شکوفه ادب

آشناى دور
مجتبى ثابتى مقدم

آتش توى آینه چشمانش زبانه مى کشید و رنگ عوض مى کرد. گاه سبز و آبى و گاه سرخ مى شد و فرهاد مى دانست براى چه آتش این چنین خود را مىآراید. هر وقت سیمهاى روکش دار را توى آتش مى انداخت, آتش آن طورى مى شد.
به توده کوچک درهم تنیده سیم نگاهى کرد. بعد آن را برداشت و از تویش سیم قرمز آفتاب سوخته اى را بیرون کشید و پرت کرد توى آتش. هوا سرد بود و گرماى آتش براى فرهاد مطبوع.
برگ ریزان پاییز بود. فرهاد به درختى تکیه داده بود و آتشى جلویش گیرانده بود. سرش را جلو برد و سعى کرد با چوبى که در دست داشت, سیمى که به نظر مى رسید روکشش سوخته, بردارد. صورتش را در هم فشرد, آتش توى صورتش شلاق مى زد.
سیم را روى آجرى ول کرد. مى دانست که سیم مسى تا از آتش بیرون بیاید سرد مى شود و بعد از دو ثانیه مى شد به آن دست زد.
تکه سنگى را برداشت و آرام بر روى سیم کوبید. خاکسترهاى آن جدا شد. و سیم را کنار دستش گذاشت, کنار بقیه سیمهاى بدون روکش که نیم کیلویى مى شدند.
بعد چند تا سیم دیگر توى آتش انداخت و چند تاى دیگر از آتش بیرون کشید.
جایى که فرهاد نشسته بود, از روستا دور بود و فقط باغهاى مردم گوشه و کنار به چشم مى خورد. روى زمین پر از آت و آشغال بود و تک درختى که پسر به آن لم داده بود و فکر مى کرد. به پدرش فکر مى کرد که بى خبر گذاشته بود و رفته بود و مادر که فکر مى کرد یک نان خورش کمتر شده است. هیچ نمى گفت و به دیگر حتى به مرد بى غیرتش هم فکر نمى کرد که مى گفتند رفته و یک زن دیگر گرفته است.
دستهاى مادر همیشه پینه بسته بود, و او هم هر بار به کارى مشغول بود, و حالا هم از توى آت و آشغالها سیم جمع مى کرد و مى فروخت. توى همین فکرها بود که کسى از دور نمایان شد و پیش آمد و کنار فرهاد نشست. یحیى بود. کفشهایش را در آورد و بالا گرفت. خاک از کفشها پایین ریخت. دوباره آنها را به پا کرد و زیر چشمى گفت: ((سلام, فرهاد.)) فرهاد سرگرم بود.
ـ یه اتفاقى واسه بابات افتاده.
فرهاد بى تفاوت بود ولى دلش مى خواست بداند پدرش کجاست و چه اتفاقى برایش افتاده است.
ـ مرده ...
فرهاد سرش را بالا گرفت و یحیى را با نگاهش در هم کشید و بعد پرده اشکى نگاهش را تار کرد.
ـ دروغه,
این تنها حرفى بود که مى توانست بزند.
ـ من فقط شنیدم یه ماشین بهش زده و در رفته, خودش کنار جاده ... افتاده, موتورشم توى زمیناى کنار جاده ولو شده, خون زیادى ازش رفته.
ـ مى گى حالا چى کار کنم.
یحیى شانه هایش را بالا انداخت و فکر کرد که این همه راه را بیخودى آمده است. آرام برخاست و دور شد.
فرهاد نمى خواست باور کند. ولى بدجورى حرفهاى یحیى توى ذهنش سرگردان بود و به سختى حرفهایش را, باور کرده بود.
با آستین پیراهن مندرس اش اشکهاى توى چشمش را پاک کرد. سیمها را توى پلاستیکى چپاند و برخاست. فکر کرد که مادر هم حتما خبر را فهمیده و الان پشت چرخ خیاطى, بى خیال خیاطى مى کند.
فکر کرد که اگر مادر خبر نداشت چه ... بى تفاوت.
پشت در اتاق صداى چرخ مادر, به گوش مى رسید. در را هل داد و در اولین نگاه چشمش به ((پشمى)) افتاد. پشمى, گربه فرهاد بود, که خیلى دوستش داشت. گربه پاى فرهاد را بویید و فرهاد از لب طاقچه کنار در, تکه نان خشکیده اى جلوى گربه انداخت.
مادرش از پشت چرخ قد کشیده بود, ببیند فرهاد است یا نه.
فرهاد پلاستیک سیم را کنارى انداخت و نگران از اینکه چطورى خبر را به مادر بدهد, آمد و کنار دیوار کاهگلى نشست. زن چهره نگران فرهاد را پایید;
ـ باز دعوات شده؟
ـ نه.
ـ پس چى شده؟
فرهاد سعى کرد مادر را از آن حالت نگرانى بیرون بیاورد, پس گفت: ((مگه خبر ندارى؟))
ـ چى رو بایست بدونم؟
فرهاد لبخندى زد و گفت: ((ارزش گفتن نداره.))
ـ مثلا؟
ـ فکر کنم ... بابا ... مرده.
و منتظر عکس العمل زن شد. زن, نفهمید چه شد. محکم دستش را پشت دست دیگرش زد و برخاست. فرهاد مات و مبهوت خشکش زده بود. زن چادر خاکسترىاش را سرش کرد و در چارچوب در رو به پسر گفت: ((خیال نمى کردم روزى خبر مرگ بابات رو بیارى, اونم با خنده ...)). فرهاد خشک شده بود. ولى ...
پشمى کنار دستش چمباتمه زده بود. در آینه چشمان فرهاد, چادر زن تکان خورد و در چنگال باد به رقص در آمد و ناپدید شد. سرما داخل دوید. فرهاد هنوز خشکش زده بود ...