هد هد در سرزمین سبا

نویسنده


 

هدهد در سرزمین سبا

احمد حیدرى‏

هواى لطیف صبحگاهى جسم و جان هدهد را صفا مى‏داد و شوق پرواز را در او بیشتر مى‏کرد. او ساعاتى پیش از فلسطین به پرواز در آمده و حالا به مملکت سبا (یمن فعلى) رسیده؛ زیبایى، سرسبزى و شادابى خیره‏کننده این سرزمین چنان وى را به وجد آورده و مجذوب کرده که متوجه غیبتش از بارعام سلیمان نبى علیه‏السلام نیست. او شاهد سدى عظیم است که بین دو کوه بزرگ واقع شده و در پشت آن سد، دریایى از آب شیرین، زلال و گوارا موج مى‏زند. در پایین دست سد، در دو طرف راست و چپ دره، دو پهنه وسیع از باغ‏هاى به هم پیوسته، سرسبز، پرمحصول، بهجت‏زا و شادى‏آفرین که بر روى هم دو باغستان بزرگ را مى‏ماند، درختان میوه از پربارى خم شده و شاخه‏هاى آنها به زمین رسیده است. آب‏هاى زلال از جویبارها روان و شن‏ها به مانند دانه‏هاى مروارید در کف نهرها غلطان. در دو باغستان پهناور دو طرف دره، روستاها با فواصل معین و نزدیک به هم با راههاى ارتباطى هموار و امن، شبکه ارتباطى منظمى را به نمایش گذاشته‏اند. زنان و مردان شب و روز در مزارع به کار مشغول و از فراوانى نعمت شاداب و سرزنده، در امنیت کامل، از زندگى شاد و مرفّه خویش لذت مى‏برند. میانه این دشت سرسبز و زیبا، شهر سبا با برج و باروهاى بلند، ساختمان‏هاى مرتفع و خیابان‏هاى وسیع، خود مى‏نمایاند و قصر ملکه سبا، همچون نگینى سبز در وسط شهر از دور نمایان است.
«و لقد کان لسبأ آیة جنّتان عن یمین و شمال کلوا من رزق ربکم و اشکروا له بلدة طیّبة و ربُّ غفور ... و جعلنا بینهم و بین القرى التى بارکنا فیها قرى ظاهرة و قدّرنا فیها السیر سیروا فیها لیالى و ایاما امنین.» (سبأ: 15 و 18)
هدهد مسحور این همه جمال و زیبایى، همچنان پرواز مى‏کرد تا صحنه‏هاى بیشترى از این همه رنگ‏آمیزى خیره‏کننده طبیعت را ببیند و جمال جمیل پروردگارش را در آینه باصفاى این دشت سرسبز حاصلخیز و پربرکت مشاهده کند. او بر کنگره قصر فرود آمد. نگاهى به اطراف انداخت و به سوى تالار اصلى قصر پر کشید. در تالار بزرگ قصر، پرده‏هاى رنگارنگ آویزان، شمعدان‏هاى بزرگ بر پا، چلچراغ‏ها آویخته، فرش‏هاى زربفتِ گسترده، تکیه‏گاه‏ها نهاده، ظرف‏هاى طلایى، نقره‏اى و بلورین فراوان چیده، اسباب پذیرایى مهیا و غلامان و کنیزان زیباروى فراوان دست به سینه به خدمت آماده و جلال و جبروت پادشاهى حاکم بود، اما در این میان آنچه حیرت فوق‏العاده هدهد را برانگیخت، تخت عظیم و بى‏مانند شاه بود.
هدهد از درباریان سلیمان پیامبر است و در دربار ایشان عجایب و عظمت‏هاى فراوان مشاهده کرده؛ انسان‏ها، جنیان، پرندگان و باد همگى تحت تسخیر و حکومت سلیمان‏اند و هیچ کدام را یاراى سرپیچى نبوده و به فرمان او براى اعتلاى حکومتش کوشش مى‏کنند. مس مانند چشمه‏اى در اختیار او جارى است و باد بارگاه عظیم او را یکجا از زمین برمى‏کند و صبحگاهان فاصله یک ماه و عصرگاهان نیز فاصله یک ماه راه مى‏برد. جنّیان براى سلیمان ساختمان‏هاى باشکوه، محراب‏هاى عظیم، دیگ‏هاى کوه‏پیکر و ثابت و تمثال‏هاى خیرکننده مى‏سازند. معبد سلیمان از بناهاى عظیمى است که مانند آن در عظمت کمتر دیده مى‏شود.
«و لسلیمان الریح غدّوها شهر و رواحها شهر و اسلنا له عین القطر و من الجن من یعمل بین یدیه باذن ربه و من یزغ منهم عن امرنا نذقه من عذاب السعیر» (سبأ: 12)
و هدهد شاهد همه این عظمت‏هاى بى‏نظیر در حکومت سلیمان پیامبر(ع) بود؛ با این وجود تخت شاهى سبا چنان عظمتى دارد که او را مسحور خود کرده است. براى لحظاتى نسبتاً طولانى هدهد محو تماشاى عظمت تخت و جواهرات فراوان، گرانبها و بى‏نظیرى بود که بر آن تعبیه کرده و براى جلوس شاه ساخته‏اند. تا اینجا هدهد جز جمال، عظمت و شکوه ندیده و غرق در لذت و شادى از این دیدار غیرمنتظره و بدون مقدمه، در پوست خود نمى‏گنجد و سابقه این تمدن کم‏نظیر را در ذهن خود مرور مى‏دهد.
هدهد به یاد مى‏آورد که این سرزمین را سبا مى‏نامند زیرا اولین کسى که پایه‏هاى عظیم این تمدن را بنا نهاد، فردى «سبا» نام بود. «سبا»، همان عبدشمس پسر یَشْجُبْ پسر یَعْرُب پسر قحطان از نوادگان اسماعیل علیه‏السلام بود. از آنجا که عبدشمس اولین کسى بود که در جنگ، دشمنانش را به اسارت گرفت، او را سبا خواندند(1). (از سَبْى به معناى اسارت).
وقتى «سبا» حکومت یمن را به دست گرفت، سد عظیم «مأرب» را بنا نهاد و با ایجاد شبکه‏هاى وسیع آبرسانى در دو دشت گسترده سمت راست و چپ دره، دو باغستان بزرگ احداث کرد. روستاهاى فراوانى در فواصل معین و نزدیک به هم در آن باغ‏ها ساخت و راههاى ارتباطى فراخ و امن بنا نهاد و رعیتش را در آن روستاها سکونت داد و به آبادانى آن دشت عظیم و بهره‏بردارى از نعمت آب و زمین حاصلخیز وا داشت و پایه‏هاى تمدن چند صد ساله سبا را محکم کرد و بعد از آن فرزندان و نوادگانش حکومت را به دست گرفته و به استحکام هر چه بیشتر آن بنیان رفیع همت گماشته بودند و حالا هم بى‏گمان یکى از همان مردان و نوادگان نیرومند «سبا» باید قدرت را در دست داشته باشد.
هدهد مبهوت از عظمت تخت شاهى به تفکر فرو رفته و سابقه تاریخى آن تمدن عظیم را مرور مى‏کرد که ناگاه درب اصلى تالار باز شد و غلامان و قورچیان با فریاد بلند تشریف‏فرمایى حاکم و پادشاه را به اطلاع درباریان رساندند. وزیران، وکیلان، سرداران، ملازمان و مشاوران همگى براى اداى احترام به مقام سلطنت بر پاى ایستادند و آن گاه زنى در جلال و جبروت شاهى در آستانه در، نمایان شد. هدهد که اصلاً انتظار نداشت زنى را در کسوت پادشاهى و حکومت سبا ببیند، از دیدن بلقیس در لباس شاهنشاهى و جلوس او بر آن تخت عظیم و نهادن تاج بر سر، مبهوت و متحیر شد و به پى‏جویى بر آمد که چگونه عرب با آن همه گردن‏فرازى و تعصب، به حکومت زنى گردن نهاده و زمام امور را به او سپرده‏اند. او از تعصب عرب آگاه بود و مى‏دانست که عرب پذیرفتن حکومت زن و غیر عرب را ننگ مى‏داند.(2)
براى عرب که بیشتر در بیابان‏هاى خشک حجاز و دیگر نواحى شبه جزیره گسترده بود و جنگ، هجوم و شبیخون عادت روزمره او گشته و خانه به دوش بیابان بود، پسر یاور او در جنگ و شبیخون و دختر بندى بر پاى بود که نمى‏توانست همدوش او بجنگد و اسارتش مایه ننگ و سرافکندگى بود.
با توجه به این زمینه بود که عرب از جنس زن متنفر بوده و زن در نزد آنها حتى از حقوق انسانى بهره‏مند نبود چه رسد به اینکه حاکم و پادشاه گردد و حالا هدهد مى‏دید که با وجود این زمینه تاریخى، در این سرزمین پهناور و تمدن عظیم، زنى مقام سلطنت را به عهده دارد و مردان بزرگ مملکت، در بارگاه او به احترام بر پاى مى‏ایستند و فرامین وى را اجرا مى‏کنند و حکومتش از قدرت و استحکام کم‏نظیرى برخوردار است و نشان مى‏دهد که وزیران، درباریان و رعیت از سرِ رضا و رغبت بر حکم وى گردن نهاده‏اند.
پى‏جویى‏هاى هدهد براى او وجه حکومت یافتن «بلقیس» را آشکار کرد. آرى، پس از سبا جانشینان او از مردان و پسران و نوادگان وى بودند تا اینکه نوبت به پدر بلقیس مى‏رسد. او قبل از اینکه وصیت کند، مى‏میرد و مردم سبا برادرزاده وى را به حکومت برمى‏گزینند زیرا او را پسرى نبود تا جانشین شود و تنها فرزند او بلقیس بود. شاه جوان بنده شهوت بود و تمام همّ و توان خود را براى ارضاى شهوت خویش صرف مى‏کرد و هر جا دخترى زیباروى سراغ مى‏گرفت، به زور او را تصاحب کرده و دامن عفتش را مى‏آلود. او که در هوسرانى و عیاشى غوطه‏ور بود، به طور طبیعى از اداره صحیح ملک و مملکت غافل گشته و فساد در کشور گسترش مى‏یافت. آتش هوسرانى بى‏پایان شاه جوان، به سوى دخترعمویش بلقیس شعله کشید. او که از زیبایى و جمال خیره‏کننده بلقیس سخن‏ها شنیده بود، خواهش نابجاى خود را به بلقیس پیام داد و بلقیس عفیف که از ظلم، عیاشى و هوسرانى او خون به دل داشت، با شنیدن این پیام زشت، پیشنهاد قبیح و جسارت و خیره‏سرى، به خروش آمد و آتش قهر و کینه و نفرت وجودش را مشتعل ساخت. او که در مردان مملکت غیورى نیافت و همه را مقهور قدرت شاه دید، خود به نابود کردن این مجسمه فساد و تباهى همت گمارد و عموزاده را به کمک خویش دعوت کرد و به کمک افرادش او را کشت. آن گاه بزرگان و سران مملکت را فرا خواند و ضمن توبیخ آنان بر بى‏غیرتى و تحمل ظلم و ستم، کشته شدن شاه ستمگر را به اطلاعشان رساند و آنان را بر انتخاب فردى صالح، مدیر، عاقل، دادگر و توانا به جانشینى وى مأمور ساخت. بزرگان مملکت با توجه به تهوّر، بى‏باکى، جرئت، عفت، پاکدامنى، عقل و تدبیر بلقیس، او را به حکومت برگزیدند و با رضا و رغبت حکومت وى را گردن نهادند و حالا سالیان درازى است که بلقیس در اوج عظمت با قدرت و تدبیر و عاقلانه و مدبرانه بر این مملکت پهناور حکم مى‏راند.(3)

