دیگر هیچ سیبى دندان زده نمى ماند

نویسنده


دیگر هیچ سیبى دندان زده نمى ماند

نفیسه محمدى

در حیاط را آرام باز مى کنم و وارد کوچه مى شوم, هوا سرد است. با عجله خودم را به ایستگاه اتوبوس مى رسانم, در دلم دلهره عجیبى دارم. اگر این ترم هم نتوانسته باشم نمره قبولى را دریافت کنم, مدرک پیش دانشگاهى ام کامل نمى شود. سال پیش به خاطر کلاس هاى کامپیوترم نتوانستم که نمره قبولى سه واحد درسى ام را کسب کنم و ناچار موکول شد به امسال. دبیر درس ریاضى ام مى گفت که اگر بتوانم نمره قبولى را بیاورم, مدرک پیش دانشگاهى ام در دىماه آماده مى شود, اما نمى دانم که بالاخره نمره خواهم آورد یا نه؟
ایستگاه اتوبوس طبق معمول روزهاى پیش شلوغ است, من هم در صف اتوبوس ایستاده ام, با اضطراب به اطرافم نگاه مى کنم, جلوى پایم سیب نیم خورده اى افتاده. با دیدن سیب به مدت ها پیش برمى گردم. یادم مىآید وقتى که کوچک بودم, مادر همیشه سیب هاى کوچک را از میان بقیه سیب ها جدا مى کرد و آنها را براى من کنار مى گذاشت, اما به قول خودش هیچ فایده اى نداشت, چون من همیشه سیب ها را نیم خورده رها مى کردم, دست خودم هم نبود, انگار قانون وجودى من این بود که هر سیبى را نیم خورده باقى بگذارم. مثل همه کارهایم, همیشه مشکلم همین بود, هر کارى را که مى خواستم شروع کنم با چنان ذوق و شوقى آغاز مى کردم, که دیگران فکر مى کردند تا تمامش نکنم دست بردار نیستم, اما چند ساعت یا چند روز که مى گذشت, همه اشتیاقم را از دست مى دادم و بدون اینکه به آخرش فکر کنم, از کارى که آن همه علاقه صرفش کرده بودم, مى گذشتم.
حالا که خوب فکرش را مى کنم, یادم مىآید که اولین کارم شروع نقاشى بود, از هر وقت و موقعیتى استفاده مى کردم تا مدادم را بردارم و هر چه را که دیده ام روى ورقه هاى سفید دفترم پیاده کنم.
دوازده سال بیشتر نداشتم, آن سال پدرم چهار دفتر نقاشى برایم خرید, و من همه دفترها را بدون کم گذاشتن ورقه اى, نقاشى کردم. همه فکر مى کردند که نقاش قابلى خواهم شد. تابستان آن سال با ذوق و شوق زیادى براى کلاس نقاشى ثبت نام کردم و پیشرفت خوبى هم داشتم. اواخر تابستان بود که مجبور شدم به خاطر چند روز مسافرت, دو سه جلسه در کلاس حاضر نشوم. همین دو, سه روز کار خودش را کرد و من بعد از برگشتن از مسافرت دیگر سراغ نقاشى نرفتم. تشویق هاى پدر و مادرم هم به جایى نرسید, خودم هم تعجب کرده بودم که آن همه علاقه و اشتیاق به نقاشى را کجا گم کرده ام. فقط مى دانستم که حوصله سر کلاس نشستن را ندارم. مادر در مقابل سوال هاى پدر او را با چند جمله که بچه است و نمى شود مجبورش کرد, راضى مى کرد. اما خودش هم ناراحت بود.
