دود و اشک داستان


 

دود و اشک

مجتبى ثابتى مقدم

بچه گریه مى کرد و زن آرام مى گریست. پیرزن جلوى آنها رو به قبله نشسته بود و نماز مى خواند و صداى بچه را خیلى ضعیف تر از زن مى شنید, آخر گوش و چشمى براى پیرزن باقى نمانده بود; مى شنید اما خیلى ضعیف, مى دید ولى تار و سیاه.
زن مى دانست چرا بچه گریه مى کند ولى نمى توانست جلویش را بگیرد. پیرزن نمازش را سلام داد. به آرامى جانماز را جمع کرد و کنار پنجره روى طاقچه گذاشت. رویش را برگرداند. تکانى خورد و خواست پاى همان طاقچه به بالشى تکیه دهد. هنوز نگاهش سرگردان بود و به چیزى دقیق نشده بود.
بچه در آغوش زن تکان مى خورد و گریه مى کرد. پیرزن ساکت بود, شاید داشت فکر مى کرد. از وقت نهار گذشته بود, ولى هنوز چیزى نخورده بودند.
پیرزن سیاه چهره بود و توى چهره اش چین و چروک موج مى زد و عینکى را با تکه کش دور سرش بسته بود تا با آن بهتر ببیند.
از وقتى که شوهر پیرزن مرده بود, توى خانه خودش بند نمى شد; یا توى خانه یکى از پسرانش بود یا در خانه دخترش. گاهى هم یکى دو روزى توى خانه اش مى ماند.
پیرزن لب تر کرد. انگار مى خواست چیزى بگوید. هنوز ملتفت بچه نشده بود. اصلا حواسش سر جاش نبود. از چهره زن غصه خوانده مى شد. پیرزن کم کم داشت عصبى مى شد, از وقت نهار خیلى گذشته بود.
توى خانه پسر بزرگش غذاهاى خوبى مى خورد. اما عروسش بیرونش کرده بود و اینجا پیش زن و بچه پسر دیگرش. هنوز چیز دندانگیرى گیرش نیامده بود. پیرزن از روى اعتراض گفت: ((پسرکم توى شهر جون مى کنه, یه قرون پول در میاره مى فرسته براى تو. از وقتى من اومدم اینجا, انگار از نون خوردن دست کشیدى. حیفت مى یاد براى من یه لقمه نون بیارى.)) زن برآشفت و سرخ شد و دیگر نتوانست تحمل کند. مى خواست چیزى را که تا آن موقع به پیرزن نگفته بود, بگوید; ولى هنوز هم دو دل بود. اگر نمى گفت حتما پیرزن توى ده پر مى کرد که عروسش به او چیزى نداده است. پس زن به تندى گفت: ((چى چى رو پسرت کار مى کنه, اگر اون کار مى کرد که این بچه الان از گشنگى گریه نمى کرد. مى خواى بدونى اون کجاست؟ به خاطر خودت بوده که بهت چیزى نگفتیم و گرنه همه بچه هات, همه این روستا هم خبر دارند که اون کجاست, فقط تو نمى دونى, فکر کردیم اگه بگیم غصه مى خورى.)) پیرزن هنوز هم به زن نگاه نمى کرد. زیر لب حرف مى زد. بلند حرف مى زد اصلا نمى فهمید که خودش حرف هاى توى دلش را بلند مى زند. اصلا بلد نبود توى دلش حرف بزند. این طورى همه رازهایش لو مى رفت. پیرزن باز هم بلند بلند, با خودش حرف مى زد.
ـ پدرسوخته, جون پسرم رو بالا کشیدى ...
زن این بار عصبانى تر شد, فریاد زد: ((اگر مى خواى بدونى, بدون. پسرت کار نمى کنه. پسرت توى زندونه.)) این بار پیرزن به چهره زن نگاه کرد. همان طور خیره ماند. زن نتوانست به او نگاه کند. نگاه پیرزن چشمانش را مى سوزاند. زن رویش را برگرداند. گوشه روسرىاش را جلوى بینى اش گرفت و آرام گریه کرد. همیشه همین طور گریه مى کرد. پیرزن آرام برخاست. از پشت قاب پنجره, بارش برف را دید.
دانه هاى برف سبک بودند و بزرگ, اندازه یک پر. توى هوا مى چرخیدند. پیرزن با کمر خمیده از اتاق خارج شد. زن فهمید, ولى چیزى نگفت, پیرزن که رفت برف پشت پنجره شدت گرفت و همین طور بیشتر شد. مى دانست که پیرزن به خانه کوچک و کاهگلى خودش کنار سپیدارها مى رود. بچه را در آغوش فشرد و آرام برخاست و در چوبى را بست. بچه را توى بغلش دور اتاق چرخاند تا خوابش برد, بعد او را کنار بخارى گذاشت, بخارى خاموش بود. فکر کرد که اتاق کم کم دارد سرد مى شود. دست برد, از پشت بخارى چند تکه هیزم برداشت. در حلبى زنگ زده بخارى را گشود و هیزم ها را گذاشت تویش. کبریت کشید و بخارى روشن شد. آتش بند نمى شد, هى کم و زیاد مى شد و دود مى کرد.
چشمان زن پر از دود و اشک بود. در بخارى را بست و کنار پنجره ایستاد و به خانه کنار سپیدارها زل زد. زیاد از آنجا دور نبود, دیده مى شد ...
برف کم کم همه جا را سفید مى کرد. انگار به صورت سیاه شب, سفیدآب مالیده بودند. زن مثل هر شب در سکوت, جاى بچه را کنار دیوار درست کرد و جاى خودش را هم کنار آن. کنار بخارى رفت و کمى دیگر هیزم در آن کرد. بچه را که خوابیده بود, کنار دیوار توى پتو پیچید و دست برد و کلید برق را خاموش کرد و آرام کنار بچه دراز کشید. صداى عوعوى سگ ها و زوزه شغال ها از دوردست نزدیک مىآمد و باز دور مى شد ...
دور خانه کنار سپیدارها را آدم گرفته بود. آدم بود, اما شلوغ نبود. هفت هشت تا بیشتر نبودند. روستا توى سکوت سرد و یخ زده هنوز خواب مانده بود و خورشید خوب بیرون نزده بود. زن کنار پنجره رفت. آدم ها را دید. نگران شد. چادرش را برداشت. بچه خواب بود. دلش نیامد بیدارش کند. از پله هاى گلى پر از برف پایین آمد, قوزک پایش توى نرمى برف فرو مى رفت و چندشش مى شد, کم کم داشت مى دوید.
کنار سپیدارها که رسید فرصت نکرد نفس عمیقى بکشد, آدم ها خشک و سرد ایستاده بودند و فقط آب بینى شان را بالا مى کشیدند و نگاههاى مرده شان را دور کلبه مى چرخاندند. کلبه دیگر سقف نداشت, سقفش ریخته بود و از قبل بدقواره تر شده بود.
کسى نمى رفت توى آوار دنبال جنازه پیرزن بگردد. همه ساکت ایستاده بودند. پسر بزرگ پیرزن کنار آدم ها بود. بینى اش را بالا کشید و انگار داشت با خودش حرف مى زد.
سقف مثل یک سوراخ بزرگ بدنمایى مى کرد, مثل یک زخم کبود داغمه بسته. صداى عوعوى سگ ها نزدیک شد و صداى زوزه شغال ها فاصله گرفت