انحراف عقیدتى اهل سبا

گرچه ظاهراً سبا خداپرست بود و در ضمن سرودن اشعارى، پیش‏بینى ظهور پیامبر خاتم صلى اللَّه علیه و آله را کرده و آرزویش را براى رؤیت رسول خدا، ایمان آوردن به وى و یاریش اظهار نموده و فرزندان و پیروان خود را به پیروى از ایشان وصیت کرده بود(4)، ولى در گذر زمان آنان از صراط توحید و خداپرستى منحرف شده و گرفتار شرک گشته بودند و خورشید را به عنوان رب‏النوع و خدایى از خدایان مى‏پرستیدند. هدهد که تا به حال محو تماشاى عظمت دربار و تخت بلقیس بود و متعجب از اینکه او به عنوان یک زن زمام سلطنت را در کف باکفایت خود داشت، با مشاهده سجده، خضوع و عبادت آنها در برابر خورشید، چهره در هم کشید و ابر غم بر چهره او سایه افکند. او از اینکه مى‏دید قومى خورشید را رب‏النوع و خداى نور و روشنایى مى‏دانند و آن را به خاطر نور، روشنایى و پرتوافکنى‏اش بر تاریکى‏ها و آشکار ساختن اشیاء، و خارج ساختن آنها از پنهانى ظلمت، مى‏پرستند و پرستش خدا را رها کرده‏اند، خشمگین و ناراحت بود. آخر چرا آنان به این منبع محدود نور، روشنایى، انرژى، حرارت و حیات، کرنش مى‏کنند و در برابرش پیشانى بندگى بر خاک مى‏سایند ولى به خداوند خالق جهان که همه موجودات را از ظلمت عدم، به دیار وجود آورده و نور حیات بدانان بخشیده و بر همه پنهان‏ها و آشکارها عالِم است و این خورشید هم مخلوقى از مخلوقات بى‏شمار اوست و آنى بدون عنایت او نمى‏تواند دوام داشته باشد، توجه ندارند و از پرستش او اعراض کرده‏اند. آیا جز این است که شیطان آنان را گمراه کرده و پرستش مخلوقى ناتوان، وابسته و محتاج قدرت خداوند را براى آنان زیبا جلوه داده و راه هدایت را بر آنان بسته است.
«وجدتها و قومها یسجدون للشمس من دون اللَّه و ...» (نمل، آیه 27، 24، 25)

