یاد و فریاد
صغرا آقااحمدى
((قنبر)) فریاد زده بود و انگار صداى دو رگه اش در همه خانه هاى کلنگى بن بست ((سلیمان)) را زده بود. زن پشت دیوارهاى آجرى و شوره بسته صدایش را شنید و احساس کرد صدا توى کاسه سرش تاب برداشت و به دوران افتاد و چرخید و چرخید تا به جایى از نقطه مغزش خورد و هزار تکه شد: ((در رو باز کن ... دیگه خسته شدم ... مى خوام بیام تو ... خسته شدم ... خوابم مىآد ... گرسنه ام ... بسه دیگه ... خسته ام ... )) خسته بود, سرش تیر مى کشید, مهره هاى کمرش داشت از هم باز مى شد. دردى غریب به جانش افتاده بود. انگشتهاى دستش ذق ذق مى کرد. یک لحظه دلش تمام شیرینى هاى شیرینى پزى آقا ((یعقوب)) را خواست. دلش هواى لیسیدن یک تکه مهر را کرد. درد داشت مدام, درد, درد بچه اى که توى شکمش وول مى خورد, درد بى کسى, درد نااهلى هاى آقا ((کریم)), درد ((قنبر)) که توى خیابانها داشت پشت لبش سبز مى شد و صدایش دورگه و داشت قد مى کشید. درد بزرگ شدن او, درد آوارگى او, درد نان در آوردن او, درد فراق, درد حسرت, درد ... درد ... صداى فریاد ((قنبر)) در تمام رگ و پى اش دوید: ((بذار بیام تو, خسته شدم به اون شوهر نامردت بگو بچه اش رو مى کشم. خودم با دستهاى خودم خفه اش مى کنم ...)) یعنى پسرش مى خواست با دستهاى ورزیده و بزرگش بچه او را خفه کند؟
آقا ((کریم)) وقتى خون توى پیاله چشمهاى گرد و مدورش مى دوید, لبهایش کلفت تر مى شد و گونه هاى برآمده اش مى پرید و هیکل درشت و زمختش همان طور که جلوتر مىآمد سنگین تر مى شد: ((من نون اضافه ندارم شیکم بچه ات رو که مثل چاه ویل مى مونه سیر کنم, من موى دماغ نمى خوام. من وبال گردن نمى خوام, ... من بچه اى رو که از تخم و ترکه یه معتاده نمى خوام ...)) آب دهانش را با تقلا قورت داد و محکم گلویش را چسبید و سنگین تر از همیشه کنار دیوار یله شد. ((قنبر)) مشت به در مى کوبید و همچنان فریاد مى کشید: ((در رو باز کن, خسته شدم ... خسته شدم ...)) صداى نعره مردى فریاد ((قنبر)) را بلعید: ((چیه دم ظهرى, معرکه گرفتى, هواى آرتیست بازى زده به سرت یا سیاه بازى, مردم از دست شماها خواب و خوراک ندارن, یه روز تو بلوا راه مى اندازى, یه روز ننه ات که زیر مشت و لگدهاى آقاکریم نک و ناله اش بلنده, یه روز خود آقاکریم که قد و قواره اش شده عینهو کامیون لکنتى اش ...)).
زن خودش را با تقلا به سمت دیوار کشاند و چسباند, درد نابهنگام امانش را بریده بود. توى دلش چیزى زیر و رو مى شد. صداى ((قنبر)) را نمى شنید. یک لحظه صداى غیژ و ویژ کامیون آقا ((کریم)) توى گوشش پیچید که انگار هر لحظه نزدیکتر مى شد. مثل زمانى که تازه آمده بود توى محله, و آقا ((کریم)) براى خواستگارى آمده بود. ((قنبر)) را فرستاده بود کامیون را خاموش کند و بعد دستى به سر و روى آن بکشد, و خودش هیکل درشت و زمختش را به زور از درگاه تو داده و بعد تمام حرفش را یک کلام لب کلام گفته بود: ((زنه رو طلاقش دادم و فرستادم پى بختش. زن خوبى بود اما حسرت صداى بچه رو تو خونه ام گذاشته بود ...)) زن طاقت آورد و بعد با حسرت زل زد به پنجره, به جایى که طاق کامیون آقا ((کریم)) همیشه معلوم بود. کامیون که بود آقا ((کریم)) هم بود, ((قنبر)) هم بود, کاهو و سکنجبین هم بود. بگو و بخند هم بود و چشمان باز و خندان لاله عباسى ها. زن دوباره طاقت آورد و از سر عادت, لکهاى پنجره را با دستهاى لرزان و عرق کرده اش زدود و خودش را بیشتر به پنجره چسباند, پنجره بزرگتر شد.
