من سیامک، شونزده سال دارم طنز

نویسنده


 

من, سیامک, شونزده سال دارم

رفیع افتخار

دم مامان مریلایمان گرم که ذهنمونه مث یه لوستر دو هزار واتى روشن کرد. بابا, اى والله! ما دوس نداریم تابلو بشیم اما خیلى م کیف داره وقتى یه بچه آدم کشفى مى کنه و مث مرحوم ارشمیدس اسمش در لیست کاشفان فیکس مى شه. الحق و الانصاف دس این راسته از مامانا رو که بچه هاشونه از ته جدول بالا مى فرستن باس ماچ کرد. حالا اصل قضیه چیه؟ هان! حقیقتش داشتیم پا به سن شونزده مى ذاشتیم که یه هویى مخمون تکون خورد و کشف تازه پرید تو بصل النخاعمون و یه جورىم جا افتاد که اقلش پنجاه شصت سالى همون جاس. جسارت نباشه کشف ما چنون عظیم و سرنوشت سازه که هر چه در اوصافش بگیم, باز فى الواقع کم گفته ایم. مخلص, در تیررس شونزده تازه دو زاریش اوفتاد که ریاست چیه و رییس و مرووس خانه کیه. بنابراین, از محضر سروران خواهش داریم داستانو تا ته بخونن که خوب به همه, حال خواهد داد. لب مطلبم دست آخر دستگیر مى شه.
با اجازه, جهت معرفى, استارت رو از خودمون مى زنیم. کوچیکتون, سیامک, شونزده ساله هسیم. یعنى, فى الواقع یکى چند روزه که شونزده ساله شدیم. باباسلطان, بابامونه و بر عکس مامان مریلامون عینهو نى قلیان مى مونه. مامان مریلا, بزنیم به تخته, هیچى نمى خوره اما بازم بزنیم به تخته, همچى درشته وقتى کنار باباسلطان وایسه آدم یاد فیل و فنجان مى افته. مامان مریلایمون مى فرماین موضوع طبقهاى چربى تو فک و فامیلشون ارثیه. از طرف دیگه بابامونم همین اعتقادو در رابطه با وضعیت فیزیکیشون دارن. راستش را گفته باشیم, ما قبلنا کلاسشو نداشتیم بفهمیم مامان مریلایمون با اون قد و هیکل رشیدشون به چه واسطه اونقده از باباسلطانمون خوف داره.
بارى, یه آبجى نازیلاى فابریک م داریم که اگه اشتباه نگفته باشیم یا شش ماهشه یا یه سال. این چند ماه کسر و اضافه م توفیر چندانى نداره چون نازیلا از بیست و چهار ساعت, هیجده ساعتشو در موقعیت لالا بوده و اون بقیه شو ونگ ونگ مى کنه.
بگذریم, خدمتتون عارضیم بعد از معرفى کلیه اکتورا و اکتریسها, با اجازه مى ریم سراغ روزى که ما شونزده سالمون شد و بالاخره متوجه شدیم دنیا دس کیه.

همین که باباسلطانم به منزل آمد, چشمهاى مامان مریلا که به دستهایش میخ شده بود چهار تا شدند.
ـ چرا دس خالى هسى؟
بابا زیر لبى غرید:
ـ منظور؟
ـ همونایى که صب موقع رفتن بهت سپردم. نون, گوشت, شیرخشک, پیاز. هیچى توى خونه نداریم.
بابا نفس بلندى کشید:
ـ توى خاطرمون بودش اما بدمصب آمپر کار و کاسبى قفل شد روى زیر صفر. به هیچ صراطى م مستقیم نمى شد.
مامان مریلا براى اینکه نشان بدهد حرف بابا را باور نکرده, روى دماغش چروک گنده اى انداخت و گفت:
ـ حالا من به این طفل معصوم چى بدم بخوره؟ از صب شیر نداشته. طفلى, نازیلا! باباسلطان فکر کرد مامان مریلا کوتاه آمده.
ـ بچه تون اگه یه روز شیر نخوره طوریش نمى شه. شوما بقیه زنده ها رو داشته باشین که دم غنیمته.
مامان مریلا با زهرخندى پرسید:
ـ با چى؟ با کدوم نون, با کدوم گوشت؟ مى خواین خودمو ریز ریز کنم بریزم توى قابلمه و قیمه مریلا بدون پلو جلویتان بذارم؟
باباسلطان باز هم اشتباهى فکر کرد مامان مریلا کوتاه آمده, در جوابش مزه ریخت:
ـ اهه, نه, پر بدم نمى گید. این قبیل خورشتاى بدون پلو یک سرى خاصیتهاى مخفى م واسه خود شوما دارن. کم کمش یه پرده از چربیهاى روى جلدیتون آب مى ره که نهایتش کلى منفعت واسه جمع داره.
و دستى به سبیلش کشید و زیر زیرى خندید.
این حرف, مامان مریلا را کاملا به هم ریخت. از خنده بابا گر گرفت و بلافاصله واکنش نشان داد. تا آن روز ندیده بودم مقابل بابا بایستد. مامان شروع کرد به جواب دادن. چنان تند و تند حرف مى زد انگار یک عمر حرف روى دلش ماسیده.
ـ حق دارى مسخره ام کنى. واى که دیوونه شدم. دیگه ذله شدم. آخه من چقده باید از دست تو آدم سبکسر و بى مسوولیت بکشم؟ آخه من چقده بد شانسم که زن آدمى مث تو شدم. دیگه طاقتم طاق شده. دیگه به اینجام رسیده.
بابا شمشیر را از رو بست.
ـ چشمم روشن. حالا دیگه صداته واسه ما بلند مى کنى؟ د بامرام چرا حالیت نمى شه که کار دوره گردى اومد نیومد داره. د بدمصب, روز, روز سلطان نبودش. به جون سیامک, حنجره مون پاره شد بس که هوار زدیم اثاثیه منزل, کت و شلوار, چراغ و سماور, پرده کرکره مى خریم. اما امروز واسه دلخوشى خشک و خالى م شده یکى سرشو از پنجره ش نداد بیرون. یه نفر نپرسید سلطان, خرت به چند؟ د سالار چى کار کنیم؟ رقبا رندن. مث افعى کلیه محله جاتو کشیدن زیر دندون و چشم که وا مى کنى مى بینى تهش رو بالا آوردن, خورجین روى کولشونه و دارن باهات باى باى مى کنن.