دربار سلیمان پیامبر

سلیمان بار عام داده و همه بزرگان، وزرا، مشاوران و سپاهیان اعم از آدمیان، جنیان و پرندگان بر جایگاه خود قرار گرفته‏اند. ظاهراً بناست با سپاهیان براى انجام مأموریتى نظامى حرکت کند و چون مسیر بیابانى است باید از وضعیت آب و جایگاه آن و مقدار مسافت بین سپاه تا رسیدن به آب اطلاع یابد تا به اندازه کافى توشه آب برگیرند و در بیابان دچار کم‏آبى نگردند و هدهد مأمور آب‏یابى سلیمان است. این پرنده زیرک و توانا به قدرت خدادادى مى‏تواند از مسافت‏هاى بسیار دور آب را ببیند و حتى آب‏هاى زیرزمینى و مسیر آنان را تشخیص دهد و دریابد که در کجا آب به سطح زمین نزدیک‏تر است و با کمى کندن به آب مى‏رسند.(5)
سلیمان براى حرکت، از وضعیت قشون مختلف خبرگیرى مى‏کند تا نوبت به پرندگان مى‏رسد. پرندگان که بر بالاى بارگاه او بال‏هاى خود را باز کرده و به هم مى‏دادند تا سایبانى باشند در جلوى تابش خورشید، هر کدام در جاى معینى قرار مى‏گرفتند و آرایش و نظم نظامى کاملاً رعایت مى‏شد و چنانچه پرنده‏اى غایب بود، جاى او خالى و غیبت او کاملاً محسوس و آشکار بود.(6) سلیمان(ع) از احوال هدهد جویا شد و از جایگاه یک حاکم مقتدر و قدرتمند که براى رعایت نظم و انضباط اهمیت خاصى قائل است، لب به سخن گشود:
«مالى لا ارى الهدهد ام»
او گرچه حاکمى قدرتمند و فرماندهى نظامى است، اما از ظلم و ستمگرى به دور است و لذا در ابتدا بدون اینکه هدهد را مقصر معرفى کند، مى‏گوید:
«مرا چه مى‏شود که هدهد را نمى‏بینم؟»
گویا هدهد آنجاست و مثلاً در بینایى سلیمان(ع) ایرادى هست و یا مانعى خارجى نمى‏گذارد که او هدهد را ببیند. آن گاه ادامه مى‏دهد اگر از غایبانى باشد که بدون رعایت نظم و انضباط و نظم نظامى و بدون گرفتن اجازه قبلى غیبت کرده باشد او را به سختى تنبیه کرده یا اعدامش مى‏نمایم مگر اینکه عذر و دلیل آشکار و قانع‏کننده‏اى براى غیبتش ارائه دهد.

گزارش هدهد

طولى نمى‏کشد که هدهد از سفر برمى‏گردد و به محضر سلیمان(ع) مشرف مى‏شود تا گزارش سفر و علت غیبت ناگهانى خود را به عرض برساند:
«احطت بما لم‏تحط به و جئتک من سبأ بنبأ یقین انى وجدت امرأة تملکهم و اوتیت من کل شى‏ء و لها عرش عظیم وجدتها و قومها یسجدون للشمس» (نمل: 22 - 24)
در گزارش هدهد چهار نکته به چشم مى‏خورد:
1- پادشاه این مملکت زنى است و این عجیب است.
2- این حکومت از همه گونه قدرت و امکاناتى بهره‏مند است و حکومتى مقتدر و کم‏نظیر مى‏باشد.
3- این ملکه تخت عظیم و بى‏نظیرى دارد که توجه‏ها را به خود جلب مى‏کند.
4- او و مردمش خورشیدپرست هستند و از توحید و خداپرستى منحرف‏اند.
پادشاهى یک زن چیز خلاف یا ناحقى نیست ولى چون خیلى نادر است، تعجب‏آور مى‏باشد اما مورد دوم و سوم احتیاج به توضیح و روشنگرى دارد تا انسان‏ها از منشأ اصلى حکومت و قدرت غافل نشوند و چشمشان به قدرت‏هاى محدود و کم‏دوام دنیایى و تاج و تخت‏هاى حقیر آن دوخته نگردد و لذا خداوند تعالى بعد از نقل گزارش هدهد در یک جمله با رعایت تناسب کامل بین لغات مى‏فرماید:
«اللَّه لا اله الا هو رب العرش العظیم»
گرچه حکومت بلقیس کافر، از همه گونه امکاناتى بهره‏مند است ولى مالک و ربّى به واقع جز خدا نیست. آن امکانات فراوان و کم‏نظیر همه عاریتى و موقت است ولى مالکیت و ربوبیت حق‏تعالى ذاتى و مستمر است و در جنب حق‏تعالى هیچ مالک و رب دیگرى نیست. ثانیاً گرچه بلقیس را تخت عظیمى است ولى عظمت تخت بلقیس در مقابل تخت‏هاى پادشاهان دیگر نمود دارد و براى کسانى خیره‏کننده است که عظمت واقعى و مطلق را درک نکرده باشند و اما خداوند صاحب عرش و سلطنتى است که عظمت آن مطلق است و هیچ عظمتى در قبال آن قابل مشاهده و توجه نمى‏باشد. مقام فرمانروایى حق‏تعالى داراى عظمت مطلق و بى‏نهایت است و در قبال آن عظمت جز حقارت و نیستى چیزى نیست.
و بدین گونه پیام مى‏دهد که اى انسان‏ها گرچه حاکمان و حکومت‏هاى مقتدرى در دنیا مى‏بینید که از سلطنت عظیم، قدرت فراوان و سرمایه و امکانات بسیار بهره‏مند هستند ولى این عظمت‏هاى زودگذر و ناپایدار شما را از توجه به سلطنت الهیه و عرش عظیم ربوبى باز ندارد.
سلیمان گزارش هدهد را مى‏شنود و بدون اینکه خشم و عصبانیت ناشى از غیبت هدهد بر او چیره شود، در کمال متانت و وقار مى‏فرماید:
«سننظر أصدقت ام کنت من الکاذبین؛
ما بررسى و دقت خواهیم کرد تا بدانیم که تو راست مى‏گویى یا از دروغگویانى.»
نکته چهارم گزارش هدهد براى سلیمان پیامبر(ع) اهمیت خاصى دارد. او از اینکه زنى حاکم و پادشاه مملکت سبا است، برنمى‏آشوبد زیرا آن مردم خود خواسته‏اند که زنى بر آنان حکم براند و اگر آن زن هم به عقل و تدبیر زمام حکومت را به دست بگیرد و به داد حکومت براند، هیچ مانعى ندارد که خیلى هم خوب است.
این هم که آن حکومت از امکانات فراوان برخوردار است و پادشاه آن حکومت از سلطنتى گسترده و تختى عظیم بهره‏مند است، نیز براى سلیمانى که حکومت او بى‏نظیر است و بر جن و انس و وحش و طیور حکم مى‏راند، اهمیت چندانى ندارد و سلیمان حاکمى خودخواه و انحصارگر نیست که همه چیز را براى خود بخواهد و از اینکه دیگران را بهره‏مند، متمکن و صاحب شوکت و قدرت بیابد، به خشم آید و جز ذلت، خوارى، زیردستى و اطاعت‏پذیرى آنان را چشم دیدن نداشته باشد.
اینها همه از نظر سلیمان طبیعى، عادى و بجاست ولى از اینکه شنید آن ملکه و مردمش آفتاب‏پرست هستند و از صراط توحید و خداپرستى منحرف‏اند، به خشم آمد و نتوانست آن را تحمل و توجیه کند. سلیمان پیامبر خداست و نمى‏تواند ببیند که انسان‏ها در منجلاب شرک و کفر غوطه‏ور باشند. نامه‏اى براى ملکه سبا نوشت و به هدهد داد تا آن را به یمن برده و به طورى که دستگیر نشود به آنان برساند و عکس‏العمل آنان را مشاهده کرده و به سلیمان اطلاع دهد. با این امتحان اگر هدهد راست مى‏گفت، سلیمان به وظیفه نبوت و هدایت‏گرى خود اقدام کرده بود و اگر دروغ مى‏گفت دروغگویى‏اش آشکار مى‏گشت و به سزاى تخلف و دروغگویى خود مى‏رسید.

