لازم نیست صداى او را هم بشنود.
در حدیث نفس شخصیت از وجود افراد دیگر بى اطلاع است و فقط براى دل خودش حرف مى زند. لذا این نوع بیان فقط مى تواند بخشى از یک اثر بلند باشد نه اینکه به تنهایى به عنوان یک داستان عرضه شود.
به فرض در رمان ((خشم و هیاهو)) بخشى از کار حدیث نفس است ولى بخشى دیگر تک گویى درونى مى باشد و فرد با تإکید بر کلمه ((مى گویم)) نشان مى دهد که با شخص دیگرى صحبت مى کند.
در هر حال اثر شما در مقایسه با دیگر آثار رسیده نکته قابل توجهى براى عرضه داشت و همین امر مى تواند بیانگر تفاوت دیدگاه شما با دیگر همسالان خود در امر نگارش باشد.

طاهره جعفرى ـ قم

خانم جعفرى, از اینکه مى بینیم روز به روز در نگارش داستان پیشرفت مى کنید و توصیه هاى ما را با دقت فرا مى گیرید, خوشحالیم و امیدواریم به زودى زود بتوانید پیشرفتهاى بهترى داشته باشید و ما را نیز در جریان فعالیتهاى ادبى خود بگذارید.
داستان جدید شما نسبت به آثار قبلى تان از سوژه مناسبترى برخوردار است. به خصوص در ((نظر شهید)) نثر شما بسیار زیباتر شده و کمتر دچار تناقض در جمله بندى مى شوید, فقط چند نکته در مورد لحن جملات و لهجه آنها دیده مى شود که احتمالا در اثر استمرار زیاد براى خود شما جا افتاده است و از اشتباه بودن آنها مطلع نیستید.
وقتى شخصیتهاى اصلى و فرعى شما تمام مدت بدون لهجه حرف مى زنند پس لزومى ندارد که خود شما به عنوان نویسنده و راوى بنویسید ((چند لقمه اى ناشتا شدى)) و یا ((چاى را نیم ساعت پیش دم داده اى.))
استفاده از فلاش بک و ذکر خاطرات گذشته نیز باعث زیبایى کارتان شده است. ((اینک 16 سال از آن زمان مى گذرد, بارها او را در خواب دیده اى و در همان حال متعجبانه از خود پرسیده اى: ((مگر نمى گن احمد شهید شده؟)) و پس از این سوال دوباره به او نگریسته اى که بى توجه به اطراف خود, متفکرانه به آسمانها چشم دوخته و هیچ نمى گوید. راستى او به چه مى اندیشد و بر چه نظر دارد؟
قاب عکس را هنوز در دست دارى و به زمینه پسته اىاش و آن چهره متین خیره شده اى و فکر مى کنى که با صداى در, رشته افکارت از هم گسسته مى شود.))
امیدواریم آثار بعدى شما نشانه پیشرفت بسیار شما باشد.موفق باشید.

فاطمه نیکان ـ قم

فاطمه خانم عزیز, یک بار دیگر یکى از داستانهاى خوب شما به دستمان رسید. موضوع داستان شما خوب است و جاى پرداخت زیاد دارد ولى متإسفانه خیلى سریع از این موقعیت پیشآمده گذشته اید و با یک پرداخت شتابزده کارتان را به پیش برده اید.
یکى از نکات ضعف کارتان عدم صحنه پردازى لازم براى محیط بیمارستان است. مى توانستید با حوادث جزیى و ذکر وسایل اطراف بیمار, فضاى لازم را بیشتر توصیف کنید و حتى از حواس پنجگانه براى این توصیفات بهره ببرید. به فرض خیلى راحت مى توانستید با استفاده از حس بویایى, بوهاى مختلف موجود در بیمارستان و همچنین بوى خوش گل مریم را توصیف نمایید.
شروع و پایان داستان نیز مناسب است و هیچ زیاده گویى در آن دیده نمى شود ولى این زیاده گویى خودش را در میانه داستان به شدت نشان مى دهد. فضاى بیمارستان جاى خیلى مناسبى براى بحث و دعوا و یا خواستگارى نیست. آن هم با وجود بیماران و افرادى که در آنجا رفت و آمد مى کنند. خوب بود به جاى گذاشتن این همه حرف در دهان شخصیتها, خیلى از جملات و اطلاعات را با اشاره سر شخصیتها و یا حتى سکوت آنها, به طور غیر مستقیم عنوان مى کردید تا زیادى دیالوگها توى ذوق خواننده نمى زد.
در ادامه به خاطر محاسنى که ((فرشته شیشه اى)) دارد آن را به تمامى خوانندگان تقدیم مى کنیم.

