قالیچه‏

مجتبى ثابتى‏مقدم‏

قطره‏هاى عرق را از روى پیشانى‏اش پاک کرد و کلاه نمدى را کمى بالاتر کشید تا کمى نسیم به موهایش بوزد. داغى آفتاب براى پیرمرد بیانگر یک روز کسل و بى‏رمق بود. کورسوى رمقش را در دستانش جمع کرد و دسته‏هاى چرخ‏دستى را گرفت و هل داد. صداى حزین و گوش‏خراش چرخ بلند شد. خورشید درست وسط آسمان مى‏تابید. از سربالایى سختى بالا رفت و بار دیگر چرخ‏دستى را نگاه داشت. این بار تمام قدرتش را توى حنجره‏اش جمع کرد و به یکباره بیرون داد.

- آى ... قالیچه!

و نفسش برید. کمى مکث کرد و دوباره فریاد کشید و در سایه کوچک چرخ‏دستى نشست. از آفتاب داغ و دیدن کوچه‏هاى خلوت احساس تهوع به او دست مى‏داد. سرش را پایین گرفت و کلاهش را جابه‏جا کرد. از جیب جلیتغه مندرسش ساعتى بیرون آورد و به عقربه‏هاى آن زل زد. به نظر پیرمرد آمد که ساعت هم کسل شده است و کار نمى‏کند. ساعت را تو جیبش گذاشت. تشنه بود. دور و بر را نگاه کرد. درهاى آهنى و زنگ‏زده و بدرنگ، یکى یکى روبه‏رویش روى دیوارها صف بسته بودند. دهانش خشکیده و بدمزه بود و بیشتر کسلش مى‏کرد، از جا بلند شد و چند قدم به سمت در روبه‏رویى برداشت. با انگشتر درشتى که توى انگشتش بود چند ضربه به در نواخت. لحظه‏اى مکث کرد و بار دیگر بى‏حوصله در زد. صدایى از آن طرف به گوش رسید: «کیه؟» پیرمرد نمى‏دانست چه بگوید.
- کیه؟
و در آهنى تکان خورد و روى پاشنه‏اش، خشک و دلخراش خراشید. چشمان میشى‏رنگ جوان به پیرمرد خیره شد.
- ... یه لیوان آب مى‏خواسم.
جوان که سبیل درشتى داشت خنده‏اى کرد و گفت: «آب؟» و در حالى که در را باز گذاشت، رفت. احساسى غریب به پیرمرد نهیب مى‏زد. پیرمرد اما به دنبال سرچشمه این احساس و این نهیب غریب نبود و به کبوترهایى که روى بام بى‏حرکت نشسته بودند، چشم دوخت. خورشید انگار به وسط آسمان میخ شده بود. جوان با پارچ آبى و در حالى که لیوانى در دست دیگرش بود، جلوى در ایستاد. پیرمرد مشتاقانه به آبى که درون پارچ شیشه‏اى جولان مى‏خورد، دستش را براى گرفتن لیوان دراز کرد. لیوان خنک که توى دستان پینه‏بسته و داغ پیرمرد خزید؛ حس خوشایندى به پیرمرد دست داد. جوان که هنوز همان لبخند را بر لب داشت، آب پارچ را توى لیوان سرازیر کرد و پرسید: «قالیچه مى‏فروشى؟» پیرمرد ذوق‏زده و مؤدب گفت: «بله!» و لیوان را به لبان خشکیده‏اش چسباند. لیوان خالى را جلوى پارچ گرفت. جوان یک بار دیگر لیوان را پر کرد.
- ببینم، قالیچه معامله نمى‏کنى؟
پیرمرد لیوان را از لبانش جدا کرد و با سر حرف جوان را تأیید کرد و در حالى که لیوان را به او مى‏داد، گفت: «بستگى به قالیچه داره و به قیمتش.» جوان خنده موذیانه‏اى کرد.
- بیا تو، بیا، ببینم چطورى معامله مى‏کنى.
بعد دوباره برگشت و به سمت چرخ‏دستى رفت. نگاهى به قالیچه‏هاى لوله شده کرد. دستى رویشان کشید. صورتش را به طرف پیرمرد گردانید و در حالى که چشمانش زیر فشار نور نیمه‏باز بود، گفت: «این قالیچه رو ور دار بیار، پیرى!» پیرمرد نگاهى به صورت جوان انداخت و جوان بار دیگر لبخند زد و داخل حیاط شد. پیرمرد پنجه‏هاى بى‏رمقش را به دو طرف قالیچه بند کرد و با تمام توان از چرخ‏دستى محقر و قراضه‏اش که ته آن را با تکه‏هاى کارتن فرش کرده بود، بالا کشید و روى شانه‏اش گذاشت و در حالى که زمختى قالیچه گردنش را مى‏سوزاند، با قدم‏هایى ناموزون داخل حیاط شد. حیاط آفتاب‏گیر بود و وسط آن درخت توتى مفلوک و بدقواره کمر کجش را افراشته بود. جوان از اتاق بیرون آمد و روبه‏روى پیرمرد که چهره‏اش از فرط گرما و سنگینى قالیچه سیاه شده بود، ایستاد. دستانش را به پشتش زد.