بازگشت هدهد به سبا

هدهد در پى اجراى فرمان سلیمان و مطابق دستور وى، به سبا بازگشت، به کاخ بلقیس رفت و نامه سلیمان را به سوى او افکند. آن گاه در گوشه‏اى مخفى شد و ناظر عکس‏العمل آنان گردید. بلقیس ناگهان متوجه شد که نامه‏اى در کنار وى افتاده است و متحیر که حامل این نامه چگونه از سدهاى متعدد حفاظتى کاخ گذشته و درب‏هاى متعدد کاخ مانع او نشده و کسى او را ندیده و توانسته بدون هیچ مانعى نامه‏اش را در کنار وى قرار دهد به طورى که هیچ کس حتى خود وى هم، حامل نامه را ندیده است! این نحوه رسیدن نامه به دست پادشاه مقتدر و حاکم قدرتمندى مانند او خیلى نامتعارف و حیرت‏زا بود. نامه را باز کرد و خواند. نامه‏اى مختصر و صریح از سلیمان که ادعاى پیامبرى داشت و بلقیس و مردمش را به اطاعت از خودش به عنوان پیامبر خدا فرا خوانده بود. مشاهده این نامه مختصر، صریح و قاطع که به صورتى ناشناخته و حیرت‏زا به دست او رسیده بود، ملکه را مضطرب و آشفته ساخت. فورى دستور تشکیل جلسه مشاوره را صادر کرد.

جلسه مشورتى‏

بلقیس درباریان، وزیران، مشاوران و امیران را به حضور فرا خواند و اعلام کرد:
«یا ایها الملاء انى القى الىّ کتاب کریم انه من سلیمان و انه بسم اللَّه الرحمن الرحیم الا تعلوا علىّ و أتونى مسلمین» (نمل: 31 - 29)
شاید ملکه خبر حکومت بى‏نظیر سلیمان را شنیده ولى فعلاً او را پیامبر خدا نمى‏داند و برایش احترام خاصى قائل نیست ولى نامه‏اى را که به دست او رسیده «نامه‏اى گرامى و ارزشمند» [کتاب کریم ]معرفى مى‏کند زیرا:
1- نامه سر به مهر بود و سرگشاده نبود و این حاکى از اهمیت نامه داشت.(7)
2- نامه به طریق ناشناخته و غیر عادى به دست وى رسیده و نشان از امور غیر عادى داشت.
3- در پایان نامه مهر و امضاى سلیمان(ع) بود که با عنوان پیامبر خدا نامه را امضا کرده بود.
4- نویسنده نامه از خود هیچ تعریف و تمجیدى نکرده و فقط نبوت خود را یادآورى کرده بود تا اعلام کند که از این جهت است که بدانان نامه نوشته و آنان را به اطاعت دعوت کرده است. و حال آنکه پادشاهان و آدم‏هاى قدرتمند بى‏ایمان، خود را بزرگ مى‏شمارند و با القاب فراوان از خود نام مى‏برند.
5- این نامه بر خلاف نامه‏هاى فراوان دیگر که به دست وى رسیده بود، با نام خداوند و با ذکر صفت رحمانیت و رحیمیت او شروع شده بود که حاکى از لطف و محبت خدا و پیامبر او (سلیمان«ع») بود.
6- نامه از تهدید آشکار خالى بود و تطمیع هم در آن مشاهده نمى‏شد.
7- نامه خیلى خلاصه و صریح تقاضاى اصلى در آن بدون مجامله مطرح شده بود.
8- نامه حاکى از آن بود که اگر سلیمان از آنان اطاعت و تسلیم مى‏خواهد، خواستار اطاعت و تسلیم آنان از شخص خودش نیست بلکه آنان را به نام خداوند و به اطاعت و تسلیم از خداوند رحمان و رحیم و پیامبر او دعوت مى‏کند و آنان را از گردن‏کشى در برابر پیامبر خدا که همان گردن‏کشى در برابر خداست نهى مى‏کند. نویسنده نامه خود را بنده‏اى از بندگان خدا مى‏داند که از جانب خداوند رسالت پیام‏رسانى و هدایت بر عهده دارد و براى انجام این رسالت به آنان نامه نوشته و اطاعتشان را خواسته است.
9- نامه حاکى از آن بود که سلیمان مى‏خواهد آنان را به خدا برساند زیرا «نبى‏اللَّه»، «باب اللَّه» و راه رسیدن به خداست و هر کس بخواهد به خدا برسد باید با او همراه گردد از همین‏روست که بلقیس هم به هنگام اعلام ایمان مى‏گوید:
«و اسلمت مع سلیمان للَّه رب العالمین؛ (نمل: 44)
در معیت و به پیروى از سلیمان به خداوند پروردگار جهانیان اسلام آوردم.»(8)
با توجه به موارد بالا، بلقیس نامه‏اى را که به دستش رسیده بود، نامه‏اى ارزشمند معرفى کرد و به درباریان، وزیران، مشاوران و امیران اعلام کرد همان طور که شنیدید صاحب نامه از ما اطاعت و تسلیم طلب نموده و به طور ضمنى ما را تهدید کرده که در صورت عدم اطاعت و تسلیم، با قهر او مواجه خواهیم شد. مى‏خواهم قبل از اینکه تصمیم بگیرم از نظر شما آگاه گردم تا با علم و اطلاع کافى بر همه جوانب تصمیم بگیرم و شما مى‏دانید که این سیره همیشگى من است. من پادشاه مستبد و خودرأیى نیستم که بدون مشورت با صاحب‏نظران و فقط بر مبناى فهم و برداشت و خواست خود تصمیم بگیرم. مشورت از ارکان اصلى در تصمیم‏گیرى‏هاى من است.
«افتونى فى امرى ما کنت قاطعة امراً حتى تشهدون» (نمل: 32)
بزرگان دربار بلقیس اظهار داشتند:
«نحن اولوا قوة و اولوا بأس شدید و الامر الیک فانظرى ماذا تأمرین»
آنان بیشتر به تهدید ضمنى نامه توجه کردند و در مقام جواب به این تهدید بر آمدند که ما حکومت قدرتمندى هستیم و در جنگ‏ها از قدرت فراوان برخورداریم و مى‏توانیم با صاحب نامه مقابله نماییم و با او بجنگیم ولى پیشنهاد صریح به جنگ ندادند بلکه از ملکه خواستند که با دقت و تأمل بیشترى تصمیم بگیرد. از جواب درباریان معلوم مى‏شود که آنان نیز مردم عاقلى بوده‏اند و توانسته‏اند بر احساسات خود غلبه کرده و خودسر و گردن‏فراز و برترى‏طلب نبوده‏اند. بر عکس حکومت‏هاى استبدادى جاه‏طلب که حاکم و درباریان خود را تافته جدا بافته مى‏دانند و همه انسان‏ها را تابع، عبد و فرمانبر خویش مى‏خواهند و چنانچه بشنوند حکومتى دیگر عرض اندام مى‏کند، هم حاکم مى‏خواهد آن حکومت را سرکوب و منهدم نماید و هم درباریان او را بر این کار تشویق مى‏کنند و با دادن وعده‏ها و دلگرمى‏هاى غیر واقعى حاکم را به هجوم بر آن حکومت وا مى‏دارند ولى در اینجا هم حاکم عاقل است و هم درباریان و هیچ کدام در پى تصمیم‏گیرى عجولانه و از سر خودبینى و تکبر نیستند.
ملکه سبا به درباریان مى‏گوید:
«ان الملوک اذا دخلوا قریة افسدوها» (نمل: 33)
سیرت پادشاهان این گونه مى‏باشد که هر گاه کشورى را فتح کنند آن کشور را ویران سازند و براى در هم شکستن هویت آن مردم و تحقیر آنان و از بین بردن هسته‏هاى مقاومتشان، افراد بزرگ و مورد احترام را به ذلت و پستى مى‏کشند و افراد پست، رذل و بى‏هویت را عزت، بزرگى و آقایى مى‏دهند و عامل خود مى‏گردانند و با این عمل خود زمینه استثمار و تسلط و بهره‏گیرى بیشتر را فراهم مى‏سازند. ما اول باید بفهمیم که سلیمان واقعاً پیامبر خداست یا اینکه بر خلاف ادعایش او هم یک پادشاه و ملک است. اگر او پیامبر خدا باشد، باید به گونه‏اى تصمیم بگیریم و اگر ملک و پادشاه باشد و در ادعاى نبوت دروغگو، به گونه‏اى دیگر. بنابراین فعلاً باید در این زمینه تحقیق کنیم:
«و انى مرسلة الیهم بهدیة فناظرة بم یرجع المرسلون» (نمل: 35)
اگر سلیمان پیامبر خدا باشد، به هیچ وجه هدیه ما را هر چه هم ارزشمند باشد، نخواهد پذیرفت و چشم او را نخواهد گرفت و او همچنان بر اطاعت و پیروى خواستن از ما اصرار خواهد کرد؛ زیرا پیامبران دنیاطلب و تسلطخواه نیستند. آنان خواهان هدایت و سعادت انسان‏هایند و جز به هدایت و سعادت آنان راضى نمى‏شوند ولى اگر پادشاهى دنیاطلب باشد، هدیه ما چشم او را مى‏گیرد و آن هدیه را قبول مى‏کند یا با پرخاش و کوچک شمردن آن هدیه، طلب مال و منال و خراج بیشترى مى‏نماید. پادشاهان عامل و خراج‏ده مى‏خواهند نه چیز دیگر.
درباریان بر زیرکى ملکه عاقل و تیزبین خود احسنت گفتند و گروه اعزامى با هدایایى ارزشمند و گران‏قیمت، روانه فلسطین شد.

