نجواى نیاز

نویسنده


نجواى نیاز

رعنا وهمآزاد ـ مراغه

زائر کوچه هاى انتظار

از تو گفتن بهانه نمى خواهد, اینکه دلم با توست بزرگ ترین بهانه دنیاست. اینکه بند بند وجودم گره خورده است به پنجره فولادت, اینکه حسرت انعکاس طلایى حرمت در چشمانم مانده, همین بزرگ ترین بهانه دنیاست. از تو با من چه گفته اند؟ از تو چه مى دانم جز اینکه غریب بودى و جام زهر به دستانت دادند. از تو چه مى دانم؟ از تو چه مى دانم غیر اینکه هیچ دلى از درگاهت ناامید برنمى گردد, پس دل من چه کند که راه به سوى خانه ات نمى یابد؟ با او چه مى کنى؟
یا غریب الغربإ!
شنیده ام که سوخته دلان, حالت سوخته را مى دانند. پس چگونه است که تو این حالم را نمى بینى؟ پس چگونه است که نیم نگاهى بر این جان خسته نمى کنى. مگر غریبى ام را نمى بینى؟ مگر نمى بینى چگونه در قفس تنهایى اسیرم؟ بشکن این قفس را. رهایم کن. بگذار پرواز کنم. بگذار یک بار هم که شده چون کبوترانت آزاد و رها, گرداگرد حرم بچرخم و بال بزنم. بیایم آن بالا روى گلدسته هاى حرم نفسى تازه کنم, بگذار براى لحظه اى احساس بلندى کنم. حسى شبیه به عروج و آسمانى بودن. آسمان, چقدر دلم تنگ دیدارش شده است. مى گویند هر کس آن بالا یک ستاره دارد, یک ستاره که براى اوست. فقط براى تو مى گویم. آرام نجوا مى کنم تا مبادا گوش نامحرمى بشنود; من سال هاست که دیگر ستاره اى ندارم.
امشب دوباره دستان خالى ام دخیل تواند. دوباره نور یادت شبم را چراغان کرده است. صحبت از بهانه توست. وقتى قلبم چون کودکان بهانه مى گیرد, وقتى عطر نام تو مستم مى کند, دنیا با تمام فراخى اش برایم تنگ مى شود و یگانه تصویر قاب دلم تو مى شوى. تو که غریب ترینى و چه آشنا براى دل کوچکم; و من چقدر براى دلم لالایى خوانده ام تا در خواب و خیال, زائرت شود و به سوى تو پر بکشد.
ولى این روزها عجیب حیرانم, و دلم بى قرار, خسته ام, خسته از این جدال عبث, از این بغض بى قرار که روز و شب بر دیوار گلویم چنگ مى زند. مى دانم عطر یاد توست که وجودم را بى تاب کرده است. یاد سقاخانه ات که هیچ گاه سقاى تشنه کامى دلم نبود. یاد کبوترانت که وصف عشق بازیشان را با گل و بوته هاى مناره هاى حرمت از این و آن شنیده است. یاد صحن و سرایت, که برایش گفته اند دریاى صفاست, و ضریحى که شنیده است دستان مهربان تو آن سوى هیاهوى عاشقانت امان نامه مى دهد بر آن دستى که عطر خدا دارد; و بهار تا همیشه میهمان قلب اوست. میهمان قلب او که متبرک به نام و یاد تو شده است.
مولاى خوبم!
بیست پاییز سرد و مرده را در انتظار بیست بهار دل انگیز ماندم تا قاصدان بهارى برایم از تو پیام آورند, که بیا آقا تو را طلبیده است.
بهار رفت و قاصدى از پشت پنجره دلم نگذشت. حالا با هر بهار عطر انتظار فضاى خانه ام را پر مى کند. عطر یاد تو, عطر پیغامت که کى بر بال باد بنشیند و به من برسد.
و من هنوز مسافرم, مسافر جاده هاى انتظار, مسافر جاده هاى سبزى که به تو ختم مى شوند. هنوز پاى پیاده تمام جاده ها را مى روم تا روزى از آن سوى جاده تصویر گنبد طلائى ات نوازشگر چشمان خسته ام شود و آن روز به یقین روح خسته ام از این کالبد خاکى به سوى بیکران تو پرواز خواهد کرد.
حمیده رضایى (ویدا) ـ قم

