نویسنده

 

هنوز براى شکفتن وقتى هست

نفیسه محمدى

دوباره شب شد و من باز هم با ترس و واهمه کنار پنجره مى نشینم و به فکر فرو مى روم, خیالاتى که مدتهاست همنشین و همدم من شده اند و آرامش را از من گرفته اند. در این چند روز گذشته وقتى شب, تاریکى خود را بر روى زمین پهن مى کند, دنیایى از خیالات و اوهام به ذهنم هجوم مىآورد; و من ناتوان و خسته به تمامى آن اتفاقهایى که در این چند روز مثل برق و باد آمده و آرامشم را بر هم زده بود, مى اندیشم, اتفاقاتى که شاید دو, سه هفته بیشتر طول نکشیده; و همه اش از بیمارى ساده مادر شروع شده بود.
هر چه که به گذشته برمى گردم, توهمات پوچ, مغزم را بیشتر پر مى کند, مادر با یک بیمارى هولناک و در یک آن خودش را از زندگى ما جدا کرده و من و پدر و خواهر کوچکم ((مریم)) را تنها گذاشته بود, و از همان جا بود که زندگى سرد و بى روح من آغاز شده بود; نبود مادر و فقدان او که همیشه و همه جا کنارمان بود, همه ما را آزار مى داد; اما آنچه بیشتر از همه مرا مىآزرد, احساس بیهودگى شدیدى بود که تمامى روحم را پر کرده بود. هر بار که فرصتى دست مى داد تا ذهنم به مرور حوادث بپردازد, با خودم فکر مى کردم, چرا آن همه التماس و درخواست به درگاه خدا, مادر را براى ما زنده نگه نداشت! و از همین فکر کوچک بود که شک و دودلى شدیدى بر وجودم مستولى شد. احساسى که حتى تا مدتى مرا از رفتن به مدرسه باز مى داشت و از زندگى عادى دور مى کرد; حس ناشناخته اى که از درون به من نهیب مى زد و مرا در پا گرفتن این احساس که بیهوده و عبث زندگى مى کنم, یارى مى داد. از خودم مى ترسیدم; از احساسى که باعث مى شد من به خواست خدا راضى نباشم و این راضى نبودن را به شکلهاى مختلف بروز دهم, واهمه داشتم. براى من که مادر را براى همیشه یار و همراه خودم مى دیدم و وقتى به مشکل کوچک و بزرگى برمى خوردم, تنها پشت گرمى ام او بود; حال نبودش مثل خوره, جانم را مىآزرد.
بارها شنیده بودم که وقتى در خانواده اى مرگى رخ مى دهد, اطرافیان در اصلاح زندگى و اشتباهات خود مى کوشند; اما مرگ مادر, توهم عجیبى برایم به ارمغان آورده بود. همان روزهایى که مادر به تازگى دچار بیمارى شده بود, بارها و بارها از خدا خواسته بودم که به من, پدرم و خواهر کوچکم رحم کند و او را از ما نگیرد. بعضى اوقات وقتى از سر سجاده ام برمى خواستم, احساس مى کردم که خداوند حتما دعایم را شنیده و دست مرا براى یارى کردن مى گیرد, آن روزها احساس عجیبى قلبم را مملو از شادى و امیدوارى مى کرد, وقتى به سجده مى رفتم, تمامى انرژى و توانم را در یک جمله خلاصه مى کردم و عاجزانه از درگاهش پناه مى خواستم; اما نشد و آنچه را که من همیشه بدان امیدوار بودم, به آرزوهاى دست نیافتنى پیوست و مادرم براى همیشه رفت.
هنوز هم اگر خوب به خودم رجوع کنم, مى توانم آن تنفرى را که همه وجودم را پر کرده بود, احساس کنم. بارها به خودم گفته بودم که آیا خداوند واقعا مهربان است؟ آیا همه این گفته ها در مورد رووف بودن او حقیقت دارد؟ آیا او را که مى گویند از رگهاى گردن به انسان نزدیکتر است, همانى است که دعاهاى عاجزانه مرا براى بازگرداندن مادر نادیده گرفته بود؟
دنیاى عجیبى داشتم, به هر طرف که نگاه مى کردم, و جاى خالى او را مى دیدم, رنجم بیشتر مى شد. وقتى صداى اذان را از مسجد سر خیابان مى شنیدم, سعى مى کردم خودم را به چیز دیگرى مشغول کنم, از خودم فرار مى کردم, از احساسى که مرا در وجودم سرزنش مى کرد, اما هیچ چیز مورد قبول من نبود و هیچ رخدادى نمى توانست مرا با اتفاقى که افتاده بود وفق دهد. بیچاره پدرم که از همه بیشتر زجر مى کشید. وقتى مرا مى دید که ساعتها کنار پنجره نشسته ام و چیزى نظرم را جلب نمى کند و نسبت به هیچ اتفاقى حساس نیستم; حس مى کردم که از درون مى شکند و خرد مى شود; اما نمى توانستم او را از اندوهى که مدتها مرا مى خراشید باخبر سازم, حتى قادر نبودم که خیال او را از بابت خودم راحت کنم.
