نویسنده


فرشته شیشه اى

فاطمه نیکان ـ قم

سرم گیج مى رفت, از آن سر و صدا و آه و ناله بیماران و بحثهایى که همراهانشان با پرستارها مى کردند, چشمهایم را محکم روى هم مى فشردم. احساس تنهایى مى کردم. هنوز کسى خبر نداشت که چه بلایى سرم آمده. خودم را آماده آماج حرفها مى کردم.
صداى باز شدن در اتاق را شنیدم. آرام چشمانم را باز کردم. پرستار سفیدپوش با لبخند همیشگى اش در حین کمک کردن به من گفت: ((ملاقاتى دارى.))
در حالى که دسته گل مریمى توى دستانش بود, وارد شد. نگاهى به دست و سر باندپیچى شده ام انداخت و با ناراحتى سلام کرد. گلها را روى میز مقابلم گذاشت و روى صندلى کنار پنجره نشست و گفت: ((معلوم هست با خودتون چه کار مى کنین؟))
سرم را پایین انداختم و من من کنان جواب دادم: ((خوب اتفاقه دیگه, یه حادثه بود, من همیشه احتیاط مى کردم اما ... اما ...))
ـ ((اما چى ... نه تنها به فکر خودتون نیستین به سینا هم فکر نمى کنید. اگر ... اگر براى شما اتفاقى مى افتاد ...)) با ناراحتى گفتم: ((من به سینا فکر نمى کنم؟ چطور این حرف رو مى زنین. همه ... همه تلاشم براى سیناست. این همه سختى من ... )) بغض گلویم را فشرد و توان سخن گفتن را از من گرفت و او همچنان به بیرون نگاه مى کرد. بغضم را با زور قورت دادم و پرسیدم: ((راستى سینا کجاست؟ حالش خوبه؟))
ـ سینا حالش خوبه. بردمش خونه مادرم. اما امروز با روزاى دیگه فرق مى کرد, انگار زیاد سر حال نبود, مخصوصا ... مخصوصا وقتى که اون سوال رو از من پرسید.
با تعجب نگاهش کردم و او ادامه داد: ((مى دونین چى پرسید, گفت: ((عمو احمد! چرا مامان من موتور سوار مى شه؟)) چرا مث ماماناى دیگه نیست؟)) خوب چى باید بهش مى گفتم, مى گفتم چون, چون یه نفر پیدا نمى شه که ...)).
ـ لطف کردین آقاى امیرى, اى کاش مزاحم مادرتون نمى شدین. مى دونم سینا اخلاقش عوض شده, از وقتى که رفته مدرسه, توى مدرسه هم مى گن وضع چندان خوبى نداره, از این طرف و اون طرف توى مدرسه ... نمى دونم ... یه حرفایى شنیده ...)). آقاى امیرى از کنار پنجره دور شد و دسته گلى را که روى میز گذاشته بود, برداشت و توى گلدان آب کنار تختم مرتبش کرد و گفت: ((راستى چطور شد که تصادف کردین؟)) نگاهى به گلها کردم و گفتم: ((قشنگه.)) او با حالت خاصى گفت: ((خب!)) من من کنان گفتم: ((دستتون درد نکنه, من همیشه گل مریمو دوست داشتم.)) اما او سوالش را تکرار کرد و گفت: ((لطفا رد گم نکنین, هر چند که شما مقصر نبودین.)) نگاهم را از گلها گرفتم و گفتم: ((نکنه دارین از من بازجویى مى کنین!)) لبخندى زد و گفت: ((شما این طور فکر کنین.))
ـ اما من متهم نیستم ... نمى دونم چطور شد که با اون ماشین برخورد کردم. مثل همیشه سینا رو رسوندم مدرسه, بعد بسته هاى لباسو از خانم فرهادى گرفتم, کار پخش توى مغازه ها تقریبا تموم شده بود که ... وقتى تصادف کردم احساس عجیبى داشتم, مثل یه فرشته بال داشتم و پرواز مى کردم که یکهو سینا از پایین دستاشو دراز کرد, اونقدر که به من رسید و لباس منو گرفت و به پایین کشید. توى اون لحظه فکر کردم چطور اینقدر قوى شده, چرا داره منو به طرف خودش مى کشه.