چیزى از جنس بلور

آن گاه که چشمانم از آمدنت مإیوس مى گردد, آن گاه که لبانم از گفتن تمامى احساس درونى ام باز مى ماند, آن گاه که گوشم روزها براى شنیدن صدایى آشنا انتظار مى کشد و صدایى برنمى خیزد, آن گاه که قلبم با هر تپش خویش چونان عاشقى خسته در پى یافتن احساس لطیف خود را بى قرار مى سازد, آن گاه که دلم همچون دشتى بزرگ و سرسبز, خویش را وسعت مى بخشد تا پذیراى حضورى سبز باشد, آن گاه که نگاهم چونان نگاه منتظر پدر در ورود یوسفش به راه خیره مى ماند, آرى آن گاه که همه وجودم چون دریایى متلاطم و شیدا منتظر سر آمدن انتظار است; این شکوه قدم هاى ملکوتى توست که رقص پروانه را به خاطرم مىآورد و این نگاه پر معناى توست که به پایان رسیدن نگاه هاى همیشه منتظرم را نوید مى بخشد; و این طنین صداى روح انگیز توست که سکوت مرگبارم را مى شکند.
آرى, آن گاه, نگاه پر معنایت را به چشمان همگان خواهى دوخت و من لبان خسته از سکوتم را با فریادى از شوق خواهم گشود و مروارید اشکم را تقدیمت خواهم کرد و بغضم چون بلورى ترک خورده, خواهم گفت:
((سلام اى سپیده صبحم و پایان تمامى انتظار تلخم, به سرزمین تشنه ایمان خوش آمدى.))
فاطمه بدخشان ـ قم

نماز شب

شب در بستر خود آرام خوابیده ام, به دور از هیاهوى روز و غفلت هاى روزمره اما .. . اما در دل شب صدایى آرام در گوشم زمزمه مى کند که ((بیدار شو! وقت خواب دگر سر آمد.)) کمى در جایم جابه جا شده و رو به پهلو دراز مى کشم اما صدا دوباره مىآید: ((بلند شو و خواب را از خودت بران که زیادى آن مایه غفلت است.)) نمى دانم کیست, چیست, از کجاست, اما نهیبش را دوست دارم. با صدایش گوشم را مى نوازد: ((دختر تنبلى نکن, وقت را غنیمت دان ... بیدار شو و خود را دریاب.)) تبسمى مى کنم مى گویم شب چه وقت عبادت است. شب را گذاشته اند تا راحت باشى و استراحت کنى. دارم با او حرف مى زنم بدون اینکه خود بدانم, مى گوید: ((کسانى که باایمان و باتقوا هستند شب را نیز با معشوق و خداى خویش سپرى مى کنند.)) چه جمله پرمعنایى! راز و نیاز در شب, در سکوت, در خلوت, باز چشم هایم را مى مالم. با خستگى زیاد از جا برمى خیزم ((یا على!)). سلام مى کنم بر خداى خود و سردى آب وضوى عشق حالم را جا مىآورد و آن گاه که به نماز مى ایستم حضور خود را در مقابل سجاده ام, چون کبوترى که بر بام مسجدى نشسته مى بینم, آرام مى شوم. بوى یاس سجاده ام اتاق را پر مى کند. گریه ندامت بر چشمانم جارى مى شود. العفو ... العفو ... این کلمات در قنوت وتر چه آرامش بخش است! آخر تا به حال در شب تاریک به راز و نیاز قامت نبسته بودم و در نیمه شب هاى خلوت عشق وجود تقوا را حس نکرده بودم. اما براى اولین بار طعم خلوت عاشق با معشوق را چشیدم چه جمله خوبى است; این جمله که از امام صادق(ع) روایت شده است:
((شرف مومن نماز خواندن اوست در شب.))