شکوفه هاى ادب


شکوفه هاى ادب

 

حرم

باد که مىآید, نگاه مى کنى به نخ هایى که بسته شده است به پنجره. تکان مى خورند. به پنجره نگاه مى کنى که او از مقابلت رد مى شود. با چشمانى مبهوت و دهانى نیمه باز, با آن رفتن نامتعادلش.
هنوز به پنجره نگاه مى کنى که مى شنوى: ((آقا ... آقا ... پس امام رضا کجاست؟ !))
برمى گردى. به او نگاه مى کنى. چند نفر آن طرف تر مى خندند. بلند مى خندند. یکى از آنها مى گوید: ((آهاى ... دیوونه ... امام رضا اوناهاش ... نشسته روى گنبد. داره کفترا رو دون مى ده.))
به پنجره نگاه مى کنى که او از مقابلت رد مى شود. با چشمانى مبهوت و دهانى نیمه باز. با آن رفتن نامتعادلش. هنوز به پنجره نگاه مى کنى که مى شنوى: ((آهاى ... دیوونه ... امام رضا رو دیدى؟!))
به او خیره مى شوى. او مى گوید, او با چشمانى مبهوت و دهانى نیمه باز مى گوید: ((آره.)) نشسته روى گنبد ... داره کفترا رو دون مى ده.))
به گنبد نگاه مى کنى. به دو تا کبوترى که از روى گنبد پر مى کشند و در آسمان گم مى شوند.
ریحانه مولوى

روز شکوفا شدن

شب به پایان رسیده بود, اما ساختمان هاى بلند و هواى دودگرفته شهر اجازه نمى داد پرتوهاى سحرگاهى خورشید نمایان شود.
توى یکى از کوچه ها و کنار یک دیوار پوشیده از تبلیغ و اعلان, سطل آشغالى به دیوار تکیه داده بود و موجودى که در آن بود تلاش مى کرد تا از نابودى غنچه هایش که از جان برایش عزیزتر بود, جلوگیرى کند. اندوه پرپر شدن گل سرخ زیبایش که تمام پروانه هاى دامنه تپه عاشقش بودند, رمقش را بریده بود; اما به خاطر غنچه هایى که در آغوشش هنوز نشکفته بودند, نمى خواست به این زودى از پا در آید.
بدبختانه یک بطرى شیشه اى سنگین درست روى کمرش افتاده بود. مطمئن نبود که کمرش شکسته است یا نه, در آن قسمت حسى نداشت و این بى حسى کم کم رو به بالا, به طرف غنچه ها سرایت مى کرد. اگر آن بطرى نبود, شیره هاى انتهاى ساقه هم راهى براى رسیدن به غنچه ها داشتند اما فشار بطرى این ارتباط را قطع کرده بود.
به فاصله چند قدم از سطل زباله, خانه اى مرمرى و محکم با درب بزرگ سبزرنگ متعلق به خانواده اى بود که او را از دل دشت کنده بودندش و آن هنگام همگى در خواب خوش سحرگاهى بودند.
از دیروز غروب که داخل سطل آشغال انداخته بودندش تلاش مى کرد تا شیره هاى باقى مانده در ساقه و برگ هایش را به غنچه ها برساند ولى در طول شب شیره تنش به مرور تمام شده و غنچه ها یکى پس از دیگرى پژمرده بودند. اکنون مى دید که از باز کردن بزرگ ترین غنچه اش نیز عاجز است. با همه امیدى که به آن غنچه بزرگش داشت مثل بقیه غنچه ها رو به پایین خمیده بود. نمى توانست از او دل بکند چون امروز روز شکوفا شدنش بود و مى خواست در واپسین لحظات بازش کند هر چند آنجا میان بوى گند زباله ها, نه پروانه اى بود که از دیدن یک گل شادمان شود و نه زنبور عسلى بوى او را مى شنید تا بیاید و رویش بنشیند.
آسمان هم خیال روشن شدن نداشت گویى با زباله ها دست به یکى کرده بود تا غنچه ها از بین بروند.
در آن شرایط که دیگر امیدى برایش باقى نمانده بود به ناگاه زنبورى هراسان پیدا شد که معلوم نبود از کجا مىآید و مقصدش کجاست؟ با آمدن زنبور اندکى امیدوار شد. اما زنبور, انگار که از دست دشمن خطرناکى فرار مى کند, به هیچ جا اطمینان نداشت چرخى زد و همان طور که آمده بود, در هوا معلق زنان دور شد. شباهتى به زنبورهاى عسل دامنه تپه نداشت.
دوباره بى حسى به جانش افتاد. زمان خیلى کند مى گذشت و اثرى از نور خورشید نبود. اگر تا هنگام دمیدن نور خورشید مقاومت مى کرد آن وقت شاید نور خورشید انرژى کافى براى باز شدن غنچه بزرگ تر فراهم مىآورد.
ولى خیلى زودتر از آنکه نور خورشید به آن قسمت از پیاده رو بتابد, یک ماشین زباله شهردارى که حرکتش پیاده رو را به لرزه انداخته بود, کنار خیابان نگه داشت. مإمورى با لباس مخصوص به طرف سطل زباله آمد, آن را برداشت و در یک لحظه بدون توجه به محتویاتش روى آشغال هایى که پشت ماشین بود خالى کرد. بعد سطل را سر جایش گذاشت و رفت. هر چه ماشین در طول خیابان جلوتر مى رفت مإمور, پشت سر ماشین با حرکات تند و تیز زباله هاى بیشترى از جلوى خانه ها برمى داشت و پشت ماشین خالى مى کرد و دیگر فقط بوى زباله بود و بس.
سیداحمد موسوى ـ زنجان

هیچ کس نمىآید!