اما گوش مامان مریلا به این حرفها بدهکار نبود. مامان مریلا دیگر آن مامان مریلاى قبل نبود. شده بود کوه آتشفشان. شده بود کوره آجرپزى. رنگش شده بود عین زعفران, زرد و سر جایش جیلیز و ویلیز مى کرد.
مامان جیغ کشید.
ـ آره, تو گفتى و من باور کردم. خدا رو شکر که تو بلبل زبونى هیچ کم نمىآرى. تو این کار یک یکى. تو داشتى واسه سیر کردن شکم زن و بچه ت حنجره جر مى دادى یا بازم رفته بودى با اون رفقاى وا مانده ات پى یل للى تل للى؟ حتمى دسته جمعى اونقده داد و هوار کشیدید که مث همیشه یادت رفت زن و بچه اىم منتظر و چشم به راه تو خونه دارى.
و روى زمین نشست. سرش را توى دستهایش گرفت و با حالت گریه گفت:
ـ اگه منم چند کلاسى سوات داشتم مجبور نبودم دسم رو پیش تو دراز کنم. دسم تو جیب خودم بود.
بابا کلاه شاپوییش را با دو انگشت عقب تر داد. سینه را صاف کرد. یک پایش را روى لبه حوض گذاشته و گفت:
ـ اولا که سالار, سوات نه, سواد. دیمندش در حال حاضر ما تا حد دیپلم تخته گاز اومده ایم چى کاره شدیم که علیا مخدره مى خوان بشن؟ شوما با اون چشاى ملنگتون که مشغول به تماشایین, شغلمون هس نعره کشیدن تو خیابون و بیابون. سیمندش هواى رفقا رو داشتن چاشنى کاره. چسب زندگیه.
و زد زیر آواز
ـ آى دوست ... آى دوست ... آى آى آى ...
اما به یکباره آوازش را برید و با اخم گفت:
ـ چهارمندش دفه آخرتون باشه پشت سر رفقامون صفحه مى بندین. بدخواه رفقا, بدخواه سلطانه, با خود سلطان طرفه, حالا هر کى مى خواد باشه.
و با پوزخندى ادامه داد:
ـ آى آى. اجناس اسقاطى مردمو با یه زاریاتى مى خریم و با یه زاریات مضاعفى آبشون مى کنیم که چى؟ که از ته مانده ش با رفقا ساعتى رو حال کنیم. اون وقتش مى رسى خونه درى ورى مى شنفى. زپلشک! در ضمن, اینم گفته باشیم خیلى که سواددار باشید از سلطان یه آجر اونورتر نمى پرى, حالیتونه؟ بازم چیزى تو چنته دارید؟
اما مامان مریلا جوابش را در آستین داشت.
ـ اولندش, اول زن و بچه آدم بعد بقیه. دیمندش نه که شوما با اون سواتتون پارو پارو پول مىآرین خونه که سینه رو مى دین جلو و کرى مى خونین. این رجز خوندنها واسه من و بچه ها آب و دون نمى شه. همچین حرف مى زنه انگار زن یه آدم دوره گرد بودنم مباهات داره. برو زندگى مردمو ببین و زندگى ما رو ببین. اون از خورد و خوراکشون, اون از پوشاکشون, اون از تفریحشون ... مردم بسکه توى خودم ریختم. اصلا مى دونى چیه؟ حالا که نمى تونى از رفیق و رفیق بازیات دس بکشى تو رو به خیر و ما رو به سلامت. ما شوور رفیق باز نخواستیم.
چند بار چشمهایم را با پشت دست مالیدم تا مطمئن شوم خواب نیستم. نخیر, این خود مامان مریلایم بود که همچون شیر وسط حیاط دستهایش را به کمر زده و بى ترس و واهمه جواب باباسلطانم را مى داد.
جوابهاى دندان شکن مامان مریلا باعث عقب نشینى باباسلطان شد.
ـ نفهمیدم, کى بود کى بود من نبودم! بازم بگو مى خوام با این گوشام خوب صداتو بشنفم. نه که علیا مخدره دختر شپلى شپل خان لقلقو الدوله مى باشن. مث اینکه جو خیلى شوما رو گرفته.
مامان مریلا زده بود به سیم آخر.
ـ شومام جیباتونه بگردین ببینین یه دو زارى, یه قرونى تهشون پیدا مى شه؟ همین که شنیدید, دیگه م حرفى ندارم. من از این زندگى خسته شده ام. این خودت, اینم بچه هات. بشین ضبط و ربطشان کن.
سپس این گفتمان را به اتمام رسانیده, سریع کیفش را برداشته و در حالى که غر و لند مى کرد از خانه زد بیرون. مامان مریلا چنان غضبناک بود که حتى یک خداحافظ هم نگفت.
به باباسلطانم نگاه کردم. بدجورى به رگ غیرتش برخورده بود. لبهایش همین جورى مى جنبیدند. کله ام را به کار انداختم ببینم چه مى گوید. شاید مى گفت: ((اى نمک نشناس)) یا ((حالا چه خاکى به سر کنم با دو تا بچه)) یا ((مى دونم چه جورى حالش رو جا بیارم)) یا ((یه بلایى سرش بیارم که مرغاى هوا به حالش گریه کنن)) یا ((چه غلطها, زنیکه ورپریده)) یا ...
مامان مریلا که رفت من همان جایى که ایستاده بودم خشکم زد. رو راستش ترسیده بودم. سابقه نداشت مامان مریلا جلوى باباسلطان در بیاید و یا قهر کند. حتما جان به لب شده بود. چند دقیقه بعد از رفتن مامان مریلا, بابا سرم داد کشید:
ـ بچه, چرا همین طورى دارى بر و بر نیگامون مى کنى؟
به خود آمدم. اوضاع را سبک و سنگین کرده و گفتم:
ـ طورى نیس. شوما اصلن نیگرون نباشین. این مامان مریلا رو هر کى نشناسه من مى شناسم. با پاى خودش رفته با پاى خودشم برمى گرده. بیچاره, جاییو نداره بره قهر. چند روزى که موند خونه خان بابا جوابش مى کنن. اونوقتش دس از پا درازتر برمى گرده. مگه چند روز مى تونن شکمشو سیر کنن؟ این روزا نون در آوردن کار هر کسى نیس. شوما که خودتون واردین. اگه شوما تو قاب طبقه سه اىها گلى پاژ کردین, خان بابا اینا میون طبقه چهار و پنج در رفت و اومدن. در ضمن ...