- بیار اینجا ... پهنش کن روى این موزائیکا.
پیرمرد نگاهى به جوان کرد. جوان که همه چیز را از نگاه پیرمرد فهمید، با همان لبخند گفت: «طورى نیس. همین جا خوبه. تمیزه. مى‏خوام قالیچه رو بخرم.» پیرمرد قالیچه را همان طور که لوله بود به دیوار تکیه داد. نفسى کشید.
- ولى باید بریم تو، باید قالیچه تو ببینم.
- نه، قالیچه عوض نمى‏کنم، مى‏خوام بخرم ...
جوان به سمت قالیچه رفت و مانند آدمى که بخواهد با او دعوا کند قالیچه را نقش زمین کرد و با کف پایش آن را پهن کرد. پیرمرد که از این رفتار بى‏ادبانه، آزرده شده بود فقط به او چشم دوخته و امیدوار بود که تیر نگاهش جوان را سر عقل بیاورد. جوان پوزخندى زد.
- این ... چقدر قیمتشه؟
پیرمرد مکثى کرد.
- سى تُمَن.
جوان ابروهایش را بالا انداخت و در حالى که با دست قالیچه را نشان مى‏داد، با لحن تحقیرآمیزش گفت: «براى این؟ ... یعنى بیشتر از پونزه تومن مى‏ارزه؟»
جوان دست‏هایش را روى پرز قالى کشید.
- مگه نمى‏بینى دو رنگه شده؟ اینجاش رنگش رفته، این طرفش هنوز پررنگه. این، دو روز کف اتاق باشه نخ‏نما مى‏شه.
پیرمرد که هنوز کلافه بود، با بى‏حوصلگى گفت: «من چیکار کنم؟، قیمتش همینه، فِک مى‏کنى چقدر از فروش این، گیر من مى‏آد.» جوان بى‏اعتنا به حرف‏هاى مرد از جیب تنبان گشادش، پول‏هایش را بیرون آورد. بعد از اینکه شمرد آنها را توى مشت پیرمرد گذاشت.
- بیا، اینم هیفده تومن ...
پیرمرد مشتش را شل کرد.
- نه، دیوونه که نیسم به ضرر بدم. این قالیچه فروشى نیس.
نشست و قالیچه را لوله کرد. جوان پایش را روى قالیچه گذاشت.
- این، اینجا مى‏مونه. چون من خریدمش.
و با لحنى تند ادامه داد: «پاشو ... پولتو وردار برو ... پاشو.» پیرمرد نگاه حقارت‏بارى به جوان کرد.
- خیلى از خودت مغرورى جوون.
جوان پرخاشگرانه دست به سینه پیرمرد زد و او را هل داد.
- بلند شو، مغرورم که هستم. به تو چه ربطى داره. پاشو، اون قراضه تو که مایه آبروریزیه از جلو در خونه من وردار.
پیرمرد که صورتش این بار از عصبانیت تیره شده بود، گفت: «چرخ من مایه آبروریزیه یا این تربیت تو. باشه من مى‏رم، ولى منتظرم باش. مگه مى‏تونى به قانون حرف زور بزنى.»
اسکناس‏ها در هوا چرخ خورد و جلوى پاى جوان روى زمین ریخت.
پیرمرد خشمگین چرخ‏دستى را به جلو هل داد. حسى غریب، پیرمرد را کلافه‏تر و عصبانى‏تر مى‏کرد. زیر لب زمزمه کرد: «نه اون نیس!» و ناله‏هاى انتقام‏آمیزش توى ناله‏هاى دردآمیز چرخ‏دستى محو شد. خورشید وسط آسمان تصویر دلگیرى را ساخته بود. عرق از سر و صورت پیرمرد سرازیر بود.
دسته‏هاى خیس چرخ‏دستى از میان انگشتان عرق‏کرده و کم‏رمق پیرمرد بیرون خزید و چند قدم جلوتر از او با گرد و خاکى که بلند کرد، ایستاد و پیرمرد که دیگر عصبانى شده بود، با چکمه‏هاى کثیف و زمختش لگدى به چرخ‏دستى زد. مردى میانه‏سال از کنارش رد شد.
- سلام.
پیرمرد جوابش را خشک و سرد داد. نمى‏دانست با این جوان پررو چه کند. صورتش را برگرداند.
- آى ... آقا. اسم این جوونه که خونه‏ش اون کوچه بالاتره چیه؟
مرد میانه‏سال ایستاد.
- کدومو مى‏گین؟
- همونى که درِ خونه‏ش بزرگ و آهنى و زنگ زده. همون جوونى که خیلى مغرور و احمقه.
مرد میانه‏سال مکثى کرد و به یکباره چهره تاریکش از هم باز شد.