فرشته شیشه اى
فاطمه نیکان ـ قم

سرم گیج مى رفت, از آن سر و صدا و آه و ناله بیماران و بحثهایى که همراهانشان با پرستارها مى کردند, چشمهایم را محکم روى هم مى فشردم. احساس تنهایى مى کردم. هنوز کسى خبر نداشت که چه بلایى سرم آمده. خودم را آماده آماج حرفها مى کردم.
صداى باز شدن در اتاق را شنیدم. آرام چشمانم را باز کردم. پرستار سفیدپوش با لبخند همیشگى اش در حین کمک کردن به من گفت: ((ملاقاتى دارى.))
در حالى که دسته گل مریمى توى دستانش بود, وارد شد. نگاهى به دست و سر باندپیچى شده ام انداخت و با ناراحتى سلام کرد. گلها را روى میز مقابلم گذاشت و روى صندلى کنار پنجره نشست و گفت: ((معلوم هست با خودتون چه کار مى کنین؟))
سرم را پایین انداختم و من من کنان جواب دادم: ((خوب اتفاقه دیگه, یه حادثه بود, من همیشه احتیاط مى کردم اما ... اما ...))
ـ ((اما چى ... نه تنها به فکر خودتون نیستین به سینا هم فکر نمى کنید. اگر ... اگر براى شما اتفاقى مى افتاد ...)) با ناراحتى گفتم: ((من به سینا فکر نمى کنم؟ چطور این حرف رو مى زنین. همه ... همه تلاشم براى سیناست. این همه سختى من ... )) بغض گلویم را فشرد و توان سخن گفتن را از من گرفت و او همچنان به بیرون نگاه مى کرد. بغضم را با زور قورت دادم و پرسیدم: ((راستى سینا کجاست؟ حالش خوبه؟))
ـ سینا حالش خوبه. بردمش خونه مادرم. اما امروز با روزاى دیگه فرق مى کرد, انگار زیاد سر حال نبود, مخصوصا ... مخصوصا وقتى که اون سوال رو از من پرسید.
با تعجب نگاهش کردم و او ادامه داد: ((مى دونین چى پرسید, گفت: ((عمو احمد! چرا مامان من موتور سوار مى شه؟)) چرا مث ماماناى دیگه نیست؟)) خوب چى باید بهش مى گفتم, مى گفتم چون, چون یه نفر پیدا نمى شه که ...)).
ـ لطف کردین آقاى امیرى, اى کاش مزاحم مادرتون نمى شدین. مى دونم سینا اخلاقش عوض شده, از وقتى که رفته مدرسه, توى مدرسه هم مى گن وضع چندان خوبى نداره, از این طرف و اون طرف توى مدرسه ... نمى دونم ... یه حرفایى شنیده ...)). آقاى امیرى از کنار پنجره دور شد و دسته گلى را که روى میز گذاشته بود, برداشت و توى گلدان آب کنار تختم مرتبش کرد و گفت: ((راستى چطور شد که تصادف کردین؟)) نگاهى به گلها کردم و گفتم: ((قشنگه.)) او با حالت خاصى گفت: ((خب!)) من من کنان گفتم: ((دستتون درد نکنه, من همیشه گل مریمو دوست داشتم.)) اما او سوالش را تکرار کرد و گفت: ((لطفا رد گم نکنین, هر چند که شما مقصر نبودین.)) نگاهم را از گلها گرفتم و گفتم: ((نکنه دارین از من بازجویى مى کنین!)) لبخندى زد و گفت: ((شما این طور فکر کنین.))
ـ اما من متهم نیستم ... نمى دونم چطور شد که با اون ماشین برخورد کردم. مثل همیشه سینا رو رسوندم مدرسه, بعد بسته هاى لباسو از خانم فرهادى گرفتم, کار پخش توى مغازه ها تقریبا تموم شده بود که ... وقتى تصادف کردم احساس عجیبى داشتم, مثل یه فرشته بال داشتم و پرواز مى کردم که یکهو سینا از پایین دستاشو دراز کرد, اونقدر که به من رسید و لباس منو گرفت و به پایین کشید. توى اون لحظه فکر کردم چطور اینقدر قوى شده, چرا داره منو به طرف خودش مى کشه.
آهى کشیدم و ادامه دادم: ((شاید سینا هم مثل بقیه به من نگاه مى کنه. امیدوار بودم اون منو درک کنه. وقتى جلوى مدرسه اون طور با من حرف زد احساس کردم نه تنها نتونستم جاى پدرش رو بگیرم, حتى حق مادرى رو هم ادا نکردم. در حالى که از هیچ چیز براى خوشبختى اون دریغ نکردم.))
صداى ممتد آژیر آمبولانسى توجهم را جلب کرد, هر دو به طرف پنجره سرک کشیدیم, پسربچه اى که صورتش خونى بود با سرعت به داخل بیمارستان مى بردند. حالم دگرگون شد. آقاى امیرى که متوجه حالت من شده بود گفت: ((خیالتون از سینا راحت باشه, حتما الان دنبال مرغهاى بیچاره گذاشته و پراشونو یکى یکى مى کنه.)) لبخند کمرنگى روى لبهایم نقش بست, کمى آرام شدم.
ـ وقتى توى چشماى غمگین و سیاهش نگاه کردم و دستمو روى سرش کشیدم, غرور مردونه اى رو تو وجودش حس کردم. با بغض سنگینى گفت: ((مامان مى شه نیایى دنبالم, خودم میام, بلدم, خودت گفتى بزرگ شدى. دیگه هم نباید موتور سوار بشى.)) با خنده اى که بدتر از صد تا گریه بود, دستشو گرفتم و گفتم: ((سیناجون, تو باید خیلى هم خوشحال باشى که مامانت موتور داره. مى بینى مامان هیچ کس جز تو موتور نداره.)) سرم فریاد زد: ((خوب تو هم نداشته باش تو که مرد نیستى, تو که بابا نیستى.)) دستاشو از دستم کشید و قاطى بچه ها رفت تو مدرسه. احساس کردم چیزى تو وجودم شکست مثل شیشه, صداى خرد شدنش تو گوشم پیچید.