چندین بار شده بود که وقتى از این همه افکار خسته مى شدم, بازمى گشتم به همان منشإ بزرگ و از خدا طلب یارى مى کردم, اما مى دانستم که این بار در خواهشهایم حضور قلب کافى ندارم, از خدا بریده بودم, طالب دنیا هم نبودم, حتى اتفاقات جالب و جذابى که در مدرسه مى افتاد, مرا ترغیب به ادامه تحصیل نمى کرد, دوستانم بارها به عیادتم آمده بودند, تا شاید بتوانند مرا از این همه احساس تلخ رها کنند, اما من زیر بار هیچ حرفى نمى رفتم, در این میان گاه گاهى چهره جوان مادر را مى دیدم که با چشمانى نگران به من خیره شده است.
بیمار شده بودم, اما بیمارى که خود هم از درد خود بى خبر است, مى دانستم که این گونه زندگى کردن مرا به طرف پوچى مى کشاند, از عاقبت کارم مى ترسیدم, اما گویى تمام قواى درونیم تحلیل رفته بود, حتى دیگر اشکى نداشتم تا وقتى سر مزار مادر حاضر مى شوم, خودم را آرام کنم. از همه چیز و همه کس بیزار بودم, مى دانستم که تلنگرى براى اینکه مرا به زندگى عادى برگرداند, کافى است; اما هیچ صدایى, حرفى و یا دستى براى یارى من نبود. در این مدت فقط یک بار را به خاطر دارم که از خدا خواستم, اگر مرا بنده خودش مى داند, از این حالت نجاتم دهد. به خودم که نگاه مى کردم, اشک چشمانم را پر مى کرد, مگر من چند سال از عمرم مى گذشت, چرا کسى براى یارى من برنمى خاست. دیگر دریافته بودم که بیمارى روح صدها درجه از بیمارى جسم زجرآورتر است. مثل غریقى بودم که هر چه دست و پا مى زند, بیشتر فرو مى رود.
سعى مى کردم که با خودم خلوت کنم و به اصطلاح کلاه خودم را قاضى کنم, اما هر بار مثل اینکه دچار تشنج روحى بشوم, باز خودم را مى باختم و کارى از پیش نمى بردم, اینکه مادر در مدت کوتاهى قدرت تکلم خود را در اثر بیمارى از دست داده بود و من قادر به هیچ کمکى نبودم, بیچاره ام مى کرد. اینکه من با تمام وجودم, با ذره ذره روحم به خدا التماس کرده و جوابى نگرفته بودم, همه وجودم را مچاله مى کرد. حتى مادربزرگ که براى چند روزى پیش ما مانده بود تا احساس تنهایى نکنیم, به این مشکل پى برده بود و سعى در کمک کردن به من داشت. بارها دیده بودم که از پدر مى خواست, براى نجات دادن من از این وضع کارى بکند, اما پدر چه مى توانست انجام دهد! پدر خود در یک طوفان ناگهانى, کشتى زندگى اش را از هم پاشیده مى دید. خودش هم هنوز نمى توانست, اتفاقى را که افتاده درک کند.
با آن همه اتفاقات, گذشت زمان را هم خوب به یاد ندارم, و نمى توانم به درستى درک کنم که چند روز با همین وضع بر من گذشت.
امشب خسته و رنجورم. بعد از اینکه پدر شامش را براى شیفت شب برداشت و از خانه بیرون رفت, دوباره همه چیز تغییر کرد و من به دنیاى سست و توخالى خودم برگشتم, که ناگهان تلفن به صدا در آمد, خسته بودم و سعى کردم توجهى نکنم; اما نتوانستم, صداى پشت گوشى را به خوبى تشخیص دادم; دوستم بود, کسى که چند سال در مدرسه کنارم مى نشست. از احوالم جویا شد و اینکه آیا هنوز دست از گوشه نشینى و عزلت برنداشته ام؟ فکر مى کردم که او هم مثل دیگران مى خواهد براى آنچه که در ذهنم مى گذرد, سرزنشم کند. اما این طور نبود. این حرفها با تمامى آن چیزهایى که تا به حال شنیده بودم فرق داشت.
((آسیه)) دوستم, این بار از آزمایش و امتحان گفت, از اینکه هر کسى در دنیا با یک وسیله آزمایش مى شود و از اینکه این امتحان شبیه امتحانهاى مدرسه نیست که وقتى قبول شدى یا نشدى تإثیرى در روند زندگیت نداشته باشد. ((آسیه)) مى گفت همه چیز خدا از روى حکمت است, و اگر خدا دعاى مرا مورد قبول قرار نداده به سبب علمى است که هیچ کس از آن باخبر نیست; و اینکه اگر دعا قبول شود, رحمت است و اگر قبول نشود, حکمت ...
((آسیه)) حرفهاى زیادى زد, و این من بودم که در هر جمله خودم را با حرفهاى او مقایسه مى کردم. نه, مدتهاست که فکر مى کنم دیگر وقت تعلل نیست, فرصتهاى زیادى را از کف داده ام, دیگر جاى درنگ نیست. من باید بتوانم که برخیزم, فکر مى کنم خدا این بار دعایم را به استجابت مى رساند, باید از این امتحان سربلند بیرون بیایم.
برمى خیزم, وضو مى گیرم, امشب فرصت خوبى براى درددل دارم, مدتهاست که از دریچه سجاده ام به خدا نگاه نکرده ام. باید دوباره شروع کنم, و از آنچه مرا در این مدت مىآزرده است با خدا سخن بگویم, درددل کنم, من نوجوانم, هنوز براى شکفتن و بارور شدن وقت و انرژى دارم, باید شکوفا شوم; باید آن شاخه اى باشم که با هیچ طوفانى از جا کنده نمى شود. هنوز هم احساس مى کنم, نگاه نگران مادر دنبال من است, اما با چشمانى که موج شادى در آن نمایان است.