- ها شما رحمان رو مى‏گین. همونى که سبیل درشتى داره؛ رحمانه. اسمش رحمانه. اهل اینجا نیس. از شهر دورى اومده. خیلى دور. فک کنم از تهران. آدم خوبى نیس.
سرگیجه خفیف وجود پیرمرد را فرا گفت. صداى مرد را ضعیف و ضعیف‏تر مى‏شنید و سرش سنگین شده بود. در حالى که چشمانش را ریز کرده بود: پرسید: «رحمانه؟ رحمان کى؟ فامیلش چیه؟» مرد فکر کرد.
- والا فکر کنم رحمان خراسانیه. 17 - 18 سالش که بود این ورها پیداش شد. با آفتابه‏دزدى و هزار جور دزدى دیگر، حالا واسه خودش شده؛ آقارحمان.
پیرمرد خسته و درمانده، به یکباره تمام کلافگى و بى‏حالى‏اش تبدیل به کنجکاوى شد و خشم. یادآورى خاطره‏اى تلخ پیرمرد را در ربود و او به فکر رفت. مرد میانه‏سال با تعجب نگاهى به پیرمرد کرد و این بار بى‏اعتنا صورتش را برگرداند و خیلى زود در آفتاب داغ و کسالت‏انگیز کوچه محو شد. پیرمرد، درمانده و تکیده کنار گارى نشست و به نقطه‏اى خیره شد و به قصه‏اى که خدا بر تار و پود زندگى و سرنوشتش بافته بود، اندیشید. کلاه نمدى را به چنگ گرفت و با خشم آن را فشرد. اشعه‏هاى خورشید مانند نورى از یأس و نومیدى و بیچارگى بر سر و کله بى‏موى پیرمرد منعکس شد. کلاه نمدى از چنگال غضبناک پیرمرد رها شد و محکم بر زمین خورد و گرد و خاک برخاست. دست پیرمرد ناخودآگاه به دسته چرخ‏دستى آویزان بود و او با صورتى تیره و ناامیدتر از قبل با نگاههایى که حقارت از آنها مى‏بارید خورشید را مورد حمله قرار داد. پیرمرد در حالى که گویى سنگینى کوهى بر پشتش نشسته بود، برخاست و کلاه نمدى را تکان داد و بر سر گذاشت. دسته‏هاى چرخ‏دستى را با بى‏میلى و بى‏حوصلگى در دست گرفت و آرام، طورى که صداى چرخ‏دستى در نیاید، آن را چرخاند و دوباره سربالایى را در پیش گرفت. پرنده‏اى در صفحه دلگیر و بدرنگ آسمان پرواز نمى‏کرد و کسى در کوچه دیده نمى‏شد. چرخ‏دستى را در چند مترى جلوى در خانه جوان رها کرد. در حالى که سعى مى‏کرد خونسرد باشد، در زد. صدایى زنانه بلند شد.
- کیه؟
پیرمرد مکثى کرد.
- خانوم به رحمان بگین بیاد، به آقارحمان.
در نیمه‏باز شد و زنى پشت در ظاهر شد.
- رحمان؟
زن مردد بود.
- ... نیست.
پیرمرد پوزخندى تلخ زد.
- مى‏دونم که هس، بهش بگین بیاد. قالیچه مال خودش، من توى عروسى‏تون که نبودم. حالا عوضش این قالیچه مال شما. اما به رحمان بگین که تو هنوز همون نامردى هستى که بیست سال پیش از خونه فرار کردى. وقتى کوچک بود، دزد نبود، نمى‏دونم چرا حالا به دزدى مى‏شناسنش. نمى‏دونم سر سفره کى دزدى رو یاد گرفته. زن متعجب بود. رحمان از پشت در بیرون آمد.
- ببینم تو کى هستى؟
پیرمرد چشمانش را تاریک کرد و با لبخندى ملامت‏بار و پر از سرزنش ادامه داد: «وقتى که خشکسالى اومد وضع ما هم خیلى بد شد و تو عوض اینکه کنار ما باشى و یه کمکى بکنى، فرار کردى و حالا مى‏شنوم که به تو مى‏گن دزد و مى‏بینم که زورگو و دزدى.» رحمان نگاه گستاخانه‏اش را به پیرمرد دوخته و دهانش از تعجب باز بود و حرف‏هایى که به قیافه‏اش نمى‏خورد، از لاى لبانش بیرون خزید: «بابا ... تو مرادى؟» و آغوشش را باز کرد. پیرمرد برگشت و دسته‏هاى چرخ‏دستى را در دست گرفت.
- آى قالیچه.
- بابا ... مراد.
زن متعجب نگاه مى‏کرد.
خورشید با گونه‏هاى سرخش به وسط آسمان چنگ انداخته بود.
- آى ... قالیچه.
اشک رحمان در آمده بود.
- اوهوى ... بابا با توام.
زن چادرش را از دور کمرش باز کرد و بر سرش انداخت.
خورشید پشت یک تکه ابر خاکسترى و زشت پنهان شده بود.
- آى ... قالیچه.