نویسنده

شمیم یار

بتول جعفرى

زندگى آن است که زنده را از همه چیز بى نیاز و بى اعتنا گرداند.
حضرت على(ع)

پاى پنجره فردا ایستاده اى, و فردا را بى تحول و بى رمق مى انگارى. در خلوت مکدرى که براى خود ساخته اى فکر مى کنى آینده همین جا تمام شده و تو با همه غصه هایى که براى خود آفریده اى, دلت حتى طاقت لبخند ندارد.
بر بام تنهایى ات, خورشید امید افول کرده و پشت و پناهت جز مشتى اندوه بى حاصل نیست. در آینه, خیره در چشم هایت مى مانى و اى کاش مى گویى که چشمانت رنگى دیگر داشتند. قلب تهى شده از کودکى ات را در جهانى گم کرده اى که حتى فریاد پر نقش و نگار بهار هم نمى تواند او را بیدار کند.
در جنگ با خویشتن خود, کاش پیروز شوى و در نسیم شبانگاهى, چشمانت را بگشایى و بهترین هاى زندگى را از وراى روحى که برخاسته از خوابآلودگى دیروز بود, ناب و زیبا ببینى.
براى دقایق خودت شعرى بگویى, زیر یک بید قشنگ که شاخه هاى لرزانش را به باد سپرده و گنجشک; و حس کنى لطافت بى قرارى آبى که در جوى دشتى روان است و مى دود به دنبال همه یاس هایى که پایشان تمناى نم باران دارد.
وقتى آن اشباح تاریک آمدند که جانت را سوگوار مى کنند و روحت را در قفس, برخیز و از این محدودیت بى حاصل بگریز, رها شو در فضائى که از آن بوى آشفتگى نمىآید. ناله را و فغان را تنها در برابر خداى مهربانت بر خاک افکن که تنها جاى صمیمى شوریدن, محضر اوست. براى مرغ عشق هایى که در قفس دارى, بال و پر بساز و براى یاس تکیده حیاطتان, سایبان. همه افسانه هاى خوب دنیا را براى ماهى تنهاى حوض بخوان و پر بگیر براى سفرى از تنهایى و سردرگمى خویش بر بلنداى عزت و غرور و سربلندى.
تو, چون دخترى از قبیله آفتاب, مى توانى تا در کوران حوادثى که تا کنون توانسته خسته ات کند, برابرى کنى. تو کهکشانى از یک دنیا ستاره اى که هر کدام گوشه اى از عزت نفس و اعتماد به نفس توست. از حیرانى و حسرت بگریز و در دریاى بى کران رحمت او, شناور شو تا حس کنى که بى وزنى چقدر لذت دارد و حس کن قطره بارانى در دریاى بى نهایت پهناورى که تو را در خود غرق مى کند و اگر اراده کنى, مى شوى جزئى از دریا و دیگر مى روند همه هراس ها و لحظه هاى مشوش.
و مهتاب, مى تابد به پنجره باز اتاقت. دارى مى رسى به طلوع پیروزى. مگذار که قلب بزرگت, منجمد شود. براى خودت هر روز در مبارزه با بى حسى ها و دلتنگى ها حماسه اى بساز, جاودانه شو. مثل آسمان همیشه آبى باش و اگر ابرى به روحت دمیده شد, با صبر, مقاومت و آرامش آن را از رخت بزدا و تا ابدیت در یک فلسفه بافى پر از عطر گلاب, به جهانى که در آن هیچ نمى ماند و هیچ, لبخند بزن.
که تو در پس همه دلواپسى هاى زمین و زمان, پیش خدایى که سرآمد همه مهربانى هاست مى توانى بلند آه بکشى و دلت را به او سپارى و دست به سویش دراز کنى تا آن دادرس تنهایان در یک دنیا نعمت غرقت کند و غم هاى کوچک و بزرگت را بردارد و بدان نیرویى که از حضرتش برسد, هرگز فراتر از آن یافت نخواهد شد و وقتى به اوج رسیدى مى شوى دخترى از ((دختران بهار)) با اقیانوسى از مهربانى و موفقیت.