نجواى نیاز



نجواى نیاز
پرستوهاى عاشق


طوفان زده از غم آن شقایقهایى که با سموم زهرآگین و پاییزى شب پرستان بى عشق پرپر شدند, دل به ترنم باران سپرده ام.
در این فصل که شاخه ها از بار شکوفه و شعر لبریزند و گنجشکهاى کوچک حیاطمان ترانه شاد بهار را سر مى دهند, به یاد پرستوهایى که نغمه شوق رهایى را از بند دنیا و دنیاپرستان سر دادند و به سوى آسمان همیشه آبى و بهار بى زوال صفا و صمیمیت پر کشیدند. دگر باره از شور لبریزم, و دفترى مى خواهم به وسعت تمام آرزوهاى جوانى ام تا از غم سنگین و نامهربان روزگار در آن بنویسم و تمام حسرتها و اى کاشها را از عمق دلم بیرون بریزم و سبک چون پرستوهاى عاشق پرواز, تا وادى اندیشه پر گشایم. آنها که دلهاشان پر از عطر شکوفه و شمیم باران بود. آنها که به صلابتشان نه تنها دوست که دشمن نیز اقتدا مى کرد. آن ها که زرق و برق این جهان را با خون و گلوله و ایمان معامله کردند تا سودایى آن دیار باشند و چه صبورانه بر زخم خویشتن در میان این همه غوغا و هیاهو, در میان این همه گرد فراموشى با سکوت و سکوت و سکوت مرهم گذاشته اند.
بیایید این پاکترین جلوه ساده گسستن تعلقات دنیوى و پیوستن به جانان را دریابیم. بیایید مثل آن روزها که بهار را با دل آنها قسمت مى کردیم و گریه هامان عطر خوش تقوا مى داد و شوق رفتن و رسیدن بر لبهایمان مترنم مى شد, باز هم تنهایى اشان را با این همه غوغا و در میان این همه آسمان خراش ها و تمدن زدگى سهیم شویم. بیایید سبزى و بهاران را از چشمهاى همیشه بیدار و نگران آنها دریابیم. بیایید نم اشک را از دیدگان بى ریا و بى ادعایشان صادقانه بچینیم و بیایید ما هم مثل آنها باشیم عاشق رنگهاى ساده زندگى, سبز و سفید و سرخ و دلتنگ فرداها و ایامى که بر آنها گذشت.
ابوالفضل صمدىرضایى (کیانا) ـ مشهد

شقایق خاموش
در سوگ مشاورم خانم ...

همچون ماهى خوابیده اى, چشمان مهربانت را در آسمان غمگین شبم فرو بسته اى. مگر از یاد برده اى که به من, چگونه زیستن را زیر تلالو آبى ماه آموختى؟! مگر فراموش کرده اى که الفباى محبت را, جرعه جرعه در کاسه چشمان مهربانت به کام من خوراندى؟ ! چگونه مى شود وسعت تو را درون حجم شکسته واژگان تازه از خاک دل سر بر آورده, گنجانید که حتى واژه دل را نیز, از تو آموخته ام! نکند از یاد برده اى که زندگى, همیشه با تو برایم سبدى از شقایق به هدیه مىآورد؟ آرى, من در باغچه دانش, از تو که باغبان شکوفه هاى احساس بودى آموختم, که چگونه مى شود با صداى گرفته زنبق و بى چراغى نگاه شکسته پرستوى مهاجر, عاشقى را رنگآمیزى کرد. من, با تو آموختم که چگونه مى شود خاک قلب مرده زمستان را زیر کوره گرم دوست داشتن, به تپیدن وادار کرد. تو بگو, چگونه بنویسم از یاسهایى که با نوازشهاى گرم تو, عطر دل انگیز بودن مى گرفتند و با خیال تو, کانون مهیب دستهاى هرزه باد را به رویایى خوش مبدل مى ساختند. حال در این غروب غمگداز که حادثه وصال والاترى, جسم نورانى تو را به درخشش در وادى دگرى گماشته است, هنوز من و شکوفه هاى احساس باغ تو, در هجرت همیشه جسمت, اشک از دیده فرو مى باریم. گرچه باور داریم که روح بزرگوار تو با ما همیشه خواهد ماند و زیر گوشهاى خسته پاییز, آواى دلکش زندگى را رساتر از همیشه زمزمه خواهد کرد.

منیره مقدم زاده ـ چابکسر