سخن اهل دل

(این شماره: ویژه حکایات منظوم)

چو کعبه یک جهت شو!
مگر پرسید آن درویش حالى
به صدق از جعفر صادق سوالى
که از چیست این همه زهدت شب و روز؟
جوابش داد آن شمع دل افروز
که: چون کارم یکى دیگر نمى کرد
کسى روزى من جز من نمى خورد
چو کار من, مرا بایست کردن
فکندم کاهلى کردن ز گردن
چو رزق من, مرا افتاد از آغاز
مرا نه حرص باقى ماند و نه آز
چو مرگ من, مرا افتاد ناکام
براى مرگ خود برداشتم گام
چو در مردم وفایى مى ندیدم
به جان و دل وفاى حق گزیدم
جز این چیزى که مى پنداشتم من
چو به پنداشتم بگذاشتم من
نمى دانم که تو با خود بس آیى
ز چندین تفرقه کى واپس آیى
سه پهلوست آرزوهاى من و تو
تو مى خواهى که گردد چار پهلو
چو کعبه یک جهت شو گر ز مایى
بسان کعبتین آخر چرایى؟
تو را نه بهر بازى آفریدند
نه از بهر مجازى آفریدند
مده از دست عمر خویش زنهار
مخور بر عمر خود زین بیش زنهار
نمى دانى که هر شب صبح بشتافت
تو را در خواب, جیب عمر بشکافت
از آن ترسم که چون بیدار گردى
نبینى هیچ نقدى, خوار گردى
همه کار تو بازى مى نماید
نمازت نانمازى مى نماید
نمازى کان به غفلت کرده اى تو
بهاى آن نیابى گرده اى تو
(الهى نامه عطار نیشابورى)

دام دنیا

رفت شیخ بصره پیش رابعه
گفت: ((اى در عشق صاحب واقعه
نکته اى کز هیچ کس نشنیده اى
بر کسى نى خوانده و نى دیده اى
آن تو را از خویشتن روشن شدست
آن بگو کز شوق جان من شدست))
رابعه گفتش که: ((اى شیخ زمان
چند پاره رشته بودم ریسمان
بردم و بفروختم, خوشدل شدم
دو درست سیم آمد حاصلم
هر دو بگرفتم به یک دست آن زمان
پس یکى در این و دیگر را در آن
زان که ترسیدم که چون شد سیم جفت
راهزن گردد; سخن نتوان نهفت))
مرد دنیا جان و دل بر خون نهد
صد هزاران دام دیگر گون نهد
تا به دست آرد جوى زر از حرام
چون به دست آرد, بمیرد; والسلام!
وارث او را بود آن زر, حلال
او بماند بهر آن زر در وبال
اى به زر سیمرغ را بفروخته!
دل ز عشق زر به آتش سوخته!
چون در این ره مى نگنجد موى سر
کى بگنجد گنج و صره سیم و زر؟!
چون سر مویى به جانان روى نیست
هیچ کس را زهره آن کوى نیست
(منطق الطیر عطار نیشابورى)

جنس و ناجنس

گفت ((جالینوس)) با اصحاب خود
مر مرا تا آن فلان دارو دهد
پس بدو گفت آن یکى: ((اى ذوفنون!
این دوا خواهند از بهر جنون
دور از عقل تو! این دیگر مگو!))
گفت: ((در من کرد یک دیوانه رو
ساعتى در روى من خوش بنگرید
چشمکم زد, آستین من درید
گرنه جنسیت بدى در من از او
کى رخ آوردى به من آن زشت رو؟!
گر ندیدى جنس خود کى آمدى؟!
کى به غیر جنس خود را بر زدى))
چون دو کس بر هم زند, بى هیچ شک
در میانشان هست قدر مشترک
کى پرد مرغى مگر با جنس خود
صحبت ناجنس گور است و لحد ...
(مثنوى مولوى)

دو اندرز

مرا پیر داناى مرشد, ((شهاب))
دو اندرز فرمود بر روى آب:
یکى آنکه در نفس, خودبین مباش
دگر آنکه در جمع بدبین مباش
شنیدم که بگریستى شیخ, زار
چو برخواندى آیات اصحاب نار
شبى دانم از هول دوزخ نخفت
به گوش آمدم صبحگاهى که گفت:
((چه بودى که دوزخ ز من پر شدى
مگر دیگران را رهایى بدى!))
همى گفت سر در بیابان خجل:
((چه کردم که بر وى توان بست دل؟))
به آزادمردى ستودش کسى
که ((در راه حق رنج بردى بسى))
جوابش نگر تا چه مردانه گفت
که ((چندین ستایش چه گویى بخفت؟!
امیدى که دارم به فضل خداست
که بر سعى خود تکیه کردن خطاست)) ...
(بوستان سعدى)