روشنایى بى انتها داستان


روشنایى بى انتها

سیده فاطمه موسوى

خانه در سکوت سختى فرو رفته بود, دیگر حتى صداى ساعت شماطه دار هم در نمىآمد. روى میز و وسط زیرسیگارى پر بود از ته سیگارهاى له و لورده شده اى که مرد پشت سر هم روى هم پرت مى کرد. از شب گذشته تا به آن موقع چند بسته سیگار کشیده بود. خسته بود. تنهایى را در گوشه گوشه خانه احساس مى کرد. تنها و آرام در مبل چرمى قهوه اىرنگ فرو رفته و دستانش را به هم قلاب کرده بود. در فکر بود ولى به درستى نمى دانست که به چه چیزى فکر مى کند. پشیمانى بر روى چهره در هم کشیده اش سایه انداخته بود. تابلوى بزرگ زمستان در اتاق مقابل به دیوار آویخته شده و از دور به او دهن کجى مى کرد. به تابلو نگاه کرد و به یاد دستان ظریف همسرش افتاد, وقتى که رنگ هاى تابلو را در هم مىآمیخت و روى بوم مى مالید. تابلو تصویر یک دهکده کوچک و باصفا بود. همه جا برف و سرما بود و گرمى را تنها مى شد از دود, روى دودکش خانه حس کرد. مرد کلافه بود. از روى مبل برخاست و مقابل تابلو به دیوار تکیه داد. آب چشمه یخ بسته بود و سرما با تمام توانش اندام درختان را به لرزه افکنده بود. به طرف آشپزخانه رفت که مثل همیشه تمیز و مرتب بود و ظرف هاى داخل آبچکان برق مى زدند. یک استکان چاى براى خودش ریخت و به اتاق برگشت. مى دانست که اگر مثل همیشه این چاى را از دست پروانه گرفته بود, طعمش لذت بخش تر بود. به یاد شب گذشته افتاد. ((احمق)) کلمه اى بود که زیر لب زمزمه کرد ولى هنوز معلوم نبود با خودش است یا پروانه. ((چى مى شد تو کوتاه مى اومدى.)) ((دیوانه, آخه مرد ...)) حالا به خوبى مى دانست که این سخنان را به خود مى گوید. احساس کرد دستش مى سوزد. تازه یادش آمد استکان چاى دستش است. رفت و بر روى مبل لم داد.
پاکت نیمه خالى سیگار را از جیبش بیرون آورد. ولى نه ... قند را برداشت و قلپ اول چاى را بالا کشید. سرش را که بلند کرد چشمش چون تیرى به تابلو اصابت کرد. دهکده هر لحظه سرد و سردتر مى شد. کبریت را روشن کرد. گرماى زودگذر کبریت, نوک بینى اش را سوزاند. دود سیگار در هوا پیچیده بود. انتهاى چشمه, روشن بود. یک روشنایى که بى انتها بود. مرد محو فضاى تابلو شده بود و لبخند مى زد. از پشت دود سیگار نگاهى به اطراف خانه کرد. ((بى رحم!)) و دیگر نتوانست ادامه دهد و باقى کلمات را فرو داد. از جا برخاست و به طرف آشپزخانه رفت. مشتى آب به صورتش پاشید. آب صورت و اشکش در هم آمیخت. در دلش غوغایى به پا بود. ناراحت و عصبى به اتاق برگشت. دیگر بخارى از چاى بلند نمى شد. ((خسته ام, خیلى خسته.)) براى لحظه اى بىآنکه خود بداند این کلمات را ادا کرد و احساس کرد پروانه مثل همیشه به هنگام گفتن این کلمات آرام در کنارش جاى گرفت و دست او را در دستش فشرد. لبخند کم رنگى بر لب نشاند. نگاهى دیگر به تابلو کرد. دیگر هیچ کسى دیده نمى شد. فقط و فقط سرما بود. مثل همان سرمایى که در خانه حکمفرما بود. نگاهى به دست هاى بزرگش کرد. از خودش بدش مىآمد همین دست, همین دست شب پیش در صورت پروانه فرود آمده بود. دوستش داشت, درست مثل همان روزى که براى اولین بار پروانه را دیده بود. داشت نگاهش مى کرد و رنگ ها را با قلم مویش بر روى تابلو مى نشاند. خودش خبر نداشت ولى زیبا شده بود و این زیبایى دل مرد را ...
زندگى با یک هنرمند زیبا بود ولى او از بهانه گیرىهاى خودش بدش آمد. ((چقدر احمق بودم.)) پروانه التماس کرده بود ولى او ... پروانه اشک ریخته بود ولى او .. . او با تمام بى رحمى تابلوى نیمه کاره اش را به گوشه اى پرتاب کرده بود. پروانه بر سرش فریاد کشیده بود و جواب او فقط سیلى سختى بود که در گوش فضا طنین انداز شده بود. به او گفته بود برود و از مقابل چشمانش دور شود. ((واى خداى من! اونو از خونه بیرون کردم.)) براى لحظه اى تنفر را در خود حس کرد. بدنش مى لرزید. پروانه بىآنکه حرفى بزند از اتاق خارج شده بود; و بعد از چند لحظه صداى چرخش کلید در بود که او را به خود آورده بود. او رفته بود. ولى حرف هایش چون پتکى محکم به مغزش هجوم مىآوردند و بر سرش کوفته مى شدند. ((تو مرد نیستى! بى رحم ... بى رحم ... تو نه منو دوست دارى و نه تابلوهامو. تو دروغگویى, دیگه از دستت خسته شدم, صبرم سرریز شده. تو عاشق دروغکى هستى.)) و گریه مجالش نداده بود. چقدر آن لحظات سخت و نفرت انگیز بودند. مرد دور خودش چرخید. خسته و بى حال به دیوار تکیه زد, و به آخرین نقاشى زنش خیره شد. روشنایى بیشتر شده بود. حس عجیبى داشت. احساس مى کرد بوى غذاى گرم پروانه در خانه پیچیده است. شاید هم در دهکده پیچیده بود. دیوانه وار فریاد کشید: ((نه ... نه ...))