بابا پرید وسط حرفهایم.
ـ بسه, تو یکى دیگه زبون نریز. رفت که رفت. تحفه! حالا زود برو رد کارت تا اخلاقم بیشتر بلغمى نشده.
سرم را انداختم پایین. بدجورى بابا زده بود توى ذوقم. اما چند دقیقه بعد صدایش آمد.
ـ بالاخره یه چیزى توى این خونه پیدا مى شه کوفت کنیم؟
از این سوالش چشمهایم روشن شد.
ـ به جون شما باباسلطان از صب تا حالا یه تیکه نون خشکم پیدا نشده تا لااقل من یکى سق بزنم. همین الانم شکمم در قار و قوره. باور نمى کنین خودتون تشریف بیارین جلوتر گوش بدین.
بابا زیرچشمى بهم نگاه کرد.
ـ خوبه, اینقده انتریک نیا. پاشو برو از آقامصطفى کبابى چند سیخ کباب بگیر بیار بخوریم. بگو باباسلطانم بعدا خودش مىآد حساب مى کنه.
از ذوق مى خواستم بال در بیارم.
ـ کباب؟ این تن بمیره شوخى نمى کنید؟
ـ مگه چیز دیگه اى شنفتى؟
آب دهانم را قورت دادم.
ـ پس کاشکى مامان مریلایم زودتر مى رفت. چند سیخ بگیرم بسمون باشه؟
ـ یه ... یه سه سیخى بگیر.
با انگشتهایم حساب کردم.
ـ باباسلطان, من تو درس ریاضى ضعیفم اما به گمونم وقت تقسیم کبابا به ده بر یک و رقم اعشارى برسیم. مى خواین خودتونم حساب کنین.
لبخندى گوشه لبهاى بابا آمد که باعث شد گوشه سبیلش کش بیاید.
ـ سیامک, نقشه ت پاکه. خیالت تخت دو فروندش قبلنى سند خورده. خوب چشاتو باز کن کبابش مردنى نباشه که متضرر مى شى.
پاک دمغ شدم.
پرسیدم:
ـ با مخلفات یا همین طورى خشک و خالى؟
باباسلطان افتاده بود به ولخرجى. به نظرم از لج مامان مریلایم بود.
ـ یه سیخ گوجه م بخواباند تنگ کبابا.
آماده رفتن بودم که یکهویى چیزى یادم آمد.
ـ مى گم یه قوطى شیرخشکم واسه آبجى نازیلایم بخرم؟ به جون شما وسط کباب خوردن ونگ بزنه کبابا کوفتمون مى شه. شیرش رو که خورد دهنش یه هفت هشت ساعتى بسته مى شه.
بابا جواب نداد. از سکوتش متوجه شدم حرفى ندارد.
دم در داد زدم:
ـ قوطى شیر رو هم مى گم بنویس به حساب.

دو سه سالى مى شد کباب نخورده بودم. از زور گرسنگى همان دم مغازه آقامصطفى یکى از کبابها را لمباندم. بوى کباب بدجورى بى حوصله ام کرده بود. پیه همه چیز را به تن مالیدم و گوشه خیابان نشستم و با حرص ترتیب سیخ دیگر را هم دادم.
بابا وقتى روزنامه دور نان را باز کرد چشمهایش گرد شدند.
با تندى پرسید:
ـ پ, چرا یه سیخ گرفتى, خنگ؟
سرم را پایین انداختم.
ـ قصه اش طولانیه. به پیازش دس نزدم گفتم دهنم بدبو نشه. عوضش ریحونش خیلى تازه س. شوما زیاد ریحون دوس مى دارین.
بابا داد کشید:
ـ اى کارد تو اون شکم صاحاب مرده ات بخوره که افسارشو ول کنى دنیا رو خراب مى کنه. بعد با عصبانیت روزنامه را وسط اتاق پهن کرد و شروع به خوردن کرد. همین جورى زل زده بودم به سیخ کباب که ذره ذره آب مى شد و مى رفت توى حلقوم بابا. حاضر بودم نصف عمرم را بدهم و جاى دهانهاى من و بابا عوض مى شد. بابا که کباب قورت مى داد منم آب دهان قورت مى دادم. بابا یکهویى سرش را بالا آورد و متوجه ام شد. لقمه اى دیگر گیراند و با دهان پر گفت:
ـ بچه, برو شیر خواهرتو درس کن ممکنه بیدار بشه.
در حالى که آب از لب و لوچه ام راه افتاده بود قوطى شیرخشک را برداشتم و به آشپزخانه رفتم. جهت امتحان مزه اش اول خودم دو سه قاشقى خوردم. مى خواستم مطمئن بشوم شیرش تقلبى نیست. سابقه اش را داشتم. مزه اش خوب بود اما شیرخشک نازیلا کجا کبابهاى آقامصطفى کجا؟ نازیلا هنوز خواب بود. داشتم شیشه اش را تکان مى دادم که چشمهایش را باز کرد.
بهش خندیدم و گفتم:
ـ پخ پخ پخ مامانى. ماشإالله ماشإالله خیلى شامه تیزى دارین. معلومه که به خودم رفتى و پستانک شیشه را در دهانش گذاشتم. توى دلم تا پنجاه را شمرده بودم که شیر را تمام کرد و بلافاصله دوباره خوابید. پاورچین پاورچین بیرون آمدم و به بابا چشمکى زدم.
ـ خیالتون راحت. آبجى رفت به موقعیت لالا. حالا مى تونیم به دور از مزاحمتى یه خواب مشتى بکنیم. بعد از کباب, خواب خیلى مى چسبه. مگه نه؟
هر چند سیر نشده بودم اما بعد از عمرى دو سیخ کباب خورده بودم. دو بالشت آوردم و هر دو دراز کشیدیم. هنوز در فکر مزه کبابها بودم که غیژى یک مگس سیاه و گنده از توى پنجره آمد و صاف روى دماغ باباسلطانم نشست. بابا با چشمهایى نیم بسته دستش را بالا آورد و محکم روى دماغش کوبید. اما مگسه جا خالى داد و بعد از یک پرواز کوتاه آمد و همان جاى قبلى نشست. انگارى دماغ باباسلطان من زیر زبانش مزه مى داد. بابا غلتى زد و سرش را توى بالشتش کرد. من به پهلو چرخیدم و گفتم:
ـ چه مگس مزاحمى! مگه دماغ باباى من کبابه که مزه بده. اگه مردى بیا رو دماغ من بشین تا حالتو بگیرم.