بعد از مدتى, یک روز که کنار میز کار مادر نشسته بودم; از کارش خوشم آمد. من هم پارچه اى برداشتم و مثل او شروع به بریدن و دوختن کردم. کار جالبى بود, که از یک تکه پارچه بتوانى چیزى درست کنى و به عنوان لباس استفاده کنى. از مادر خواستم تا به من هم دقیقا یاد بدهد, مادر کمکم کرد و الحق که خودم هم استعداد خوبى داشتم, پدرم براى تشویقم پارچه اى خرید تا براى دوخت لباس مدرسه ام استفاده کنم. من هم قول دادم بعد از اینکه خیاطى را به خوبى یاد گرفتم, آن را به بهترین شکل بدوزم. بعد از اینکه تقریبا تمام کارها را به خوبى یاد گرفتم, به سراغ پارچه ام رفتم و بدون اینکه از مادر کمک بگیرم آن را بریدم و مشغول دوختن شدم. با ظرافت و دقت خاصى لباسم را مى دوختم. فکر اینکه دوستانم با تعجب و تحسین به لباسى که خودم دوخته بودم, نگاه کنند, مرا در دوخت لباسم تشویق مى کرد. اما در دوخت لباسم دچار مشکل شدم, از مادر هم براى برطرف کردن مشکلم کمک نگرفتم. امروز و فردا کردم تا بالاخره فرصتم تمام شد و اول مهر آمد و من با همان لباس سال پیش به مدرسه رفتم. کم کم فراموش کردم که لباس نیمه کاره ام را تمام نکرده ام, خیاطى هم به همین جا ختم شد و من بعد از مدت ها بیکارى به ورزش علاقه مند شدم, خودم هم مى دانستم که فایده اى ندارد, اما علاقه آمده بود. من هم دوست داشتم به تجربه جدیدى برسم. ورزش را هم بعد از دو ماه به بهانه اینکه در عضلاتم احساس درد مى کنم, کنار گذاشتم.
در طول دوره هاى راهنمایى و متوسطه تا امسال که دو سه درس باقى مانده پیش دانشگاهى را مى گذرانم, کلاس هاى زیادى را تجربه کرده ام, مادرم همواره نگران این تنوع بود و مرا همیشه نصیحت مى کرد, اما فایده اى نداشت, هیچ کارى را به طور کامل یاد نگرفته ام, به قول مادر که همیشه مى گفت: ((همه کاره هیچ کاره!)) ولى من زیاد اهمیت نمى دادم. فقط تشنه تجربه جدید بودم, تشنه کارهاى جدید و اینکه همه چیز را امتحان کنم. درست مثل اینکه کسى سر سفره اى که در آن انواع غذاها هست نشسته باشد و از هر کدام مقدار کمى بخورد و بالاخره سیر شود اما لذت هیچ کدام را به درستى نچشد و شاید هم مزه هیچ کدام را به درستى به خاطر نسپارد.
مدتى هم کلاس عکاسى شرکت کردم, با اشتیاق فراوانى مشغول عکاسى شدم و از آن لذت مى بردم, اما اکنون به یاد ندارم که براى چاپ عکس چه موادى را باید استفاده کنم. با معرفى یکى از دوستان مادرم به کلاس سفالگرى رفتم, کار جالبى بود, مخصوصا وقتى از خاک بلااستفاده اى, کوزه اى, مجسمه اى, لیوانى درست مى کردى. مدت ها وقت خودم را صرف کار با گل مى کردم, اما بالاخره سفالگرى را هم به بهانه حساسیت دستانم به خاک و گل کنار گذاشتم. یک ترم آموزش زبان انگلیسى گذراندم, اما این هم آن چیزى نبود که من مى خواستم, به مادرم گفتم که در مدرسه هم مى شود زبان یاد گرفت و من حوصله خواندن انگلیسى را در جاى دیگرى ندارم.