ایستاده ام توى کپرى که سقف ندارد. دنده هاى نى را کنار مى زنم. خم مى شوم و سرک مى کشم. هیچ کس نمىآید, جز بادى خنک که آن هم گاه و بى گاه مىآید. کمر راست مى کنم. انگشت هایم با احتیاط توى جیب پیراهنم مى رود و سیگارى بیرون مىآورد. جلوى چشمانم مى گیرم. مات نگاهش مى کنم. قفسه سینه ام هى بالا و پایین مى رود و نبضم تندتر مى زند. با دست هایى که شاید مى لرزند, چین خوردگى هایش را صاف مى کنم و پشت لب هایى که تازه دارند سبز مى شوند, مى گذارم. نفسى عمیق مى کشم. چند بار و میان لب ها که مى گیرم, بوى تند و گزنده توتون به سرعت توى رگ هایم مى دود و رعشه اى کوتاه به من دست مى دهد. دوباره خم مى شوم و نى ها را کنار مى زنم و سرک مى کشم. هیچ کس نمىآید. جز بادى خنک که با فاصله نزدیک ترى مىآید. کمر راست مى کنم و کبریت مى کشم. هنوز زیر سیگار نگذاشته, خاموش مى شود. دیگر بار کبریت مى کشم و شعله را نزدیک تر مىآورم. دو سه بار که پک مى زنم هنوز سیگار نگرفته, شعله ته مى کشد و دستم مى سوزد. بار سوم کبریت مى کشم و سیگار را مى گیرانم. پک محکمى مى زنم و دود را مى بلعم. حس مى کنم راه نفسم بند آمده. چند سرفه که پشت سر هم مى کنم توى چشم هایم آب مى دود و من مى ترسم, دهانم بو گرفته باشد. نکند کسى بیاید و ببیند که سیگار مى کشم!
نى ها را کنار مى زنم. خم مى شوم و سرک مى کشم. هیچ کس نمىآید. جز بادى خنک که آن هم گاه و بى گاه مىآید, کمر راست مى کنم. ترس مثل خوره به جانم افتاده. سیگار را که از جیب بیرون مىآورم, درد توى تنم جان مى گیرد. کمربند پدر هى بالا مى رود و صفیرکشان روى پشتم مى خورد و گاه و بى گاه به سر و صورتم. سیگار را جلوى چشمانم مى گیرم و چین خوردگى هایش را صاف مى کنم, دهانم که بو مى گیرد, سیگار از دستم مى افتد روى علف ها, لبخند مى زنم یا نه, که زیر پایم آن را له مى کنم. آنقدر پاشنه کفشم را مى لغزانم تا مطمئن شوم که له شده. حالا بهتر شد.
دنده هاى نى را کنار مى زنم. خم مى شوم و سرک مى کشم. هیچ کس نمىآید. جز بادى که تنداتند ابرها را پى خودش کشان کشان مىآورد. کمر راست مى کنم. انگشت هایم بى واهمه توى جیب مى رود و سیگارى بیرون مىآورد. میان لب هایم که مى گیرم, بوى تند و گزنده سیگار به سرعت توى رگ هایم مى دود و این بار, رعشه اى به من دست نمى دهد. همان بار اول که کبریت مى کشم, سیگار را مى گیرانم. چند پک مى زنم و دودش را هورى مى دهم بیرون. دود غلیظ و خاکسترى مثل مار پیچ مى خورد. توى هم مى لولد و بالا مى رود و من چه لذتى مى برم!
دنده هاى نى را کنار مى زنم. خم مى شوم و سرک مى کشم. هیچ کس نمىآید. جز بارانى که مى بارد, سنگین و مورب. کمر راست مى کنم. دست هایم توى جیب مى رود. سیگار نم کشیده که هیچ, باران که توى سرش مى خورد, شسته مى شود. کبریت هم خیس خیس شده. بى فایده است!
دنده هاى نى را کنار مى زنم. خم مى شوم و سرک مى کشم. هیچ کس نمىآید. جز پسرى که پشت لب هایش تازه دارد سبز مى شود. باد هم مى وزد گاه و بى گاه. کبریت که مى کشم شعله ته مى کشد و دستم مى سوزد. دود غلیظ و خاکسترى مثل مار پیچ مى خورد. توى هم مى لولد. پیچ مى خورد و دور گردنم مى چرخد. سوزشى در درون سینه ام مرا به سرفه وا مى دارد, دود مى پیچد, مار مى چرخد و مارپیچ دود خفه ام مى کند. نفسم دیگر بالا نمىآید و ...
سیدمیثم رمضانى شریعتى ـ بابل