و بلند شدم از گنجه تنبانى در آوردم و افتادم دنبال مگسه. بالاخره موفق شدم مگس را بیرون کنم. پنجره را بستم و دراز کشیدم. اما هنوز چشمهایم گرم نشده بود که صداى ونگ نازیلا آمد. بابا غرید:
ـ چه مرگشه؟ مگه شیرشو ندادى بخوره؟ نکنه شیرشو خودت خوردى؟
ـ نه به جون شوما. فقط مزه مزه اش کردم شیرش مانده نباشه. نازیلا شیرشو یه ضرب سر کشید. باباسلطان نمى دونین چه دختر نازیه!
بابا بهم چشم غره رفت.
ـ خدا بگم چى کارت بکنه که از شیرخشک بچه م نمى گذرى. پاشو برو سراغش ببین چشه.
کرخت از جام بلند شدم. نازیلا دهانش را تا ته باز کرده بود و توى تختش دست و پا مى زد. گفتم: ((نه, نه ... چى شده, چى شده, نازى نازى ...)) و جلوتر رفتم. اما تا خواستم بلندش بکنم مثل مارگزیده ها به عقب پریدم.
مثل فشنگ خودم را به بابا رساندم.
ـ بابا, زود خودتونه برسونین. خبر بدى واستون دارم.
باباسلطانم از جاش نیم خیز شد.
ـ چى شده؟
ـ آبجى نازیلایم خراب کارى کرده.
بابا روى سرش زد.
ـ واى ددم!
ـ هیچى, مث اینکه مایه شیرش زور داشته زود خودشو خراب کرده. از بوش نمى شه نزدیکش شد. بابا بهم خیره شده بود.
پرسیدم:
ـ اجازه مرخصى مى فرمایین؟
ـ د چرا معطلى؟ زودى برو بشورش. حالا دیگه همه کاره این خونه سیامکه.

ماتم برد. پرسیدم:
ـ با من بودید؟
ـ آره دیگه, سیامک جون. جاى مامان مریلات رفت و روب و شست و شو بکنى ویتامین کبابا زودتر جذب هیکلت مى شن.
وقتى فهمیدم من باید نازیلا را تمیز کنم, مزه کباب که از زیر زبانم پرید, هیچ, آرزو کردم مامان مریلا نرفته بود قهر.
O
صبح, منگ خواب بودم که بابا جل و پلاسش را جمع کرد. قبل از رفتن گفت:
ـ سیامک, ما رفتیم. حواست جمع کارت باشه.
دهن دره اى کردم و با بى حالى دستى بالا آوردم یعنى ((خداحافظ شما)) و دوباره خوابیدم. اما پلکهایم روى هم نیفتاده بود که تلفن زنگ زد.
ـ الو
ـ سلام سیامک, چطورى؟
ـ سلام مامان مریلا ...
و خمیازه کشیدم.
مامان مریلا داد کشید:
ـ سرت رو بگیر اون ور. چند دفه گفتم وقتى دهن دره مى کنى باید جلو دهنتو بگیرى. مگه دیشب نخوابیدى؟
ـ وقتى گوشى دستمه چه جورى جلو دهنمو بگیرم. شوما که نمى دونین. تا صب بیدار بودم. سه چهار دفه فقط پاشدم واسه نازیلاتون شیر درس کردم.
ـ واه! تو شیرشو دادى؟
دوباره خمیازه کشیدم.
ـ ببخشین. اختیارش دس خودم نیس. آره, چى مى گفتم؟ خود نازیلا که نمى تونه پاشه واسه خودش شیر درس کنه. صدامو مى شنفین؟
ـ آره, خوب بگو.
ـ مى گم, شما خیلى بدشانسین, نه؟
ـ چطور مگه؟
ـ اگه یه چند دقیقه اى زودتر تیلیفون مى زدین مى تونستین با باباسلطانم حرف بزنین.
ـ واه! من چى کار اون دارم. سیامک, تو کى مى خواى عاقل بشى؟ من مى دونستم این وقت صب بابات نیس زنگ زدم حال شوما رو بپرسم. من که دیگه با باباى تو کارى ندارم. ببینم نازیلام چطوره؟
ـ نازیلا؟ همون طوریه. مى خوره و مى خوابه. کارى به کار کسى نداره.
ـ بى تابى نمى کنه؟
ـ فقط بعضى موقعا.
مامان مریلا با نگرانى پرسید:
ـ خاک بر سرم, بچه م طورى شده؟
ـ وقت پوشک عوض کردنش که مى رسه من خیلى بى تاب مى شم.
ـ دلم هرى ریخت پایین. پوشکشو تو عوض مى کنى؟
ـ مگه شوما از حکم ما خبر ندارین؟
ـ چه حکمى؟
ـ حکم جانشینى در کلیه امور خانه.
ـ مزه نریز. مى گم چیزه ...
ـ چى؟
ـ اگه واست سخته برو به فرنازخانوم یا ... یا ناهیدخانوم بگو مامانم چند روزى رفته سفر, منم بلد نیستم نازیلا رو عوض کنم. یه چند روزى زحمت بکشین.
ـ نگم مامانم رفته قهر؟
ـ واه! نه, نگى آبروم مى ره.
ـ پس چى کار کنم؟ فکر نمى کنین به همسایه ها بربخوره و تو دلشون لیچار بارمون بکنن؟ نمى شه یه جورى برنامه ریزى کنین وقتى نازیلا خرابکارى مى کنه, خودتون خونه باشین. وقتاش دسم اومده مى خواى براتون بگم؟
ـ من؟ نه. بابات بل مى گیره. حالا اگه گذاشتین منم مث زناى مردم یه چند صباحى برم قهر. حیرونم پس بقیه چه کار مى کنن؟ راستى, از خورد و خوراکتون چه خبر؟ چیزى هس بخورین؟
ـ مامان مریلا غذامون حرف نداره. دیروز ظهر شوما که رفتین کباب خوردیم. دیشبم جگر.
ـ جدى؟
ـ به جان شما. مى گم بهتون برنخوره اما از بابت همین غذا بهتره یه چند وقتى قهر بمونین. جان خان بابا چند روزى کشش بدین. دنیا رو چه دیدین شایدم درى به تخته خورد و ما هم شکمى از عزا در آوردیم. جهنم و درک پوشک نازیلا رو عوض مى کنم. اگه برگردین باید مث سابق آجر ببندیم به شکممون و هوا قورت بدیم.