آقاى امیرى ساکت به حرفهاى من گوش مى داد. قطره اشکى روى باند دستم چکید. نمى خواستم کسى اشکم را ببیند. مدتها بود که کسى اشکهایم را ندیده بود. آقاى امیرى نگاهى به ساعتش کرد و بعد از قدم زدن دور اتاق, دوباره روى صندلى کنار پنجره نشست و گفت: ((خوب اون داره بزرگ مى شه, تفاوتها رو حس مى کنه. نمى تونه ببینه مادرش یه موتور داره که کنارش کابینى وصل کرده و توى اون سفارشات مردمو این طرف و اون طرف مى بره.)) چهره ام را در هم کشیدم و با لحن خاصى جواب دادم: ((اما آقاى امیرى فکر نمى کنم کارم خلاف باشه. منم مثل بقیه کار مى کنم از راه حلال نون خودمو و پسرمو در میارم, احتیاجى هم به هیچ کس ندارم.))
ناگهان از جا پرید و گفت: ((خوب اون داره بزرگ مى شه, اصلا به غرور اون فکر نمى کنین, خوب شاید این کار مناسب شما نباشه. یه کار دی$ ...))یک لحظه اختیارم را از کف دادم و فریاد زدم: ((اون موقع که محمد رو از دست دادم, اون موقع که تنها شدم, آیا برادرم به من کمک کرد یا خواهرم دستمو گرفت, یا خونواده همسرم به زندگى من و پسرم سر و سامون دادن. کى به من کار مى داد, به یه زن تنها با بچه, با اون مستمرى فقط تونستم این موتور که همه سرمایه منه از قسط در بیارم تا زندگیمو بچرخونم. به همه رو زدم تا این موتور رو از دست ندم, اما کسى به دادم نرسید, حتى روزى که مثل یه مرد مجبور بودم پشت این موتور سوار بشم و اونو به حرکت در بیارم و حتى اون زمونى که توى کوچه و خیابون مضحکه مردم شدم و بقیه براى اذیت کردنم از من سبقت مى گرفتند و یا از قصد به موتورم مى زدن و با خنده هاى موذیانه فرار مى کردند. اما صبر کردم, صبر کردم, صبر کردم ...)) و بعد فریاد زدم: ((حالا هم که به کسى احتیاج ندارم بقیه راحتم نمى ذارن. چرا؟ ...)) آقاى امیرى که عصبى شده بود گفت: ((چرا از من نخواستین؟ چرا به من نگفتین ... من که بودم .. .)).
ـ شما هم مثل بقیه ... نکنه فکر مى کنین منجى من شدین!
آقاى امیرى که سعى مى کرد خودش را آرام کند, جواب داد: ((از من خواستین؟ منو به حساب آوردین؟)) لحظه اى سکوت کرد و به زمین خیره شد, انگار در عمق چیزى فرو رفته بود.
بچه بودم, ده دوازده ساله که پدرم مرد. جوون بود, یه کارگر ساده ساختمون که یک روز با افتادنش از یه ساختمون بلند ما رو تنها گذاشت. از همون بچگى مجبور شدم کار کنم. مادرم با یه چرخ خیاطى که پدرم براش خریده بود مشغول کار شد. مثل یه مرد کار مى کرد, کسى رو ندیدم که دستشو بگیره یا کمکى به اون بکنه و اون موقع خون توى رگهام به جوش مى اومد که کارى از دستم نمى اومد جز شاگردى این مغاز و اون مغازه. با زحمتاى اون به اینجا رسیدم و من به رنجى که اون کشید خوب آگاهم.
سنگینى بغض را در صدایش حس کردم, سکوت کرد و من در سکوتش گیج شده بودم.
ـ محمد بهترین دوستم بود, از دوران دبیرستان مى شناختمش. توى آخرین مإموریتى که با هم بودیم از من یه قولى گرفت ...))
((محمد, محمد)) چند بار اسمش را زمزمه کردم. چهره اش در ذهنم شکل گرفت. یک لحظه به یاد روزهایى افتادم که با محمد به خانه روستایشان مى رفتیم و من سوار موتور مى شدم و دورى تو باغ مى زدم, موقع هندل زدن حسابى به من مى خندید. باید آنقدر محکم پایم را فشار مى دادم تا روشن مى شد و گاهى هم دنده ها را جابه جا مى زدم و توى دیوار و درخت مى رفتم و او با سرعت به کمکم مى شتابید و در حالى که از خنده ریسه مى رفت, مى گفت: ((بالاخره یه روز موتورسوار مى شى.)) حالا کجا بود تا ببیند هندل زدن و جابه جا کردن دنده ها براى من ساده تر از آشپزى و خانه دارى شده است.
متوجه نگاههاى آقاى امیرى شدم که از مات شدنم و لبخند بى اراده ام متعجب شده بود. به خودم آمدم.
ـ با محمد بودم, وقتى داشت مثل یه پرنده اوج مى گرفت, به من گفت: ((مواظب حانیه و سینا باش. اونا تنها هستن, تو تنهاشون نذار.)) من قول داده بودم, اما هیچ کارى نکردم, اون تولیدى, پخش جنسا, مدرسه سینا, تنها کارى بود که تونستم بکنم.
در حالى که دستهایش را محکم در هم گره مى زد ادامه داد: ((هیچ کارى, هیچ کارى . ..))
تازه متوجه شدم, پس کارى که پیدا کردم, کمکهاى ناگهانى که در لحظه هاى خاص به دادم مى رسید, باید فکرش را مى کردم, مدتى در سکوت گذشت و هر دو آرام شدیم. شاید خودمان را لحظه اى در گذشته ها جا گذاشتیم.
ـ متإسفم, ببخشید, نباید این طورى صحبت مى کردم. سینا دیگه بزرگ شده, شما هم خیلى زحمت کشیدین, فکر نمى کنین وقت استراحتتون رسیده, فکر نمى کنین بعضى کارها رو به عهده بعضى ها بذارین, بالاخره بعد از چهار سال سختى و زحمت کشیدن, سینا امسال رفته مدرسه, وقتش نرسیده که این بچه ... پدر داشته باشه؟!
یک لحظه نگاهم در نگاهش گره خورد. نمى دانستم چه باید بگویم, او در حالى که به سمت در مى رفت گفت: ((خب من باید برم.)) توى چارچوب در ایستاد و بدون اینکه برگردد ادامه داد: ((فرشته پر و بال شکسته, باور کن ... باور کن مى تونم پدر خوب و مرد خوبى باشم.)) و سریع بدون خداحافظى خارج شد و مرا حیران و گیج غرق در افکارم رها کرد.