گلویش مى سوخت و بغض بر آن فشار مىآورد. چشمانش سرخ شدند. درست مانند لحظه اى که گونه تب دار پروانه سرخ شده بود. دلتنگى, مثل خرچنگ به تار و پود قلبش چنگ مى انداخت. آرام آرام به طرف تابلو رفت ...
دستانش را دور بازوانش حلقه کرد. کتش را فراموش کرده بود که بردارد. ((چقدر اینجا هوا سرده.)) دندان هایش به هم مى خوردند, و قلبش در سینه یخ بسته بود. به طرف چشمه رفت. دور تا دور برف بود و سفیدى مبهم. انگشتش را در آب سرد فرو کرد و عکسش در آب ناپدید شد. داشت به سمت روشنایى مى رفت که یک آن احساس کرد روى دستش خیس شد, نگاه کرد تازه فهمید از بینى اش خون آمده است. به طرف رودخانه برگشت. آبى به صورتش پاشید. کاش پروانه آنجا بود. دستمالى را که او گلدوزى کرده بود, از جیبش بیرون کشید. نگاهى به آن کرد. باد سردى مى وزید و سوز آن از انجماد استخوان هایش مى گذشت و به یخبندان قلبش مى رسید. ناگهان دستمال از دستش پر کشید و رفت. باد آن را به وسط رودخانه انداخت. بر روى آب موج کوچکى پدید آمد. دستپاچه شد; یادش رفت که بینى اش خون مىآمد. به ناچار به وسط رودخانه پرید. آب سرد بود. داشت یخ مى زد. رودخانه گود بود. خیلى گود مثل یک چاه. داشت غرق مى شد. هنوز باور نمى کرد, که در آن لحظه دشوار دارد تصمیم جدیدى مى گیرد. ((اگر نجات پیدا کنم مى رم دنبال ... پ$ ... ر ... وانه.)) دستش را به طرف دستمال برد ولى دستش در سرماى آب خشکید. جلوتر نرفت. بى فایده بود. قدرت هیچ حرکتى را نداشت. دیگر حتى نمى توانست فکر کند. دوست داشت فریاد بزند ولى نمى توانست. چشمانش چیزى جز سیاهى نمى دیدند. احساس سبکى مى کرد. درست مانند پر قو. سعى کرد خود را به خشکى برساند ولى نه بى فایده بود ...
پروانه گفته بود: ((تو منو دوست ندارى.)) حرف آخرش بود. گفته بود: ((تو از نقاشى خوشت نمى یاد. اما بدون که تو این آخرى تو رو کشیدم. دل تو مث آب این رودخونه س.)) خوابش مىآمد. نفس عمیقى کشید. قلبش آرام تر از قبل مى کوفت. آرام آرام چشمانش را بست.
کلید در چرخید و در خانه باز شد. چهره زن مضطرب بود و تشویش و دودلى در آن پیدا بود. سعى کرد خود را آرام کند. دسته گل بزرگ و زیبایى در دستانش مى درخشید. او هم یک تصمیم گرفته بود. یک تصمیم جدید. او خانه اش و پرویز را دوست داشت. به نقاشى هایش نگاه کرد. تار و پود وجودش را با رنگ ها آمیخته بود. بعد چشمانش دنبال پرویز خانه را زیر و رو کرد. مى خواست همه چیز را از نو شروع کند. زندگى, کار, عشق و ... اما خانه رنگ خاکسترى گرفته بود. دلش فرو ریخت. همه جا بوى غریبى مى داد. به طرف آشپزخانه رفت. پرویز نبود. به اتاق برگشت. فنجان چاى روى میز بود. کت پرویز روى مبل افتاده بود. هنوز هم کابوس وحشتناک شب گذشته ذهنش را آزار مى داد. زن نگاهى دیگر به اطراف کرد. گویى همه چیز با چشمانش سخن مى گفتند. ناگهان دیدگان دریایى زن گرد شد و به تابلو خیره ماند. پرویز کنار رودخانه افتاده بود. لرزید و خودش را روى یکى از مبل ها انداخت. براى لحظه اى دستان گرم و مردانه پرویز را بر روى شانه اش احساس کرد. شتابزده به عقب برگشت ولى رویایى بیش نبود. دوباره به تابلو نگریست. فریاد کشید و اشک ریخت. فضاى تابلو گنگ و مبهم شده بود. باور نمى کرد خودش آن نقاشى را کشیده باشد. نگاهى به دستانش کرد. دستانش بوى گوشت فاسد شده مى دادند. زن گیج شد. خواست چیزى بگوید, ولى نتوانست. به طرف اتاق مقابل دوید. توى چهارچوب در ایستاد. قلم و کاغذ پرویز بر روى میز بود. نفس نفس مى زد. جلوتر رفت. ورق را برداشت ((گاه مى اندیشم میان من و تو فاصله هاست. مى شود؟ تو به لبخندى این فاصله ها را بردارى.)) سرماى تن پرویز از چند قدمى احساس مى شد. چشم هایش بسته بود و رنگ صورتش, سفید سفید. مثل کاغذ روى میزها و این صداى هق هق گریه پروانه بود که سکوت سخت و شیشه اى خانه را در هم مى شکست.