ـ ا وا! دستم درد نکنه. بیا و بچه بزرگ کن. اگه گشنه این تقصیر من چیه؟
ـ مامان مریلا, اشتباه نشه. منظور نظر من اینه که برا خودتونم بهتره چند روزى تو خونه نباشین. هوایى تازه مى کنین, روحیه تون کلى عوض مى شه.

سه روز گذشت. مامان مریلا روزى چند دفعه تلفن مى زد و حالمان را مى پرسید اما من به باباسلطانم چیزى بروز نمى دادم. حقیقتش, به لطف قهر مامان مریلا, من غذاهاى عالى و مقوى مى خوردم. حتى دیروز ظهر براى اولین بار در عمرم تن ماهى خوردیم. ماهى اش آنقدر خوشمزه بود که به فکرم زد لقمه اى ماهى در دهان آبجى نازیلایم بگذارم اما بعدا فکر کردم مزاج نازیلا با شیرخشک بهتر سازگار است و لقمه را خودم قورت دادم.
شب, براى برگشتن بابا بى قرارى مى کردم. تا آمد گفتم:
ـ باباسلطان, اگه موافقین یک امشبو پیتزا بخوریم. پیتزا با نون اضافه.
بابا زیر لبى پرسید:
ـ مث اینکه این چند وقته بهت خوش گذشته, سیامک؟
با خوشحالى گفتم:
ـ هر چند کارم تو خونه زیاد شده اما به مرحمت شوما غذاى بیرون جبران مافاتو مى کنن.
ـ اگه بخوام این جورى شلتاق بکوبم باس سر یه ماه اسباب اثاثیه منزلو بسپارم دس سمسارى. امشبو بى خیال شو. با یه نون و پنیرى بساز.
وا رفتم.
ـ یعنى دیگه از چیزاى انرژىزا خبرى نیس؟ ما رو ببین فکر مى کردیم باباسلطان گازشو تا ته گرفته. با این حساب مامان مریلا برگرده کلى منفعته.
بابا جوابم نداد.
ـ لااقل پول بدین کالباس خشک و گوجه خیارشور بخرم با یه بسته نون ساندویچى. اگه نوشابه خانواده م باشه یه قلپ مى ریزم تو حلق نازیلا. مى گن واسه هضم شیرخشک نافعه.
بابا باز جوابم نداد; در عوض متفکرانه پرسید:
ـ از مامانت خبر مبرى دارى؟
فکرى کردم.
ـ مامان مریلا رفت که رفت. دیگه پشت سرشم نیگا نمى کنه. حتما جاش خوبه و هر چى دلش بخواد مى خوره. بر فرضم دلش بخواد روزى دو سه بار تیلیفون بزنه و حال بچه هاشو بپرسه اما وقتى یه چیزایى یادش مىآد منصرف مى شه و پول تیلیفونا رو واسه خودش پس انداز مى کنه. شما که نذاشتین آب خوش از گلوش پایین بره. لابد خونه عزیز خوشه. ثانیا ...
بابا پرید وسط حرفم
ـ د بزن رو ترمز با هم بریم. ببینم, تو دلت واسه مامانت تنگ نشده؟
با دلخورى گفتم:
ـ مث اینکه یادتون رفته من دیگه بچه نیستم. ناسلامتى چند روز دیگه شونزده سالم مى شه. البته از بابت نازیلا زیاد مطمئن نیستم.
ـ یعنى نمى خواى یه سرى بهش بزنى و حالشو بپرسى؟
فیگورى گرفتم و گفتم:
ـ ما مخلص مامان مریلایمان هسیم. اما, خب یه قضیه دیگه اىم در میون هس که نباس از قلم بیفته. ما اول بریم, غرورمان جریحه دار مى شه. اینم باید در نظر داشت.
و ناگهان فکر تازه اى به کله ام خطور کرد.
ـ البته اگه شوما بخواین ما پا درمیونى کنیم حرفى نیس. هیچى که نباشه مامان مریلا زن شماست و ما هم به خاطر گل روى شوما حاضریم دس به هر نوع فداکارى که لازمه بزنیم حتى اگه خودمون در این وسط ضایع شیم.
بابا با لبخند گفت:
ـ قربون سیا!
سرم را خاراندم و گفتم:
ـ ناگفته نماند اگه این آخرین شب آزادى رو پیتزا بخوریم فردا بهتر مى تونیم زنتونه بپزیم و راضیش کنیم برگرده خونه.

مامان مریلا تا مرا پشت در دید گل از گلش شکفت.
ـ ا وا! سیامک, تویى؟ چه عجب یادى از ما کردى؟
با قیافه اى حق به جانب گفتم:
ـ اختیار دارین, ما هر کجایى که باشیم به یاد شماییم.
ـ خب, نازیلاجونم چطوره؟ دلم واسش یه ذره شده. اه اه چه بوى عرقى مى دى؟ از روزى که من رفتم این پیرهن تنت مونده؟
ـ عرقم به خاطر اینه که خیلى تند اومدم. نمى خوام نازیلا بیدار شه و ببینه من نیستم. نیم ساعتى بیشتر نمى تونم پیشتون بمونم. نازیلا رو که مى شناسین, ببینه شیر نیس بخوره دنیا رو رو سرش خراب مى کنه. گفتم یه سرى بهتون بزنم. برگشتنى م نه که پول تاکسى ندارم باید بدوم. حالا بگذریم. شما حالتون خوبه؟ ما به این سختیها عادت داریم. شوما که نمى دونین خونه دارى و بچه دارى چقده مشکله؟ پیر آدمو در مىآره. در یک چنین شرایطى شربت آلبالو خیلى حال مى ده. شربت آب لیمویى م باشه بد نیس. راستى, عزیز و خان بابا کوشن؟
مامان مریلا با گشاده رویى گفت:
ـ باز خوبه هنوزم یادت مونده عزیز و خان بابایى دارى؟ بچه هاى این دوره زمونه رو نیگا. تنها خودشونو مى بینن. هر دوشون رفتن بیرون. شربت آبلیمو مى خواى؟
ـ دس شوما درد نکنه. مامان مریلا, شوما خودتون سابقه خونه دارى رو دارین. مى دونین چیه, کاراى خونه آدمو دچار فراموشى مى کنن. نه که هول نازیلام رو دارم بیشتر حواسم پرت مى شه. وقتى شربت آلبالو نباشه باید با شربت آبلیمو ساخت.