دوستان عزیز!

هاجر مرادى از اصفهان, مرتضى لطیف از اندیمشک, ابوالفضل صمدى رضایى از مشهد, سیدمیثم رمضانى شریعتى از بابل, زهرا عالى و مریم زاهدىنسب از شوش دانیال, فرشته سیفى از خلخال, سیمین دخت مصطفایى از گیلان غرب, نرگس بلدى از دزفول, معصومه موسیوند از قم, منیره مقدم زاده از چابکسر, فاطمه عابد از اردبیل, سید احمد موسوى از زنجان و فاطمه ملاباشى از تویسرکان.
داستان هاى جدید شما, حکایت از تلاش هاى بسیار شما دارد. امیدواریم همچنان پرتوان به پیش بروید و شاهکارهاى خودتان را خلق کنید.

دوستان عزیز!

هاجر مرادى از اصفهان, مرتضى لطیف از اندیمشک, ابوالفضل صمدى رضایى از مشهد, سیدمیثم رمضانى شریعتى از بابل, زهرا عالى و مریم زاهدىنسب از شوش دانیال, فرشته سیفى از خلخال, سیمین دخت مصطفایى از گیلان غرب, نرگس بلدى از دزفول, معصومه موسیوند از قم, منیره مقدم زاده از چابکسر, فاطمه عابد از اردبیل, سید احمد موسوى از زنجان و فاطمه ملاباشى از تویسرکان.
داستان هاى جدید شما, حکایت از تلاش هاى بسیار شما دارد. امیدواریم همچنان پرتوان به پیش بروید و شاهکارهاى خودتان را خلق کنید.