حدود یک سال پیش بود که فهمیدم یکى دو تا از دوستانم در کلاس کامپیوتر ثبت نام کرده اند, من هم با علاقه وافرى از مادر شهریه ثبت نام خواستم, او هم که نمى خواست ذوقم کور بشود فقط از من خواهش کرد که لااقل این کار را نیمه تمام نگذارم چون عصر, عصر کامپیوتر و اینترنت و این جور چیزهاست و حیف است که دخترى به سن و سال من, علم کامپیوتر را نداند. من هم قبول کردم و دو ترم را کامل آموزش دیدم, احساس مى کردم از همه کارهایى که تا به حال انجام داده ام جالب تر و بهتر است, خودم هم از اینکه علاقه ام را از دست نداده بودم, تعجب کردم. اما دیدم که ترم سوم دوستانم در کلاس ها شرکت نمى کنند. علت را که جویا شدم, آنها مى گفتند که وقتى قرار است کامپیوترى نداشته باشند, چه فایده که کامل یاد بگیرند, یا نه؟ از دست خودم کلافه بودم; چون من هم تصمیم داشتم, آن را کنار بگذارم. براى ترم جدید ثبت نام نکردم, مادر جریان را فهمید و خیلى ناراحت شد. من برایش توضیح دادم که به درس هایم نمى رسم و براى اینکه قبول شوم باید آن را کنار بگذارم, اما خوب مى دانستم که این هم بهانه اى است. مادر خیلى ناراحت بود. اما چیزى نگفت, مرا به حال خود گذاشت تا دیشب! دیشب دنبال مدارک تحصیلى ام مى گشتم, اما هر چه گشتم کارنامه سال پیش را پیدا نکردم, از مادر کمک خواستم و او به من گفت که همه مدارک و کتاب هاى سال گذشته را به زیرزمین منتقل کرده. با عجله به آنجا رفتم کمد کتاب ها را بیرون ریختم و آنجا را گشتم, اما پیدا نکردم. برخاستم و به گوشه گوشه زیرزمین چشم دوختم, ناگهان چشمم به تابلوى نیم کاره اى افتاد که وقتى نقاشى مى کردم, از یک پیرزن به تصویر کشیدم; اما به دلیل اینکه هنوز کشیدن چهره را آموزش ندیده بودم, نیمه کاره مانده بود. کنار تابلوى نقاشى مجسمه قورباغه کوچکى را دیدم, یادم مىآید اولین چیزى که توانستم آن را به زیبایى از کار در بیاورم, همین قورباغه کوچک بود. در کنار آن دو عدد کوزه کوچک هم بود, جالب بود, تمام کارهایم که در تمامى این سال ها آموخته بودم, یکجا جمع شده بود. مانتو و شلوار نیم دوخته ام. همچنین لباس هاى ورزشى ام که دیگر برایم کوچک بود. آلبوم کوچکى از عکس هایى که خودم گرفته بودم, نوار و کتاب انگلیسى و جزوه اى که در کلاس امداد به ما داده بودند و من آن را پاک فراموش کرده بودم. با نگاه اول فهمیدم که تمامى اینها را مادر جمعآورى کرده و چقدر دنبال دلیلى بوده تا مرا به زیرزمین بفرستد. همان جا روى زمین نشستم و به فکر فرو رفتم, نمى خواستم به طبقه بالا برگردم. مى خواستم همان جا بنشینم و به سیب هاى نیم خورده اى که روبه رویم بود فکر کنم, به هنرهایى که نیاموخته بودم و کارهایى که نیمه تمام بود. از خودم و از علاقه هایم ترسیدم, از اینکه همه شاخه ها را شکسته بودم, هر بار به بهانه هاى مختلف جایم را عوض مى کردم و قادر نبودم راجع به خودم و علاقه هایم تصمیم درستى بگیرم. ناگهان ترسیدم از اینکه سیب زندگى ام را نیم خورده بگذارم.
نه, دیگر جاى درنگ کردن نیست. من باید تصمیم قاطعانه اى بگیرم, باید نشان بدهم که این بار تا آخر راه هستم, باید شاخه اى را که این بار انتخاب کرده ام, بارور کنم, من زندگى ام را دوست دارم, پس براى رشد و نگه داشتن آن تلاش خواهم کرد, صداى خانمى که پشت سرم ایستاده, مرا به خود مىآورد: ((خانم نمى خواى سوار شى؟!)) به سمت اتوبوس مى روم, به سوى تصمیمات تازه به سوى آینده اى پربار, به سوى شاخه اى که این بار باید رشد کند و به بار بنشیند.