ـ از بابات چه خبر؟ همسایه ها که بویى نبردن؟
ـ خیالتون تخت تخت باشه. شهر در امن و امانه. عرض به حضور انورتون از روزى که رفتین قهر یه نفرم از دوست و همسایه ها به عنوان نمونه نیومده سراغى ازتون بگیره.
ابروهاى مامان به هم نزدیک شد.
ـ حتى بنفشه خانوم؟
ـ مامان مریلا, دوست هم همان دوستاى قدیم. ناهیدخانوم و فرنازخانوم و نسرین خانوم و بنفشه خانوم و بقیه شون در ظاهر دوست شمان. و گرنه چرا یه نفرشونم نیومد واسه یه بارم شده پوشک نازیلا رو عوض کنه. این براتون تجربه خوبى بشه گول ظاهر آدما رو نخورین. از طرف دیگه, باباسلطان که اصلا یادش رفته زن داشته. یه دفه از زبانم پرید و گفتم دل نازیلا واسه مامان مریلا تنگ شده. بم توپید و گفت دفه آخرت باشه اسم این زنو جلو من مىآرى. گاهى وقتا که خودش خونه س تلفن زنگ مى خوره. مى ره گوشى رو ور مى داره و با یه زنى پچ و پچ مى کنه. نمى دونم چه ریگى تو کفششه نمى ذاره من گوشى رو بردارم. فورا منو مى فرسته پى نخود سیاه تا سر از کارش در نیارم.
مامان مریلا مات به حرفهایم گوش مى داد.
ـ راست مى گى؟
دیگر شربت را هم نمى زد.
ـ مامان مریلا, به خاطر شوما هم شده آخرش سر از کار این باباسلطان در مىآرم. بهتون قول مى دم نذارم از پشت خنجر بخورین. حالا بى زحمت اون شربتو بدین بخورم دستتون خسته مى شه.
ـ یعنى, ممکنه بابات؟
ـ نه, خیال بد به دلتون راه ندین. فعلنى که در حد حرفه. باباسلطانو من مى شناسم. پولش کجا بود بخواد مهریه شوما رو جور بکنه. البته این احتمالم باید در نظر داشت که مامان دوم من پولدار باشه. در این صورت وضع فرق مى کنه. ولى, نه, بعیده. شوما زندگیتونو با این چیزا خراب نکنین. بسپارینش به من.
و با یک نفس شربت را سر کشیدم.
مامان مریلا با رنگى پریده با خودش زمزمه کرد:
ـ اگه زن دیگه اى بخواد سوار خونه زندگى من بشه با همین ناخونام ...
ـ مگه خداى نکرده سیامک تون مرده. با همین دسام دو شقه ش مى کنم. زود به زود باید نازیلا رو عوض کنه. تا نازیلا هس اون تو خونه ما دووم نمىآره. مطمئن باشین فکر همه جا شو کردم. اگه میوه و شیرینى تو خونه پیدا نمى شه پس با اجازه من رفع زحمت مى کنم. دلم پیش نازیلاس. کاراى خونه م مونده. باباسلطان برگرده خونه و ببینه ناهارش آماده نیس قشقرق به پا مى کنه.
مامان با نگرانى گفت:
ـ خب, برو. به سلامت. اما حواست خیلى جمع دور و اطرافت باشه. خبرى شنیدى فورا بم زنگ بزن. مى فهمى که چى مى گم؟
ـ تا من زنده ام نمى ذارم کسى حق شوما رو بخوره.
و نگاهى به ساعت دیوارى انداختم.
ـ واى خیلى دیرم شد. لابد تا حالا نازیلا بیدار شده. دیگه مجبورم هر طورى شده با تاکسى برم.
مامان مریلا از توى کیف پولش یک اسکناس دویست تومانى در آورد و در دستم گذاشت.
نگاهى به اسکناس انداختم و گفتم:
ـ شما که تاکسى هاى این دوره زمونه را مى شناسین. باید بگین دربست تا بزنن روى ترمز. مامان مریلا, مجبورم به خاطر شما یه تاکسى دربست بگیرم تا هم به موقع خودم رو به نازیلا برسونم و هم اگه اون خانمه مزاحم تلفن زد یه جورى دس به سرش کنم.
مامان مریلا صورتم را بوسید. یک اسکناس پانصدى کف دستم گذاشت و گفت:
ـ قربون قد و بالاى مملى برم!

داشتم زیر لبى با خودم مى خواندم که یکهویى بابا بالاى سرم سبز شد.
ـ سلام, چرا زود تشریف اوردین؟
به جاى جوابم پرسید:
ـ مامانتو دیدى؟
ـ بله, باباسلطان.
ـ خب, چى شد؟
ـ هیچى, خودتون بهتر مى دونین کینه مامان مریلاى من کینه شتریه. خونه بابا ننه ش خوب مى خوره خوبم مى پوشه چرا دیگه برگرده که اسیر عبیر شوما بشه. اصلنى داره فراموش مى کنه یه روزى شوهرىم داشته.
بابا غرید.
ـ این حرفاى اونه یا از خودت در آوردى؟
با قیافه حق به جانبى گفتم:
ـ اگه بخوام حرفاى اونه براتون بگم که شما سرتونه تو دیوار مى کوبین.
بابا دستى به کمر زد.
ـ نه, بگو بینیم چى چى گفته.
ـ یعنى ناراحت نمى شین؟
ـ د بنال بینیم.
ـ مامان مریلایم مى گه شوهر کردم قاتق نونم بشه دشمن جونم شده. مامان مریلایم مى گه شغل شوورم مایه سرشکستگیه. مامان مریلایم مى گه اینکه نشد زندگى بچه هام لخت و پتى بگردن اونوقت شوورم تو فکر خوشگذرونى هاش باشه. مامان مریلایم مى گه نمى دونم اگه این خونه ارثیه به بابات نمى رسید با این گرونیها حالا چه خاکى تو سرمون مى ریختیم. مامان مریلایم مى گه هر کى رو مى بینه بالاخره به الاف و الوفى رسیده اما ما عقب تر رفتیم و جلوتر نیومدیم. مامان مریلایم مى گه ...
بابا وسط حرفم پرید و داد کشید.
ـ بسه, اینقده مامان مریلایم, مامان مریلایم نکن. گور باباى تو و آن مامان مریلایت. زود از جلو چشمم دور شو تا آتیشى نشدم.
خودم را به سینه دیوار چسباندم و یواش یواش از اتاق زدم بیرون. اما طولى نگذشت که بابا صدام زد.