سفیران بلقیس در بارگاه سلیمان‏

هدهد به سرعت بازگشت و آنچه دیده و شنیده بود، به اطلاع سلیمان پیامبر(ع) رساند و چند روز بعد نیز گروه اعزامى بلقیس وارد فلسطین شد. رئیس گروه اعزامى خواستار ملاقات رسمى با سلیمان و ابلاغ پیام و تسلیم هدایاى ملکه سبا گشت و با اجازه سلیمان، در جلسه رسمى حضور یافت و ضمن ابلاغ سلام و تحیت بلقیس، هدایاى ملکه را به پیشگاه سلیمان عرضه داشت. سلیمان در نامه به ملکه به صراحت و وضوح خواستار شده بود که ملکه و بزرگان مملکتش به حضور او برسند و اطاعت و پیروى خود را از وى اعلام کنند ولى جواب ملکه، اهداى مقدارى جواهرات بود که در نگاه خودش ارزشمند بود و این اقدام ملکه در حقیقت سرپیچى از خواسته سلیمان پیامبر بود. سلیمان بعد از شنیدن اظهارات رئیس گروه اعزامى، به جواهرات اهدایى ملکه نگاهى تحقیرآمیز کرد و با قاطعیت خاصى فرمود:
«أتمدونن بمال فما آتانى اللَّه خیر مما اتیکم بل انتم بهدیتکم تفرحون» (نمل: 36)
آیا شما چشم مرا به دنبال مال و منال دنیا مى‏کشید؟ و مرا بدان دل‏خوش مى‏سازید؟ اولاً مواهب مادى که خدا به من داده از آنچه که شما ارائه داده‏اید، ارزشمندتر است ... من داراى چنان امکانات مادى بى‏نظیرى هستم که در حکومت دیگرى این امکانات را پیدا نمى‏کنید. ثانیاً این شمایانید که به این نعمت‏هاى مادى دل بسته‏اید و چشمتان به سوى آنها مى‏دود و دل در گرو محبت آنها دارید ولى آنچه من بدان چشم دارم نه این مواهب مادى بلکه مواهب معنوى خداوند است که از آنها بهره‏مندم. نعمت عبودیت، ولایت و نبوت که به من عطا شده با هیچ چیز قابل قیاس نیست همه دنیا در برابر آن بى‏ارزش است چه رسد به این هدایاى ناچیز شما. و آنچه من در پى آن هستم نه رسیدن به قدرت و سلطنت و امکانات، بلکه انجام وظیفه رسالت و هدایت کردن انسان و رساندن آنان به سعادت است. و اینجا بود که سلیمان به مرحله دوم در دعوت - یعنى مرحله تهدید - اقدام کرد. در مرحله قبل فقط اعلام نبوت و دعوت به هدایت و سعادت بود بدون اینکه هیچ تهدید صریحى وجود داشته باشد ولى در این مرحله او به تهدید صریح مى‏پردازد:
«ارجع الیهم فلنأتینهم بجنود لاقبل لهم بها و لنخرجنهم منها اذلّه و هم صاغرون» (نمل: 37)

