نجواى نیاز


 

نجواى نیاز

پرستوى غریب

از کوچه هاى مدینه مى گذرد, خاطره ها را بر دوش مى کشد; تمام لحظه هاى خوب با فاطمه بودن را. در دلش حس غریبى بود همچون پرستوى بىآشیان. آرام و بى صدا اما مغرور و مهربان.
دستانش هنوز بوى نوازش مى داد و در صدف پنهان دلش تنهایى, تنهایى.
با غربت غروب هم ترانه بود; غروب بار سنگین شب را مى کشید و او زخمهاى دل مردم را.
روزگار با او چه کرده بود؟ با مردى از جنس عشق, فقط عشق.
دلش گرفته بود; از مردمى چو سنگ سرد, بى حس عشق, سرد و خشن.
دیگر کسى نبود که براى زخمهاى دل او مرهمى باشد.
دست در دست تقدیر سکوت و باز هم سکوت, دیگر با سکوت غربتى نداشت. با صدایش آشنا بود. دلش مى خواست فریاد بزند و حماسه اشکهایش را به تماشا بگذارد.
اما فقط یک چاه اشک تفسیر لبان خسته او بود.
در دلش مى گریست; فریاد بى صداى او را سکوت مى شنید.
مردى از جنس مروارید در صدف پنهان زمانه. نور ایمان در دلش مى تابید و در فکر حماسه دیگر.
او تنها بود, تنها گریست و تنها رفت. بى هیچ صدا و یاورى;
اما فقط با او خدا بود, خدا.

بتول جغتاى ـ سبزوار

آینه خدانما

على اى نخل باسق ولایت, اى که در سایه سار عدالتت کودکان یتیم آرمیده اند.
اى که پشتت از آن همه کوله بار رنج, تاول زده و قد تو همچون کمان خم شده است.
با چه زبانى بسرایم, زبانم بیمار و الکن است که حتى بخواهد جمله اى در وصف تو بر زبان بیاورد. روزى که خواستى به سوى مسجد بروى, مرغان با چشم مرواریدىشان بر پاهایت مى پیچیدند تا تو را ...
آن شب حتى مرغان و پرندگان مى دانستند که تو اگر وارد مسجد شوى باز نخواهى گشت.
على, وقتى قدم بر مسجد گذاشتى مسجد گریست, محراب ناله کرد و منبر ضجه زد.
على جان, شاید برگردم به هزار و چهارصد سال قبل, شاید بهتر است دوباره از ملحقات شب و از کوچه ها و پس کوچه هاى تنگ و تاریک مدینه و کوفه سراغ تو را بگیرم, که اى شاهدان شبهاى على به ما بگویید راز شب زنده دارىهاى او را, به ما بگویید که على با آن مردانگى و شجاعت, با آن صبر و استقامت, چگونه با دیدن کودک گرسنه همچون بید به خود مى لرزید; و سیل سرشک بر صورتش جارى مى ساخت.
بیایید این زمزمه ها, نه این فریادهاى مهم انسانیت را از ذره ذره هاى خاک بشنویم, بیایید بشنویم که چگونه على امام مسلمین با آن مقام بلندش شب را تا صبح با پیرمرد جذامى به سر مى برد و سر او را همچون پدرى مهربان بر روى زانو مى گذاشت و او را نوازش مى کرد. آرى على تجسم کاملى است از مهر و عطوفت و دوست داشتن.
مگر مى شود این چیزها را شنید و به آسانى از کنار آنها رد شد. شما را قسم به تمامى پاکیها و مهربانیها بیایید گریه مهر را بشنویم. بیایید پرپر شدن تسبیح را در سجاده على حس کنیم. او که وقتى در مسجد بر سجاده مى ایستاد, سجاده اش از غم, خون مى شد.
بیایید چند لحظه اى از این هیاهوى روزگار دست بکشیم و لحظه اى گوشهاى خود را به این نجواهاى حقیقى بسپاریم. بیایید چند لحظه اى صداى گریه على را از میان نخلهاى غمگین کوفه بشنویم. بیایید صداى شکستن آینه, آینه خدانما را حس کنیم. بیایید بشنویم, بیایید ببینیم, بیایید ایمان بیاوریم. ایمان به على که درود خدا بر او باد.

رعنا وهمآزاد ـ مراغه

ماه عشق

ماه عشق, ماه بخشش, ماه فضیلت فرا مى رسد و یک بار دیگر دست رحمت ایزدى, بر سر همه مسلمین فرود مىآید.
نور توبه بر چشمها سو مى دهد و مهر مهر حق سجاده اخلاص را زینت مى دهد. نور و روشنایى رمضان از برگ برگ نورانى قرآن درخشیدن مى گیرد و برکت سفره هاى افطار و سحر, از قرآن جان مى گیرد.
رمضان چون برگهاى سبز نخلستان بر سر همه سایه مى گستراند و چون گلى روییده در میان گلهاى بهشت برین, عطرافشانى مى کند.
اما, اما دیگر چون همیشه صداى نماز باغبان باغ عشق از پس دیوارهاى خراب شهر به گوش نمى رسد. شهر در میان تلى از خاک و خار و خاشاک, اندوه ماتم گرفته است.
محراب بى سالار است و سجاده پر از خون.
پس از این رمضان, رنگ و بوى مولا را نیز در خود خواهد داشت.
پس از این رمضان, میقات دلهاى عاشق الله و على خواهد بود و ...

معصومه موسیوند ـ قم
 

آرزوى پرواز

هنگام شب است و ماه بوى خوش شب را همه جا پراکنده است. دیوانه وار هوا را چنگ مى زنم. همه کبوترها در لانه خود خوابیده اند و حالا من هستم و دنیایى از سکوت. در سرم چیزى غوغا مى کند, چیزى مثل آرزوى پرواز. آرزوى پرواز به سوى کهکشانها, به سوى آبى فرشتگان آسمان, پرواز به سوى آسمانى که غروبش شب را به همراه مىآورد. مى خواهم خویش را هر چه زودتر بیابم و ببینم تا چه اندازه آسمان را مى شناسم. هوا را با تمام وجودم مى بلعم, هوا هم بوى پرواز مى دهد. وقتى پرواز کبوترها را مى بینم با خود مى گویم, اى کاش من هم پرنده بودم و پرواز مى کردم, ولى افسوس! شاید من همان مرغى هستم که حالا دیگر از خود بى خود شده ام, دستى از غیب مرا به طرف خدا مى کشد, آرام وارد باغى از گلها مى شوم, دسته اى گل از این باغ مى چینم, مى بویم و ناگهان مى بینم که در حال پروازم. بى اختیار در آسمان خدا به پرواز در مىآیم, مى خواهم به همان جاى اولم برگردم, ولى ناگهان صدایى مى گوید: ((اى پرنده کوچک, هنوز توشه برنداشته اى!)) کوله بارم خالیست ولى دلم پر از عشق معبود. مى خواهم در آسمان بمانم ولى نیروى بالهایم دارد تمام مى شود. همه چیز رو به اتمام است! کویر گونه هایم با اشک دیده چه زود آبیارى مى شود, و من تنها در ایوان خانه مان هستم, در حالى که ستاره ها را مى بینم, و دلم را با آرزوى پرواز خوش مى کنم.

هاجر مرادى ـ اصفهان