((قنبر)) باز پیدایش شد توى ذهن مشوش و دردآلود زن. داشت با ذوق دستى به سر و روى کامیون مى کشید. آقا ((کریم)) نشانده بودش بغل دستش براى شاگردى, گفته بود: ((روزى صد تومن.)) ((قنبر)) مدرسه را رها کرده بود و حسابى کار کرده بود. عزیز شده بود, بزرگ شده بود, زن دلش گرم شده بود, گرم گرم, بى غصه, بى درد بر روزهاى آفتابى و بلند. زن دوباره طاقت آورد و صورت ملتهب و داغش را به پنجره چسباند. انگار از لابه لاى شاخ و برگهاى انجیر پیر باز طاق کامیون را مى دید و مردانى زمخت با صورتهایى کج و کوله و سبیلهاى کلفت و بلند که مست و مدهوش آقا ((کریم)) را از کامیون پایین مى کشاندند و عربده کشان در دل شب مى گریختند. زن در دل شب فریاد مى کشید, آقا ((کریم)) چاقو مى کشید. ((قنبر)) مى رمید, مردان زمخت و تنومند باز پیدایشان مى شد. زن بالا مىآورد. توى پاشویه خون خط مى کشید و مى رفت. آقا ((کریم)) سر قنبر را شکسته بود. زن بالا مىآورد. آقا ((کریم)) دور زن مى چرخید با دستهایى پر و پیمان. زن این بار چسبیده به پنجره. طاقتش طاق شد. سرش به دوران افتاد. ضعف شدید داشت. صداى ((قنبر)) را مى شنید که باز در بن بست ((سلیمان)) فریاد مى کشید: ((خسته شدم ... در رو باز کن ... من اون نامرد رو ...)) زن آرام و لرزان دست به قاب پنجره کشید. باز ((قنبر)) در ذهن مشوش و دردآلودش سرک کشید, محو و دور ... آقا ((کریم)) مشتى پول توى جیبهاى ((قنبر)) چپانده و از خانه بیرونش کرده بود: ((این پسره از تخم و ترکه معتاده, براى بچه ام خوب نیست ... بچه ام ...)) مى لرزید. لاله عباسى هاى بسته, آسمان, در, حیاط, آجر قزاقى ها, درخت پیر انجیر و هر آنچه در قاب پنجره مى گنجید. انگار صداى بچه مى شنید, دورادور, مبهم و خرده خرده, صداى گریه هاى ((قنبر)) بود, اول ونگ ونگ گریه هاى نوزادىاش را شنید. بعد صدا آهسته آهسته موج برداشت و توى سرش رشد کرد و بزرگ شد. ((قنبر)) بود که سر خاک پدرش گریه مى کرد. پرسوز و کودکانه و بعد صداى گریه دورادور انگار از پشت تپه هاى بابونه مىآمد. بزرگتر شده بود, بى جیغ و فریاد هق هقى آرام و بم. صدا توى سرش بزرگتر شد و نزدیکتر. انگار از همین دور و برها مى شنید. از پشت دیوارهاى آجرى و شوره بسته. گاه ونگ ونگ و گاه هاىهاى مردانه. حالا تمام خانه صدا بود و فریاد, ناله, درد, گریه, دل و اندرونش انگار به هم پیچیده بود. در و دیوار خانه به نظر عرق کرده بود. مردى فحش مى داد. سبیلهاى آقا ((کریم)) توى قاب عکس مى جنبید. زن تمام بدنش گر گرفته بود. مغز و استخوانش پر از فریاد بود. فریادهاى ((قنبر)). فریادهاى آقا ((کریم)). مردى که فحش مى داد و صدایش در باد لوله مى شد. شیونهاى ((قنبر)) سر خاک. درد ... درد, دیوار اتاق خطکشى شده بود. خطهاى موازى, راه راه, اریب, زن روى دیوار چنگ مى زد که ((قنبر)) باز فریاد کشید. زن جیغ کشید و صدایش در بن بست ((سلیمان)) هزار تکه شد و هر تکه صداى ونگ ونگ نوزادى شد و توى سرش پیچید. اما بچه بى صدا بود. آرام و خونین افتاد روى زمین. خاموش و بى صدا. چشمهایش بسته بود. نفسش در نمىآمد. ((قنبر)) مردانه گریه مى کرد. صداى آمبولانس با صداى آقا ((کریم)) در هم آمیخت. زن توى آمبولانس صداى گریه مى شنید. گریه هاى نوزادى ((قنبر)), گریه هاى خاموش بچه اى که مرده به دنیا آمده بود.
دورترها, یک جفت کفش زیر دستان ورزیده و چغر ((قنبر))تر و فرز واکس مى خورد و برق مى افتاد. سایه خنک و بلند و پهن زن افتاده بود روى صورت آرام و نوجوان ((قنبر)). ((قنبر)) آخرین کفشى را که واکس زد زیر سایه خنک مادر اسبابش را جمع کرد و کفشها را جلوى پاى مادر جفت کرد. زن کفشهاى براق و تمیز را پوشید و به همراه ((قنبر)) پشت به بن بست ((سلیمان)) در کوچه هاى گل و گشاد در راه افتاد.