مانور و قدرت‏نمایى سلیمان‏

فرستادگان بلقیس با پیام سلیمان پیامبر به سبا بازگشتند و بلقیس با سنجیدن جوانب مختلف کار، تصمیم مى‏گیرد با سپاه خود به طرف فلسطین حرکت کند و با سلیمان ملاقات نماید. تا اینجا براى بلقیس روشن شده که سلیمان در پى کشورگشایى، زورگویى، بنده‏گیرى و قدرت‏طلبى نیست. در ملاقات حضورى با سلیمان بهتر مى‏توان او را شناخت و مطابق اقتضائات تصمیم گرفت ولى فعلاً روشن است که به چنین حاکم قدرتمند دادگرى مى‏توان اعلام اطاعت کرد و حکومتش را پذیرفت. بلقیس و سپاهش به سوى فلسطین حرکت مى‏کنند. قبل از ترک کاخ، بلقیس به تخت عظیم خود متوجه مى‏شود و دستور مى‏دهد جواهرات گران‏بهاى تخت را جدا کرده در صندوق‏هاى متعدد قرار داده به صندوق‏خانه‏هاى مطمئن و امن بسپارند و تخت را نیز در یکى از اندرونى‏هاى قصر قرار دهند و درب‏هاى آن اندرونى را محکم ببندند و نگهبانان لازم را بگمارند.(9) شاید بلقیس وصف قدرت سلیمان را شنیده که جن و وحش و پرندگان در خدمت اویند و قبلاً هم دیده بود که چگونه نامه سلیمان در اندرون قصر به دست خود وى رسید بدون اینکه کسى بفهمد بنابراین چه بسا بعید نباشد که سلیمان به دلایل مختلف بخواهد تخت او را که مظهر و سمبل قدرت اوست ببرد و از دست او در آورد؛ پس لازم است که هر اقدامى براى حفاظت آن مفید است، اعمال گردد و حالا بلقیس با خیال راحت از ایمن بودن تخت از هر گونه دستبرد، به سوى پایتخت سلیمان روان است.
سلیمان نیز غایت و هدفش این است که انسان‏ها متوجه گردند، او پیامبر خداست و به منبع قدرت لایزال الهى متصل است و حامل پیام هدایت خداوند براى آدمیان مى‏باشد. اگر انسان‏ها این مطلب را دریابند، مقصود سلیمان حاصل است و دعوت نبوت به هدف اجابت مى‏رسد. او براى موفق شدن خود در رساندن پیام خدا و هدایت مردم از هیچ اقدام صحیحى دریغ نمى‏ورزد. بعد از خبر دادن هدهد متوجه شده قومى در مملکت سبا خورشید را مى‏پرستند و از توحید و خداپرستى منحرف شده به شرک گرفتار آمده‏اند. نامه نوشته و به بهترین وجه آنان را به اسلام دعوت کرده است ولى آنان سرپیچى کرده‏اند و حالا براى ملاقات او به سوى مرکز حکومتش در حرکتند. در اینجا مانور قدرت الهى بهترین وسیله براى متنبّه ساختن آنهاست؛ و هیچ قدرت‏نمایى و مانورى در این شرایط بهتر از این نیست که تخت ملکه یعنى مظهر قدرت و شوکتش را آن هم آن تختى که در عظمت کم‏نظیر است و براى حمل آن تا فلسطین جمع زیادى انسان قدرتمند لازم است و زمانى طولانى، از درون قصرش بدون جنگ و خونریزى در آورده و قبل از رسیدن سپاه بلقیس به مرکز حکومت خود منتقل کند. سلیمان پیامبر خداست و خودش مى‏تواند به اعجاز الهى در آنى تخت ملکه را از سبا به فلسطین بیاورد ولى در این میان مطلب دیگرى نیز خود مى‏نماید و آن نمایاندن خلیفه و جانشین خودش به درباریان است. جانشین سلیمان باید کسى باشد که بیشترین شباهت را در علم، قدرت، اخلاق و دیندارى به او داشته باشد؛ کسى که به کتاب الهى به طور مطلق یا حداقل به جوانب و اسرارى از علوم کتاب الهى دسترسى داشته باشد تا بتواند با تکیه بر آن علم، رهبرى جامعه اسلامى بعد از سلیمان پیامبر را به عهده بگیرد. از این‏رو سلیمان در بارعام خود اعلام مى‏کند:
«یا ایها الملاء ایکم یأتینى بعرشها قبل ان یأتونى مسلمین» (نمل: 38)
از آدمیان و وحوش و پرندگانى که در سپاه سلیمان حاضرند، چنین کار سختى برنمى‏آید ولى گروه جن را چنین قدرتى هست.
«قال عفریت من الجن انا اتیک به قبل ان تقوم من مقامک و انى علیه لقوى امین» (نمل: 39)
یکى از جنیان قدرتمند و سرکشى که سلیمان به خدمت گرفته بود گفت: «من آن تخت را قبل از اینکه تو از مقام حکومت براى رفتن به استراحتگاه برخیزى مى‏آورم. به راستى که من هم توان این کار را دارم و هم آن را به امانت و صحیح خواهم آورد.»
مقصود سلیمان هنوز حاصل نشده ولى زمینه آن فراهم آمده است. فعلاً معلوم شد که در بین درباریان سلیمان فردى هست که مى‏تواند تخت را به فاصله چند ساعت از یمن تا فلسطین بیاورد ولى قدرت آن فرد، ناشى از طبیعت و خلقت اوست. خداوند در جنیان چنین قدرتى قرار داده ولى این قدرت ناشى از بندگى و عبودیتى که زمینه ولایت است نمى‏باشد. وصىّ سلیمان باید قدرتمندى باشد که قدرتمندى او جلوه عبودیت و بندگى او باشد. با پیمودن مراحل بندگى به مقام قرب رسیده و علم الهى به او افاضه شده و به آن علم قدرت و سلطه بر جهان یافته باشد و سلیمان منتظر است تا چنین فردى قیام کند. گرچه سلیمان او را مى‏شناسد ولى مى‏خواهد درباریان او را بشناسند و حالا زمان شناساندن اوست.
«قال الذى عنده علم من الکتاب انا آتیک به قبل ان یرتد الیک طرفک؛ (نمل: 40)
و آن کس که به علم کتاب الهى دانا بود گفت که من پیش از آنکه چشم بر هم زنى تخت را بدین جا آرم.»
آصف بن‏برخیا، برترین صحابى سلیمان، کسى که به تعلیم سلیمان به مراحلى از علم کتاب الهى دست یافته و قدرت تصرف در جهان را به دست آورده، برخاست و به اذن سلیمان در کمتر از چشم به هم زدنى تخت را نزد سلیمان حاضر ساخت.

شکرگزارى سلیمان‏

سلیمان فرزند داود پیامبر است که خداوند پدرش و آل او - یعنى سلیمان - را به شکرگزارى امر کرده تا از قلیل بندگان شکور خداوند باشند و حالا این بنده شکور خدا، فضل و رحمت الهى را بر خویش نثار شده مى‏بیند زیرا علاوه بر خودش که از نعمت عبودیت، ولایت و نبوت بهره‏مند است، در زیرمجموعه حکومتى او نیز فردى هست که به مراتب بالایى از عبودیت رسیده و نعمت ولایت به او نیز اهدا شده و قدرت تصرف در هستى را دارد. مشاهده این تفضل الهى، حس قدردانى از شکرگزارى سلیمان را برانگیخت و دست تشکر به آستان خدا بالا برد و عرض کرد:
«هذا من فضل ربى لیبلونى أ اشکر ام اکفر و من شکر فانما یشکر لنفسه و من کفر فان ربى غنى کریم؛ (نمل: 40)
این توانایى از فضل خداى من است تا مرا بیازماید که نعمتش را شکر مى‏گویم یا کفران مى‏کنم و هر که شکر نعمت حق کند، شکر به نفع خویش کرده همانا خدا (از شکر خلق) بى‏نیاز (و بر کافر هم به لطف عمیم) کریم و مهربان است.»

