شکوفه هاى ادب



شکوفه ادب
تصویرى از زندگى


دو آینه در مقابل هم, یکى بر روى طاقچه و دیگرى در طرف مقابل بر روى دیوار نصب شده است. در مقابلش مى ایستد, در ژرفاى چشمان خسته آینه نگاه مى کند. او مى خواهد با تصویر درون آینه حرف بزند و با او درددل کند.
نزدیکتر مى رود, تصاویرى محو در آینه مى بیند. کنجکاوانه چشمانش را فراتر مى برد. تپه هاى سرسبز, نهرى روان و کودکانى شیرین و بازیگوش و زنهایى که در کنار نهر لباس مى شویند, همه و همه را مى بیند و صداى گوسفندان و مرغ و خروسها را در لابه لاى درختان مى شنود.
مشتاقانه تر و با شعف خاصى اطراف را مى پاید. مادرش را مى بیند, پدر و خواهر و برادرش را. چقدر دلش براى آن روزها تنگ شده است. تبسمى بر لبانش نقش مى بندد, اما دیرى نمى پاید که خانه اى قدیمى و کاهگلى و پرچمى سیاه بر سر در خانه, آینه را مى پوشاند و کوچه آکنده از صداى صوت قرآن مى شود. حلوا و خرماى خیرات روزى را که چنگال قدرتمند تقدیر پدرش را از آنها گرفت به خاطرش مىآورد و بعد از مدتى مادرش نیز به دنبال پدر پر مى کشد و مى رود.
او مى ماند و خواهر و برادر کوچکترش. ناگاه قطرات اشک مانند جوى باریکى از گوشه چشمش بر روى صورتش سرازیر مى شود. چشمانش را به آن طرفتر خیره مى کند. صداى شادى از پس در چوبى خانه اشان به آسمان بلند است. خواهر و برادرش همراه داماد و عروس مى روند و او مى ماند و دلتنگى, تا اینکه مردى پا به زندگى اش مى گذارد.
ولى افسوس که خوشى قبلى زود جایش را به جدایى و تنهایى مى دهد و مرد در آرزوى کودکى شیرین زبان, خانه را ترک مى کند.
همین طور که به آینه نگاه مى کند چشمانش را مى بندد و نفس عمیقى مى کشد و دوباره به آینه مى نگرد. باز تنها بود و زنان ده به گیسوان سفیدش نگاه مى کردند و مى گفتند: ((تو زن نفرین شده اى هستى!))
نگاه مى کند و بیشتر نگاه مى کند و زنى دلشکسته با دندانهاى ریخته اش از توى آینه به او نگاه مى کند. سرش را برمى گرداند ولى دلش تاب نمىآورد و دوباره به آینه و قاب چوبى اش چشم مى دوزد.
زنى آرام بر روى زمین افتاده, بى روح و بى جان, و پارچه اى سفید صورتش را پوشانده است. هیچ کس قطره اشکى بر بالاى جسد زن نمى ریزد, هیچ کس. با مشت محکم به آینه مى زند, اما دوباره دلش را با تصویر آینه یکى مى کند و خرده هاى آن را کنار هم مى چیند. دوباره تصویر همان زن دیده مى شود. با دستهاى لرزانش پارچه را از صورت او کنار مى زند. نفسش به شماره مى افتد و قلبش ...
هیچ کس بالاى سرش نبود, او مانده بود و گربه ها و گلدانها. چند روز بعد تن نحیف زن بر روى دستان همسایه ها تشییع شد و کسى جز گلهاى پلاسیده شمعدانى رفتن زن را باور نکرد و بعد از آن روز دیگر گنجشکها بر روى درخت خانه زن آواز نخواندند و یاکریمها با جوجه هایشان از آنجا پر کشیدند.

معصومه موسیوند ـ قم