ـ بله, باباسلطان!
ـ ببینم زیر زبونشه نکشیدى ببینى حرف حسابش چیه؟
سرم را خاراندم و گفتم:
ـ به جون آبجى نازیلایم که مى خوام دنیا رو نباشه خیلى باش حرف زدم تا منصرفش کنم اما مامان مریلاى من آن مامان مریلایى که شما مى شناختین دیگه نیس. بالکل عوض شده. واسه خودش تیپ زده. قیافه مى گیره و مث ریگ پول خرج مى کنه. بفرمایید, همین امروز به زور هفتصد تومن توى جیب من چپاند و هر چى گفتم پول لازم ندارم گفتش الا و بالله امشب باید یه کباب مشت بخرى و با آبجى نازیلایت بزنید تو رگ.
براى اولین بار پریشانى بابا را مى دیدم.
ـ تو هم که همش توى فکر شکمتى. مى خواستى از چى منصرفش کنى؟
ـ از اینکه طلاقشو بگیره و بره سراغ یه بخت نون و آبدار.
چشمهاى بابا گرد شدند.
ـ طلاق بگیره؟ غلط کرده. حالا یه طلاقى نشونش بدم که حظ کنه.
و به طرف بیرون راه افتاد. اوضاع داشت خراب مى شد.
جلویش را گرفتم و گفتم:
ـ خوبیت نداره شما بروید منت کشى. کوچیک مى شید.
بابا با درماندگى گفت:
ـ آخه راهى واسم نمونده. این چند روزى که رفته زندگیمون شده کیشمیشى. حالام که مى گه طلاق مى خواد.
دیگه از مرد و مردونگى گذشته. بذار خوار بشیم ولى بى مریلا نشیم.
هول هولکى گفتم:
ـ حالا عصبانى نشین فشارخونتون بالا مى ره. اگه على ساربونه خودش مى دونه گوسفندا رو کجا بخوابونه. رگ خواب مامان مریلا دس منه. چنان رإیشو بزنم که کیف کنین. بهش مى گم باباسلطانم پیغام فرستاده که نفهمیدم, غلط کردم. از حالا به بعد مى شم مرد زندگى و به تو و بچه هات حسابى مى رسم. مشت مشت پول مى ریزم تو حلقتون. خلاصه, هر جورى شده محبت شما رو تو دلش مى کارم.
روى لبان بابا لبخند رضایتمندانه اى نشست.
ـ زیاد ضایعمون نکنى, بچه!
ـ نخیر باباسلطان. خیالتون راحت باشه. اینا همه اش فیلمه تا برگرده. هر کى ندونه, مملى مى دونه شوما مث مرداى دیگه زن ذلیل نیستین. رییس خونه شمایین, دیگه. مگه نه؟
باباسلطان چپ چپ نگاهم کرد.
ـ بچه, تو اینقدرت که رو زمینه دو برابرش زیر زمینه.
خندیدم.
ـ اختیار دارین. من زمین خورده تونم, دست پرورده تونم.

اوضاع بر وفق مرادم بود. هر چند از بابت کارهاى جورواجور و زیاد خانه به زحمت افتاده بودم اما در عوضش خورد و خوراکم توپ توپ بود و هر چه در این سالها نخورده بودم جبران مى شد. از طرف دیگر در این هیر و ویر قهر و قهربازیها یک سرى چیزها برایم روشن شده بود. از جمله ریختن یال و کوپال باباسلطانم بود. تا قبل از این فکر مى کردم مامان مریلایم مرد ذلیل است اما حالا معلوم شده بود آن فیگور گرفتنهاى باباسلطانم همه اش باد هواست و او باید حالا حالاها پیش مامان مریلایم لنگ بیاندازد.
مامان مریلا تا مرا دید پرسید:
ـ هان, سیامک, چه خبر؟
قیافه ناراحتى گرفتم.
ـ مامان مریلا, براتون خیلى متإسفم. وضعیتتون بدجورى قرمزه.
رنگ مامان پرید.
ـ پس حقیقت داره؟
ـ این جورى که بوش مىآد شوما با یه حریف کاملا جدى طرفین. حسابى باید مراقب باشین. اگه دیر بجنبین همین امروز و فرداس که صداى ((اى یار مبارک بادا)) مث بمب بپیچه تو محل و شل و پلتان بکنه. البته من رو قولم هسم و هواتونو دارم. اما این کارام مث هر کار دیگه اى واسه خودش یک سرى خرج و مخارج داره.
مامان کاملا درمانده شده بود.
عزیز گفت:
ـ مریلا, بلند شو, بلند شو برو سر خونه زندگیت وضع از اینم بدتر نشه. مادرجون, پاشو برو اگه چیزى هس از دل شوورت در آر.
من دستپاچه شدم.
ـ نه, نیاین ...
مامان به طرفم برگشت.
ـ چرا نیام؟ نکنه زنیکه بىآبرو همین الانم تو خونه م نشسته؟ راستشو بگو, سیامک. من طاقت شنیدنشو دارم.
ـ نه به خدا. منظورم این بود لازم نیس با پاى خودتون راه بیفتین بیاین. چرا خودتونه ذلیل کنین؟ من از حالا گفته باشم اگه کوچیک شدین دیگه کسى جلودار باباسلطانم نیس.
مامان مریلا کاملا به هم ریخته بود.
ـ زود باش راه بیفت. خوار شم بهتره تا زندگیم از دسم بره.
و در یک چشم به هم زدن آماده شد. هر چه سعى کردم جلودارش بشوم فایده اى نداشت. مامان مریلا حرفهایم را باور کرده و فکر مى کرد پاى زن دیگرى در میان است.
در خیابان آنقدر سریع مى رفت مثل اینکه مى دوید. منم هن و هن کنان دنبالش مى رفتم. مامان با خودش حرف مى زد و براى هوویش خط و نشان مى کشید. حدود پنج مترى عقب افتاده بودم که دستهایم را دور دهانم کاسه کردم و داد کشیدم:
ـ مامان مریلا ... صبر کن منم برسم.
مامان صدایم را که شنید ایستاد.
ـ د راه بیا.
خودم را بهش رساندم.
ـ واى ... از نفس افتادم ... قرار ما به مسابقه نبود ... این همه راهو پیاده بریم نعش منم به خونه نمى رسه. مامان با بى حوصلگى گفت:
ـ نترس, طوریت نمى شه. بسکه عجله داشتم فراموشم شد کیف پولمو بردارم. خدا بگم چى کارشون بکنه. خیال کردن. حالیشون مى کنم با کى طرفن ...