تابلوى جاودانه‏

این کلام پرمغز سلیمان باید تابلوى زیبایى باشد که همیشه در مقابل چشمان ما جلوه‏گر باشد و ما را به فلسفه نعمت‏هاى خداوند متذکر کند. سلیمان پیامبر با صدایى رسا به ساحت حق‏تعالى عرض مى‏کند که اگر فردى از زیرمجموعه من چنین قدرتى دارد که تخت عظیم و غول‏پیکر بلقیس را در کمتر از چشم به هم زدنى از یمن به فلسطین مى‏آورد، این جز تفضل الهى نیست. نه من، نه او و نه هیچ کس دیگر به خودى خود و از خود چیزى نداریم. هر قدرت و توانى که هر کس دارد، تفضل خدا بر اوست. و اما تفضل‏هاى خدا به انسان‏ها دلیل بر فضیلت ذاتى و شایستگى واقعى و محبوبیت آنان در درگاه خداوند نمى‏باشد زیرا این دنیا خانه امتحان و آزمایش است و انسان‏ها در تمام لحظات در بوته آزمونند و هر تفضل، بخشش یا منعى، وجهى از امتحان و آزمونى است که شامل افراد شده است. این تفضل خداوند بر من نیز از این قانون عام مستثنا نمى‏باشد بلکه تحت همین ضابط کلى است. خداوند چنین تفضلى به من کرده تا مرا بیازماید و معلوم گرداند که آیا من شاکر نعمت خداوند هستم یا اینکه کفر مى‏ورزم؟ آیا نعمت را از خدا مى‏دانم یا آن را ناشى از توان، علم و تدبیر خود دانسته و به خود نسبت مى‏دهم؟ آیا از این نعمت در جهت رضاى خدا استفاده مى‏کنم یا مطابق هوا و هوس خویش به کامرانى مى‏پردازم؟ و به طغیان و گردن‏فرازى و تفاخر رو مى‏کنم؟ و بعد ادامه مى‏دهد که اگر کسى روش اول را پیش گیرد: نعمت را از خدا بیند و مطابق رضاى خدا از آن استفاده کند و شاکر درگاه خدا باشد، خودش بهره خواهد برد و به خدا نفعى نرسانده چه اینکه او غنى مطلق است و بندگان را نرسد که به ساحت مقدسش سود و زیانى برسانند و اگر هم کفر بورزد باز هم خداوند بى‏نیاز کریمى است که از کفر بندگان به او ضررى نمى‏رسد.

تابلوى واقعى‏

متأسفانه در طول تاریخ پیام هدایت‏آفرین خداوند و بندگان صالح او، مورد گزند تحریف لفظى یا معنوى قرار گرفته و این کلام پرمغز سلیمان(ع) نیز از این آفت در امان نبوده است. بسیارى از ثروتمندان دنیا را مى‏بینیم که صدر کلام سلیمان را تابلوى زیبایى کرده و بر آستان در ورودى کاخ خود یا در تالار اصلى قصر خویش آویخته‏اند که:
«هذا من فضل ربى؛
این دارایى از فضل خداى من است.»
و با این کلام مى‏خواهند به بینندگان بگویند که این کاخ، قصر و مال و منال را خداوند به من بخشیده است. گویا من محبوب درگاه خداوند هستم و چون در آن درگاه از ارزش و اعتبار برخوردارم اینها را به من عطا کرده است. شما نباید گمان ببرید که اینها به ناحق به من رسیده و یا من صلاحیت داشتن اینها را ندارم. این سخن همه دنیاداران است که:
«انما اوتیته على علمٍ عندى؛ (قصص: 78)
من این مال و ثروت فراوان را به علم و تدبیر خود به دست آوردم.»
«و لئن اذقناه رحمةً منّا من بعد ضرّاءَ مسّته لیقولنّ هذا لى و ما اظنّ السّاعةَ قائمةً و لئن رجعت الى ربى ان لى عنده للحسنى‏؛ (فصلت: 50)
و اگر ما به انسان پس از رنج و ضررى که به او رسیده نعمت و رحمتى نصیب کنیم، البته خواهد گفت که این نعمت براى من است و گمان نمى‏کنم که قیامتى بر پا شود و به فرض اینکه به سوى خدا برگردیم باز هم براى من نزد خدا بهترین نعمت خواهد بود.»
آرى، این گمان دنیاداران خودخواه و مغرور است که خود را لایق داشتن نعمت مى‏دانند و سخن سلیمان بزرگ را تحریف کرده و صدر آن را بدون توجه به ذیل آن تابلو کرده و بر سر رقیبان موهوم خود مى‏کوبند و حال آنکه صدر و ذیلِ کلام سلیمان پیامبر بر روى هم معناى صحیح خود را نشان مى‏دهد و کسانى که مى‏خواهند سخن سلیمان را تابلو کنند و نگین اطاق خود سازند یا بر بالاى خانه خود نصب کنند، باید از قول آن پیامبر بزرگ بنویسند:
«هذا من فضل ربى لیبلونى أ اشکر ام اکفر؛
این نعمت را خدا به من بخشیده تا مرا بیازماید که آیا شکر مى‏کنم یا کفر مى‏ورزم؟»

در حضور نور

سلیمان دستور تدارک مراسم استقبال رسمى از بلقیس را صادر کرده و براى آزمایش هوش و ذکاوت او و نشان دادن قدرتش به وى، دستور داد، ظاهر تخت بلقیس را تغییر داده و او را در معرض دید وى قرار دهند. بلقیس به بارعام سلیمان مشرف شده که فردى از او پرسید: آیا تخت شما این گونه بود؟ بلقیس با مشاهده تخت با اینکه آن را تغییر داده بودند، آن را شناخت و فهمید که سلیمان داراى چنان قدرتى است که مى‏تواند تخت عظیم او را از مرکز حکومتش با اینکه آن را در محل مطمئن و امن قرار داده و درِ آنجا را به قفل‏هاى محکم بسته و نگهبانان فراوان بر حفاظت آن گماشته است، در مدت بسیار کمى به فلسطین بیاورد. پس در مقابل چنین قدرتى مقاومت بى‏فایده است. لذا در جواب سؤال مطرح‏شده گفت:
«کانه هو و اوتینا العلم من قبلها و کنّا مسلمین و صدّها ما کانت تعبد من دون اللَّه انها کانت من قومٍ الکافرین؛ (نمل: 42 و 43)
گویا این تخت همان تخت من است و ما قبل از این در مقابل قدرت شما تسلیم شده بودیم (ولى هنوز ایمان نیاورد زیرا) اعتقادات مشرکانه‏اش او را از ایمان آوردن به توحید باز مى‏داشت چون او از قوم کافرى بود.»
رفتار دقیق و حساب شده سلیمان پیامبر به خصوص مانور قدرت ایشان، توانست اثر مناسب گذارده و ملکه سبا را به تسلیم وا دارد ولى غایت سلیمان تسلیم شدن بلقیس و همراهانش نیست. او خواهان ایمان آوردن و هدایت یافتن آنان است، از این‏رو لازم مى‏بیند با مانور دیگرى، به بلقیس بفهماند که او خواهان دنیا و عِدّه و عُدّه نیست. او از چنان امکاناتى برخوردار است که حتى در مخیله بلقیس هم نمى‏گنجد؛ پس شایسته نیست در مقابل خواسته حق او مقاومت گردد.
سلیمان به کارگزاران تواناى خود دستور مى‏دهد کاخى بى‏مانند و استثنایى برایش بسازند و مهندسان و بناهاى دربار سلیمان طرح کاخى بلورین را اجرا مى‏کنند که کف، دیوارها و سقف کاخ از بلور است. از زیر کف آن آب جارى است و حیوانات دریایى و ماهى‏ها در آن جویبارها شناورند. در تالار کاخ، تخت سلیمان قرار دارد که بر آن جلوس کرده و اجازه تشریف‏فرمایى به بلقیس داده است.
وقتى اجازه ورود به اطلاع بلقیس رسید، خواست وارد شود. نگاهى به کاخ انداخت و بر آستان کاخ میخکوب شد. بلورهاى کف چنان شفاف و صاف‏اند که از آب تشخیص داده نمى‏شوند و بلقیس گمان مى‏کند لجّه آبى است که باید وارد آن شود. شاید به ذهن او خطور کرد که چرا او را به درون این لجه و گرداب مى‏فرستند؟ آیا مى‏خواهند او را بکشند؟ چگونه تخت سلیمان آن وسط قرار داده شده است؟ آیا فرمان ورود را اجابت کند یا تمرد نماید؟ اگر اجابت نکند در مقابل قدرت سلیمان تاب مقاومت نمى‏آورد پس چه کند؟ شاید خود را از اجابت فرمان ناچار دید پس براى اینکه لباس‏هایش خیس نشود دست برد و دامن خود را بالا گرفت. پاهاى بلقیس پیدا شد و سلیمان، پیامبر عفیف خدا چهره برگرداند و به او گفت: کف کاخ شیشه صاف است (و لجه آب نیست) و کاخ بلورین است. دامن بینداز و پیش آى. این مانور قدرت کوبنده چنان در نفس بلقیس اثر گذارد که بى‏درنگ متوجه خداوند یگانه شد و عرضه داشت:
«رب انى ظلمت نفسى و اسلمت مع سلیمن للَّه رب العالمین؛ (نمل: 44)
پروردگارا از اینکه تا به حال به شک و تردیدها اجازه خودنمایى دادم و از تسلیم شدن به دعوت هدایت سلیمان ابا ورزیدم و بر شرک خود اصرار داشتم، پشیمانم. خدایا من تا به حال بر خویش ظلم مى‏کردم و حالا به همراه سلیمان به پیروى و اطاعت از او به تو اى پروردگار جهانیان ایمان آورده و در مقابل مشیت و دستورهایت تسلیم هستم.»