آهى کشیدم و ادامه دادم: ((شاید سینا هم مثل بقیه به من نگاه مى کنه. امیدوار بودم اون منو درک کنه. وقتى جلوى مدرسه اون طور با من حرف زد احساس کردم نه تنها نتونستم جاى پدرش رو بگیرم, حتى حق مادرى رو هم ادا نکردم. در حالى که از هیچ چیز براى خوشبختى اون دریغ نکردم.))
صداى ممتد آژیر آمبولانسى توجهم را جلب کرد, هر دو به طرف پنجره سرک کشیدیم, پسربچه اى که صورتش خونى بود با سرعت به داخل بیمارستان مى بردند. حالم دگرگون شد. آقاى امیرى که متوجه حالت من شده بود گفت: ((خیالتون از سینا راحت باشه, حتما الان دنبال مرغهاى بیچاره گذاشته و پراشونو یکى یکى مى کنه.)) لبخند کمرنگى روى لبهایم نقش بست, کمى آرام شدم.
ـ وقتى توى چشماى غمگین و سیاهش نگاه کردم و دستمو روى سرش کشیدم, غرور مردونه اى رو تو وجودش حس کردم. با بغض سنگینى گفت: ((مامان مى شه نیایى دنبالم, خودم میام, بلدم, خودت گفتى بزرگ شدى. دیگه هم نباید موتور سوار بشى.)) با خنده اى که بدتر از صد تا گریه بود, دستشو گرفتم و گفتم: ((سیناجون, تو باید خیلى هم خوشحال باشى که مامانت موتور داره. مى بینى مامان هیچ کس جز تو موتور نداره.)) سرم فریاد زد: ((خوب تو هم نداشته باش تو که مرد نیستى, تو که بابا نیستى.)) دستاشو از دستم کشید و قاطى بچه ها رفت تو مدرسه. احساس کردم چیزى تو وجودم شکست مثل شیشه, صداى خرد شدنش تو گوشم پیچید.
آقاى امیرى ساکت به حرفهاى من گوش مى داد. قطره اشکى روى باند دستم چکید. نمى خواستم کسى اشکم را ببیند. مدتها بود که کسى اشکهایم را ندیده بود. آقاى امیرى نگاهى به ساعتش کرد و بعد از قدم زدن دور اتاق, دوباره روى صندلى کنار پنجره نشست و گفت: ((خوب اون داره بزرگ مى شه, تفاوتها رو حس مى کنه. نمى تونه ببینه مادرش یه موتور داره که کنارش کابینى وصل کرده و توى اون سفارشات مردمو این طرف و اون طرف مى بره.)) چهره ام را در هم کشیدم و با لحن خاصى جواب دادم: ((اما آقاى امیرى فکر نمى کنم کارم خلاف باشه. منم مثل بقیه کار مى کنم از راه حلال نون خودمو و پسرمو در میارم, احتیاجى هم به هیچ کس ندارم.))
ناگهان از جا پرید و گفت: ((خوب اون داره بزرگ مى شه, اصلا به غرور اون فکر نمى کنین, خوب شاید این کار مناسب شما نباشه. یه کار دی$ ...))یک لحظه اختیارم را از کف دادم و فریاد زدم: ((اون موقع که محمد رو از دست دادم, اون موقع که تنها شدم, آیا برادرم به من کمک کرد یا خواهرم دستمو گرفت, یا خونواده همسرم به زندگى من و پسرم سر و سامون دادن. کى به من کار مى داد, به یه زن تنها با بچه, با اون مستمرى فقط تونستم این موتور که همه سرمایه منه از قسط در بیارم تا زندگیمو بچرخونم. به همه رو زدم تا این موتور رو از دست ندم, اما کسى به دادم نرسید, حتى روزى که مثل یه مرد مجبور بودم پشت این موتور سوار بشم و اونو به حرکت در بیارم و حتى اون زمونى که توى کوچه و خیابون مضحکه مردم شدم و بقیه براى اذیت کردنم از من سبقت مى گرفتند و یا از قصد به موتورم مى زدن و با خنده هاى موذیانه فرار مى کردند. اما صبر کردم, صبر کردم, صبر کردم ...)) و بعد فریاد زدم: ((حالا هم که به کسى احتیاج ندارم بقیه راحتم نمى ذارن. چرا؟ ...)) آقاى امیرى که عصبى شده بود گفت: ((چرا از من نخواستین؟ چرا به من نگفتین ... من که بودم .. .)).
