نویسنده

دیوار آرزوها

رفیع افتخار

روزگار ما

چقدر حرص خوردیم, چقدر جوش زدیم, واى که چقدر دعا کردیم. از خودمان که بگذریم, دلمان بیشتر براى مامان مى سوخت. طفلکى مامان! حتى یک بار با گوش خودمان شنیدیم که مى گفت: ((الهى یک تیر ول از غیب برسه و یکراست توى دلم جا خوش کنه, تا از دست هر چى دختره, من یکى راحت بشم. هم از دست دخترها, هم از دست باباى دخترها.))
ما از خجالت سرمان را پایین انداختیم و ناخن هایمان را توى گوشت تنمان فرو کردیم. باور کن تا سر و کله ((کامبیز)) پیدا بشود مردیم و زنده شدیم. اما وقتى بالاخره آمد نمى دانى که چه کارها که نکردیم. پریدیم توى بغل هم. جیغ کشیدیم, داد و هوار راه انداختیم و به هم خیلى تبریک گفتیم. خلاصه خانه را گذاشتیم روى سرمان. حق هم داشتیم. پس از سال ها و ماهها به آرزویمان رسیده بودیم. بابا را که دیگر نگو. انگار دنیا را بهش داده بودند. یک آن, خنده از روى لب هایش محو نمى شد. آنقدر شاد و شنگول بود که وقتى نگاهش به ما افتاد همان طور خوش خوشک خنده اش را تحویلمان داد. باور کن دروغ نمى گوییم. چند سالى مى شد بابا بهمان لبخند نزده بود. اما حالا توى صورت هر سه نفرىمان نگاه کرد. چشم هایش که ریز شدند, متوجه شدیم که دارد مى خندد. ما هم با خنده اش خندیدیم.
توى هیر و ویر قبل از زایمان مامان بود که ((منصوره)) گفت: ((حاضرم همه پول قلکم رو بدم به خدا به شرط اینکه بچه مان پسر بشه.))
و ((مستوره)) کف دستش را روى سر ((منصوره)) گذاشته و گفته بود: ((خاک بر سرت, دختر با این عقلت. مگه خدا احتیاجى به پول تو داره. دیوونه, اگه خدا بخواد بچه پسر مى شه نخواد نمى شه.))
و ((منصوره)) جواب داده بود: ((خوب چى کار کنم؟ خودشون مى گن از هر چى مستوره و محبوبه و منصوره س بیزاریم. من که دلم لک زده واسه یه نى نى کوچولو که داداشم باشه. دوست دارم ببینم فرقش با من چیه.))
وقتى ((کامبیز)) بالاخره آمد, سه نفرى پولمان را گذاشتیم روى هم و یک دست لباس خوشگل برایش خریدیم. روى کاغذ کادویش با ماژیک نوشتیم: ((این کادو متعلق به کامبیزجان است. از طرف مستوره و محبوبه و منصوره.))
حالا که حرف کادو پیش آمد این ((کامبیز)) ما بعد از تولدش آنقدر کادو گیرش آمد که نگو و نپرس. اصلا کادو باران شد. از در و همسایه گرفته تا فک و فامیل بهش کادو دادند. حتى ((حسین))آقا بقالى سر کوچه مان که از او خسیس تر پیدا نمى شود, چند مثقالى از گیاهان دارویى مثل گل گاوزبان, سنبل الطیب, خاکشیر, زیره و مرزنجوش که به درد بچه مى خورند پیچیده بود توى یک نصفه ورق کاغذ و همه شان را ریخته بود توى یک پلاستیک مشکى و به عنوان چشم روشنى داده بود دست شاگردش بیاورد براى نو رسیده مان.
پدربزرگمان, یعنى پدر بابایمان هم یک پلاک طلاى قیمتى که از سال ها پیش, احتمالا قبل از تولد ((محبوبه)) خریده بود و همین طور دست نخورده نگه داشته بود تا روزى که روزش شود, کادو آورده بود. از خیلى سال پیش داده بود روى پلاک کنده کارى بکنند و با خط قشنگ بنویسند: ((کامبیز)). ما, سه نفر از بابت همین پلاک که در کشوى بالایى کمد خانه پدربزرگ خاک مى خورد مى دانستیم اسم نى نى کوچولوى پسرمان ((کامبیز)) خواهد بود. از آنجایى که ایشان این اسم را انتخاب کرده بودند دیگر کسى حق مخالفت یا ابراز نظرى را نداشت. البته براى ما سه نفر که اسمش اصلا مهم نبود. ما دلمان یک پسر مى خواست که به هدفمان رسیده بودیم. در واقع, از روزى که یک پسر کاکل زرى و ناز وارد خانواده ما شد تازه معنى خوشبختى را فهمیدیم. تازه فهمیدیم خوشبختى چیست. خوشبختى را درکش کردیم و حتى با جرإت بگوییم آن را لمس کردیم. بعد از تولد ((کامبیز)) بود که شدیم ((منصوره))جان, ((محبوبه))جان و ((مستوره))جان. بعد از تولد ((کامبیز)) بود که بابا بهمان خندید. بعد از تولد او بود که مامان از سرشکستگى پیش فامیل و در و همسایه نجات پیدا کرد. بعد از تولد ((کامبیز)) بود که دیگر بابا سرکوفت ((بى پسرى)) را به مامان نزد و ما هم دیگر یک بار, حتى یک بار از مامان نشنیدیم که بهمان بگوید: ((الهى جز جیگر بگیرید که هر چى مى کشم از دست شما دخترهاى ورپریده س. چى مى شد یکى تون عوض دختر مى شدین پسر تا من از این بدبختى نجات پیدا مى کردم.))
بارى, اگر بخواهیم برایت تعریف کنیم تولد ((کامبیز)) چه فواید و سودمندىهایى برایمان داشت باید بروى دو گوش دیگر قرض کنى. خلاصه ش اینکه زندگى ما سه تا خواهر از این رو به آن رو شد. هر چند, حالا شده ایم کلفت بى جیره و مواجب ((کامبیز))خان; اما ناراضى نیستیم. به هر حال دخترى گفته اند پسرى گفته اند. این وظیفه ماست داداشمان را تر و خشک کنیم. ما هم بین خودمان برنامه گذاشته ایم. هر کى از مدرسه و دبیرستان برمى گردد خانه, وظیفه خدمتگزارى ((کامبیز)) روى دوشش است. راستش, ما هم وظیفه مان را به نحو احسن انجام مى دهیم. چرا که بابا و مامان ازمان راضى هستند و مى گویند دیگر احساس خوشبختى مى کنند. البته بین خودمان باشد, شاید خوشبختى زیاد باعث قاطى شدن صفرا و زردآب آدم بشود و دل را بزند. مثالش همین چند روز پیش که یکهویى از دهان ((مستوره)) کله خراب در رفت و پرسید: ((حالا اگر مامان سر سه تا پسر یک دختر مى زایید بابا این همه خوشحال مى شد؟))
ما فکر نمى کردیم بابا شنیده باشد اما شنیده بود و خوب هم شنیده بود. همین الانشم بغ کرده و یک جورهایى با غضب نگاهمان مى کند; هر سه نفرمان را. در حالى که ما دو تا اصلا گناهى نداشتیم. ((مستوره)) پرسیده بود و ما در جوابش فقط گفته بودیم: ((ها, والله!))