عاقبت نیکو

این عاقبت نیکوى گردن نهادن به حکم عقل و دورى گزیدن از استکبار، خیره‏سرى و خودرأیى و استبداد بود. بلقیس از همان ابتدا عاقلانه حرف مى‏زد و عاقلانه عمل مى‏کرد و بالاخره نور هدایت، عقل مسیر او را روشن کرد تا به نور هدایت وحى رساند و نور على نور گردید و مسلمان و موحد شد و شایسته آن گشت که داستان هدایت یافتنش در کتاب جاویدان خدا ثبت گردد و براى همیشه تاریخ اسوه آدمیان شود.
سلیمان نبى(ع) از عقل، فطانت، زیرکى، عفت و جمال بلقیس به وجد آمد و متمایل به ازدواج با وى شد. شاید بعضى از جنیان متمرد و دیگر درباریان سلیمان نیز از قبل چنین سرنوشتى را براى بلقیس رقم مى‏زدند و از تحقق آن وحشت داشتند زیرا نتیجه وصلت سلیمان پیامبر با آن جلال و جبروت با بلقیس پادشاه با آن حکومت مقتدرش، مى‏توانست فرزندى باشد که وارث آن حکومت شده و همچنان آنان را به تسخیر خود بگیرد و در راه رسیدن به اهدافش به خدمت وا دارد. پس به نجوا نشستند و در پى چاره‏اى بودند تا شاید سلیمان را از ازدواج با بلقیس منصرف کنند. آنان خبردار شده بودند که ساق پاى بلقیس پرموست. از این‏رو در ساختن قصر ملاقات تدبیر کردند و ساخت بلورى را برگزیدند تا بلقیس به هنگام ورود آن را برکه‏اى از آب بپندارد و لباسش را بالا بگیرد و در نتیجه ساق پایش آشکار شده و موهاى آن نمایان گردد، شاید سلیمان از دیدن موهاى ساق پا به او بى‏رغبت گردد ولى سلیمان آنقدر جمال، ادب و کمال در بلقیس سراغ دارد که آن عیب جسمانى در کنار آنها خود نمى‏نمایاند و حالا که تصمیم گرفته با او ازدواج کند در پى علاج آن عیب است. متخصصان فن را فرا مى‏خواند و با کمک گرفتن از آنها داروى لازم را مى‏سازد تا با استفاده از آن موهاى زائد زائل گردد و بدین گونه بلقیس بعد از هدایت یافتن به صراط ایمان، با سلیمان پیامبر ازدواج کرد.(10)
سلیمان او را همچنان بر حکومت سبا باقى داشت و خود نیز هر از چند گاهى براى ملاقات با وى به سبا مى‏رفت و بدین گونه بلقیس با تعقل و زیرکى، راه سعادت دنیا و آخرت را پیمود و سال‏ها در اوج شادى به عنوان همسر سلیمان و پادشاه مقتدر سبا حکومتش را ادامه داد. بعد از بلقیس نیز حاکمان سبا حکومت دادگرانه را ادامه دادند تا اینکه کم کم دوباره به کفر، شرک، ظلم، ستم و استبداد گراییدند و خداوند نیز بر آنان قهر گرفت و سیلى ویرانگر بر سدشان فرستاد که آن را شکست و تمام باغ‏هاى سرسبز دو طرف دشت را ویران کرد و زمین حاصلخیز آن دشت پربرکت را شست و شوره‏زارى بر جاى گذارد که کمى علف تلخ، گز و درخت‏هاى سدر بر آن مى‏رویید و آن همه مجد عظمت به ویرانه‏اى تبدیل شد و آن تمدن به حافظه تاریخ سپرده گشت.
«فاعرضوا فارسلنا علیهم سیل العرم و بدّلناهم بجنتیهم جنتین ذواتى اکلٍ خمطٍ و اثلٍ و شى‏ءٍ من سدرٍ قلیل ذلک جزیناهم بما کفروا و هل نجازى الا الکفور و جعلنا بینهم و بین القرى التى بارکنا فیها قرىً ظاهرةً و قدرنا فیها السیر سیروا فیها لیالى و ایاما امنین فقالوا ربنا باعد بین اسفارنا و ظلموا انفسهم فجعلناهم احادیث و مزّقناهم کل ممزقٍ ان فى ذلک لایاتٍ لکل صبارٍ شکورٍ »
(سبأ: 16 - 19)
امید است داستان زیبا و عبرت‏آموز سلیمان(ع) و بلقیس که از داستان‏هاى احسن القصص خداوندى است، براى ما تابلوى هدایت و عبرت و درس‏ آموزى باشد.

پى‏نوشتها:
1) تاریخ ابن‏خلدون، ج‏1، ص‏54 - 58؛ البدایه و النهایه، ابن‏کثیر، ج‏2، ص‏158 - 160.
2) دایرةالمعارف، فرید وجدى، ج‏2، ص‏344.
3) الکامل فى التاریخ، ابن‏اثیر، ج‏1، ص‏233.
4) ابن‏کثیر، پیشین.
5) ابن‏اثیر، پیشین، ص‏234؛ مجمع‏البیان، طبرسى، جزء 18، ص‏213؛ الفرقان، محمد صادقى، ج‏19 و 20، ص‏177.
6) مجمع‏البیان، جزء 18، ص‏213؛ الفرقان، ج‏19، ص‏177.
7) در روایات وارد شده: «مهر داشتن نامه از کریم بودن است.»
8) مورد 8 و 9 از تفسیر الفرقان استفاده شده است.
9) الفرقان، جزء 19 و 20، ص‏198.
10) بنا بر بعضى نقل‏ها سلیمان فرمود: «زن مسلمان حتماً باید ازدواج کند» و با پیشنهاد خود بلقیس او را به عقد ازدواج پادشاه هَمْدان در آورد. (تاریخ طبرى، ج‏1، ص‏345 - 350).