آواى درون

قو
نیما یوشیج

صبح چون روى مى گشاید مهر
روى دریاى سرکش و خاموش
مى کشد موجهاى نیلى چهر
جبه اى از طلاى ناب به دوش
صبحگه, سرد وتر, در آن دمها
که ز دریا نسیم راست گذر
گل مریم, به زیر شبنمها
شستشو مى دهد بر و پیکر
صبحگه, کانزواى وقت و مکان
دلرباینده است و شوق افزاست
بر کنار جزیره هاى نهان
قامت باوقار قو پیداست
آنچنانى که از گلى دسته
پیش نجواى آبها تنها
وسط سبزه خزه بسته
تنش از سبزه بیشتر زیبا
مى دهد پاى خود تکان, شاید
که کند خستگى ز تن بیرون
بالهاى سفید بگشاید
بپرد در برابر هامون
بپرد تا بدان سوى دریا
در نشیب فضاى مثل سحر

برود از جهان خیره ما
بزند در میان ظلمت پر
برود در نشیمن تاریک
با خیالى که آن مصاحب اوست
در خط روشنى چو مو باریک
ببیند آن چیزها که درخور قوست
لکه ابرى که دور مى ماند
موجهایى که مى کنند صدا
وندر آن جا کسى نمى داند
که چه اشکال مى شوند جدا
لیک مرغ جزیره هاى کبود
در همین دم که او به تنهایى
سینه خالى ز فکر بود و نبود
مى کند فکرهاى دریایى
نظر انداخته سوى خورشید
نظرى سوى رنگهاى رقیق
با تکانى به بالهاى سفید
بجهیده است روى آب عمیق
بر خلاف تصور همه, او
شاد و خرم به دیدن آب است
گر کسى هست یا نه ناظر قو
قو در آغوش موجها خواب است

پیش درآمد
حمید مصدق

تو به من خندیدى
و نمى دانستى
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پى من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضبآلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتى و هنوز
سالها هست که در گوش من آرام, آرام
خش خش گام تو تکرارکنان
مى دهد آزارم
و من اندیشه کنان
غرق این پندارم
که چرا
خانه کوچک ما
سیب نداشت