نفسى چاق کردم و گفتم:
ـ وقتى کیف پولتون فراموشتون شده, نشونه اینه که به صلاحتونه برگردین. منم که طبق معمول مفلسم. ته جیبام از کف دسم صافتره. مى گین نه, خودتون نیگا کنین.
و ته جیبهایم را نشانش دادم.
ـ اگه منم مث بقیه بچه ها یه مقررى داشتم حالا بهتون پول قرض مى دادم و مث یه خانوم واسه خودتون سوار تاکسى مى شدید.
مامان مریلا دستم را کشید.
ـ سیامک, تو هم وقت گیر آوردى. بلبل زبونى هاتو بذار واسه بعدا. حالا زود باش. دیر بجنبى بى کس و کار مى شى.
با تعجب پرسیدم:
ـ مطمئنید, مامان مریلا؟
ـ پس چى, از این بابات هر چى بگى برمىآد.
و دوباره به راه افتاد. به اجبار به دنبالش کشیده شدم. در بد مخمصه اى گیر و گرفتار شده بودم. نه راه پیش داشتم نه راه پس. مامان بدون کوچکترین شک و شبهه اى حرفهایم را باور کرده بود. هر چه به خانه نزدیک مى شدیم اضطراب و تشویشم بیشتر مى شد. مامان مریلا با آن هیکل سنگینش چنان تر و فرز مى رفت که رکورددار دوهاى سرعت به گردش هم نمى رسیدند. چند خیابان مانده به خانه تصمیمم را گرفتم. دلم را زدم به دریا و با ناله صدایش زدم.
مامان به عقب برگشت و پرسید:
ـ چى شده؟ چرا راه نمىآى؟
ـ مامان مریلا, بدجورى بریدم.
و سرم را پایین انداختم.
مامان گفت:
ـ ادا اطوار در نیار, دیگه رسیدیم.
همان طورى که سرم پایین بود زیر لبى گفتم:
ـ مامان مریلا, شرمنده تم. منو ببخشین. حلالم کنین.
و همه ماجراها را برایش تعریف کردم. مامان وقتى فهمید پاى زن دیگرى در میان نیست و این همه چاخان را به خاطر شکمم ساخته ام در حالى که نمى توانست خوشحالیش را مخفى کند گوشم را گرفت و محکم پیچاند.
ـ گوشت را پیچاندم که دیگر دروغ نبافى و به مردم هم دروغ تحویل ندى.
در حالى که دستم به گوشم بود گفتم:
ـ مامان مریلا, گوشم که پیشکش, صاحب اختیارین یه پس گردنى محکم هم بهم بزنین.
مامان پرسید:
ـ ورپریده, پس همین بود اینقده اصرارم مى کردى برنگردم خونه؟
با قیافه حق به جانبى گفتم:
ـ لطفا, دیگه نمک به زخمم نپاشین. قول مى دیم تکرار نشه. خودتون یه دفه گفتین از شکم گشنه هر چیزى برمىآد. حالا این دفه رو شما کوتاه بیاین.
مامان مریلا که با ساعتى پیش کلى توفیر کرده و رنگ و رویش حسابى باز شده بود گفت:
ـ خیلى خوب, حالا بریم. دلم واسه نازیلایم یه ذره شده.

از پنجره دیدم بابا کلید انداخته و دارد در حیاط را باز مى کند.
من یکهویى خودم را باختم. داد زدم.
ـ مامان مریلا, مامان مریلا, بابا اومدش. یادتون باشه قول دادین. اگه باباسلطانم بفهمه, هر چى این چند روزه خوردم از دماغم مى کشه بیرون.
مامان در حالى که بابا را مى پایید گفت:
ـ خیالت راحت باشه. گفتم که, از تقصیراتت گذشتم. به شرط اینکه بار آخرت باشه. بعد بى توجه به حال من, به طرف آینه رفت. دستى به سر و صورت و ظاهرش کشید, نازیلا را که در خواب بود بغل کرد و به طرف حیاط رفت. در حالى که دلم تالاپ تالاپ مى زد, دنبالش راه افتادم. هنوز خیالم ناراحت بود. مى دانستم اگر باباسلطان بفهمد چه دسته گلهایى آب داده ام, تیکه بزرگم گوشم است. توى حیاط, بابا یکهویى با مامان مریلا روبه رو شد که به استقبالش رفته بود. هیچ انتظارش را نداشت. همان طور سر جایش خشکش زده بود.
مامان مریلا با لبخند گفت:
ـ سلام, آقا!
باباسلطان سرش را پایین انداخت و زیر لبى گفت:
ـ سلام, مریلاخانوم, به خدا که زمین خورده تم. خونه بى تو واسه سلطان زندونه.
مامان مریلا با همان لبخند گفت:
ـ ا وا! خدا نکنه.
من که دیدم اوضاع بر وفق مراد است خودم را وسط انداختم.
ـ باباسلطان, امروزم نهار نداریم. اگه اجازه بدین یه سر برم پیش آقامصطفى کبابى بگم چهار سیخ کباب آبدار با مخلفاتش بپیچد تو روزنامه. تقسیم کبابم مث دفه قبل که نه سیخ بسوزه نه کباب. دو تا از سیخا واسه بزرگ خونه. دو تاشم واسه شوما و مامان مریلا که کباب بخورین و بشینین با همدیگه گل بگین و گل بشنفین. البته اگه امروز کار و کاسبى خوب بوده به آقامصطفى مى سپرم کبابش شیش تایى باشه که در این صورتم سه تاش واسه بزرگ خونه و سه تاش واسه شما و مامان مریلا. خاصیت شیش تا کبابم به اینه که شوما با سه سیخش بیشتر پیش هم مى شینین و از گذشته ها و آینده خودتون و بچه هاتون مى گین. اگه نه, بخوایین مامان مریلا رو بیشتر خوشحال کنین و واسه برگشتنش جشن بگیرین روشنه که سفارش هشت سیخ مى دین با نوشابه و دوغ آبعلى که جیگرمون خنک شه. سر راهم یه قوطى شیرخشک واسه نازیلاى زبون بسته مى گیریم که طعم جشنمون زیر زبون این بیچاره م بره. خودتون که بهتر مى دونین شیرشو بخوره ونگ نمى زنه و عیشمونو به هم نمى ریزه. اگرم بخوایین ...