ـ شما هم مثل بقیه ... نکنه فکر مى کنین منجى من شدین!
آقاى امیرى که سعى مى کرد خودش را آرام کند, جواب داد: ((از من خواستین؟ منو به حساب آوردین؟)) لحظه اى سکوت کرد و به زمین خیره شد, انگار در عمق چیزى فرو رفته بود.
بچه بودم, ده دوازده ساله که پدرم مرد. جوون بود, یه کارگر ساده ساختمون که یک روز با افتادنش از یه ساختمون بلند ما رو تنها گذاشت. از همون بچگى مجبور شدم کار کنم. مادرم با یه چرخ خیاطى که پدرم براش خریده بود مشغول کار شد. مثل یه مرد کار مى کرد, کسى رو ندیدم که دستشو بگیره یا کمکى به اون بکنه و اون موقع خون توى رگهام به جوش مى اومد که کارى از دستم نمى اومد جز شاگردى این مغاز و اون مغازه. با زحمتاى اون به اینجا رسیدم و من به رنجى که اون کشید خوب آگاهم.
سنگینى بغض را در صدایش حس کردم, سکوت کرد و من در سکوتش گیج شده بودم.
ـ محمد بهترین دوستم بود, از دوران دبیرستان مى شناختمش. توى آخرین مإموریتى که با هم بودیم از من یه قولى گرفت ...))
((محمد, محمد)) چند بار اسمش را زمزمه کردم. چهره اش در ذهنم شکل گرفت. یک لحظه به یاد روزهایى افتادم که با محمد به خانه روستایشان مى رفتیم و من سوار موتور مى شدم و دورى تو باغ مى زدم, موقع هندل زدن حسابى به من مى خندید. باید آنقدر محکم پایم را فشار مى دادم تا روشن مى شد و گاهى هم دنده ها را جابه جا مى زدم و توى دیوار و درخت مى رفتم و او با سرعت به کمکم مى شتابید و در حالى که از خنده ریسه مى رفت, مى گفت: ((بالاخره یه روز موتورسوار مى شى.)) حالا کجا بود تا ببیند هندل زدن و جابه جا کردن دنده ها براى من ساده تر از آشپزى و خانه دارى شده است.
متوجه نگاههاى آقاى امیرى شدم که از مات شدنم و لبخند بى اراده ام متعجب شده بود. به خودم آمدم.
ـ با محمد بودم, وقتى داشت مثل یه پرنده اوج مى گرفت, به من گفت: ((مواظب حانیه و سینا باش. اونا تنها هستن, تو تنهاشون نذار.)) من قول داده بودم, اما هیچ کارى نکردم, اون تولیدى, پخش جنسا, مدرسه سینا, تنها کارى بود که تونستم بکنم.
در حالى که دستهایش را محکم در هم گره مى زد ادامه داد: ((هیچ کارى, هیچ کارى . ..))
تازه متوجه شدم, پس کارى که پیدا کردم, کمکهاى ناگهانى که در لحظه هاى خاص به دادم مى رسید, باید فکرش را مى کردم, مدتى در سکوت گذشت و هر دو آرام شدیم. شاید خودمان را لحظه اى در گذشته ها جا گذاشتیم.
ـ متإسفم, ببخشید, نباید این طورى صحبت مى کردم. سینا دیگه بزرگ شده, شما هم خیلى زحمت کشیدین, فکر نمى کنین وقت استراحتتون رسیده, فکر نمى کنین بعضى کارها رو به عهده بعضى ها بذارین, بالاخره بعد از چهار سال سختى و زحمت کشیدن, سینا امسال رفته مدرسه, وقتش نرسیده که این بچه ... پدر داشته باشه؟!
یک لحظه نگاهم در نگاهش گره خورد. نمى دانستم چه باید بگویم, او در حالى که به سمت در مى رفت گفت: ((خب من باید برم.)) توى چارچوب در ایستاد و بدون اینکه برگردد ادامه داد: ((فرشته پر و بال شکسته, باور کن ... باور کن مى تونم پدر خوب و مرد خوبى باشم.)) و سریع بدون خداحافظى خارج شد و مرا حیران و گیج غرق در افکارم رها کرد.