نویسنده

 

قصه ‏هاى شما (72)

مریم بصیرى‏

شب برفى ناهید نظرزاده - تهران‏
ننه دختر زایید م.حسینى - تهران‏
قسمت - رؤیا - ؟ زهرا نیکرو - نهبندان‏
اشک واقعى نسرین عقیلى - گلدشت‏
دوست بى‏ریا سیمین مصطفایى - گیلانغرب‏
مُهر سرنوشت در آغوش عشق زهره کرمى - خمین‏
قالى اوستا هاجر مرادى - اصفهان‏
؟ حسین ثابتى‏مقدم - بایگ‏
کلاه دایى رشید ابوالفضل صمدى‏رضایى - مشهد
زندگى، جدایى، مرگ محدثه عرفانى - قم‏
سهل‏انگارى طاهره جعفرى - قم‏
نقطه کور ریحانه معارف‏وند - قم‏
دریا مطهره خادمى - قم‏

ناهید نظرزاده - تهران‏

دوست عزیز، طى نامه‏اى نوشته‏اید که ما را براى مشورت در خصوص داستان خودتان انتخاب کرده‏اید و منتظر پاسخ ما مى‏باشید. ما نیز از حسن ظن شما سپاسگزاریم و امیدواریم بتوانید به مراحل بالاترى در ادبیات دست پیدا کنید.
در «شب برفى» داستان جوان نابینایى را ذکر مى‏کنید که براى کارى ادارى از روستا به تهران آمده است. یک راننده تاکسى به این جوان کمک مى‏کند تا او بتواند پناهگاهى براى خود بیابد و یک شب در آنجا بخوابد.
داستان شما، شبیه آثارى است که در آنها تعقیب و گریز بسیار دیده مى‏شود و شخصى در پى فردى دیگر، مدام مکان‏هاى مختلفى را زیر پا مى‏گذارد. البته در «شب برفى» این فرد دوم، تبدیل به یک مکان امن شده است. راننده به همراه فرد نابینا، بارها به کلانترى‏ها و مهمان‏پذیرهاى مختلفى مى‏رود. حتى سر از «خانه سبز» نیز در مى‏آورند، ولى آنجا هم فقط نوجوانان را پذیرش مى‏کند و از پذیرفتن یک جوان معذور است.
یکى از اجزاى اصلى ساختار داستان کوتاه، معرفى شخصیت اصلى و صحنه مى‏باشد. در اثر شما با توجه به جستجوهاى بسیار و ایجاد جذابیت و تعلیق براى خواننده، خبرى از شناسایى شخصیت و صحنه موجود نیست. تنها چیز مهمى که در باره این فرد نابینا مى‏دانیم، اسم اوست. یادتان باشد نابینایان نیز توانایى‏هاى بسیارى دارند. به فرض اگر این شخص نتواند براى خود یک مکان خواب پیدا کند، چطور مى‏تواند روزهاى بعد، در ادارات مختلف کارش را پیش ببرد!
از دیگر سو معرفى شما از مکان‏ها، فقط به نام آنها محدود مى‏شود. به فرض «خانه سبز» خانه‏اى است که فردى به راحتى دم در مى‏آید و با خوشرویى به آنها مى‏گوید که چون سن جوان زیاد است نمى‏توانند او را پذیرش کنند. فکر مى‏کنید تمام رانندگان در زمان وجود «خانه سبز» این مکان را مى‏شناختند و یا اینکه این مکان به همین راحتى امکان داشت فقط در صورت کم بودن سن این نابینا، او را بپذیرد!
آشنایى شما در مورد کلانترى‏ها و مسافرخانه‏ها نیز به همین اندازه محدود است و یک تصویر کلى از آنها در ذهن دارید. پس از این سعى کنید که براى نوشتن هر داستان اطلاعات کافى در اختیار داشته باشید.
«آگاتا کریستى»، جنایى‏نویس معروف، هر وقت که قصد داشت داستانى بنویسد با کارشناسان، حقوقدانان، پزشکان، دندانپزشکان و ... مشورت مى‏کرد تا از درست بودن نوشته‏ها و اندیشه‏هایش مطمئن شود. فقط زمانى که بحث کتابش در باره خواص زهرها بود با کسى مشورت نمى‏کرد چون دانش خودش به حد کافى بود. موفق باشید.

م. حسینى - تهران‏

خواهر گرامى، متذکر شده‏اید که با خواندن «قصه‏هاى شما» علاقه‏مند به داستان‏نویسى شده و اثرى فرستاده‏اید تا نقد و بررسى شود. پیوستن شما را به جمع دوستداران «قصه‏هاى شما» تبریک مى‏گوییم و منتظر رشد و شکوفایى بیشتر شما در عرصه داستان هستیم.
داستان شما بیشتر شبیه افسانه‏ها و حکایت‏هاى قدیمى است. زنى که به اصطلاح دخترزاست، عاقبت پس از تهدیدهاى همسرش پسرى مى‏زاید ولى این پسر شب عروسى، پس از رم کردن اسبش، سرش به سنگ مى‏خورد و مى‏میرد.
تنها حُسنى که در حال حاضر در اثر شما یافت مى‏شود، لحن و آهنگ بیان شماست. لحن با واژگان، بافت جمله، دیالوگ‏ها، طرح داستان و حتى ضرباهنگ کلمات، هماهنگ است. انتخاب واژگان، نوع گویش و ماجراى اثر و ... همه نشان از وحدتى خاص مى‏دهد که برگرفته از لحن مناسب شماست.
البته لحن در داستان مى‏تواند هم لحن خود نویسنده باشد و هم لحن اشخاص داستان، و از آنجایى که نویسنده اثر یکى از دخترهاست، لذا هم لحن نویسنده و هم لحن راوى و دیگر دخترها هماهنگ با فضاى سنتى و فرهنگ عامیانه برخى از مردم نقاط خاص کشور است. سبز و بهارى باشید.

زهرا نیکرو - نهبندان‏

دوست خوب ما، تلاش شما براى نگارش سه داستان قابل تقدیر است. اما همان طور که خودتان هم به این امر واقف شده‏اید، پیشرفتتان خیلى کند است؛ علت آن هم فقط مطالعه کم شماست.
به فرض در اثر همین کمبود مطالعه، نمى‏دانید که چطور باید شخصیت‏هاى داستان را معرفى کنید و آنها را با مشکلات مختلف درگیر نمایید.
مشکل دیگر شما عدم پردازش به جزئیات داستان است. شرح و توصیف در داستان کوتاه، باید تا حد امکان کم باشد ولى نه آنقدر کم که کلى‏گویى جاى همه چیز را در داستان بگیرد. مثلاً شخصیت شما در یک جمله به جبهه مى‏رود و طى جمله‏اى بعد مجروح و شیمیایى مى‏شود و ...
پرداختن این چنینى به حوادث اصلى داستان یک ضعف بزرگ محسوب مى‏شود. شما نیز چون برخى از دوستان نمى‏دانید که چه حوادثى را باید زیاد بسط دهید و چه وقایعى را کمتر؛ لذا گاه از توضیح و توصیف حوادث اصلى و مهم داستان، غافل مى‏مانید و در عوض جزئیات بى‏اهمیت و برخى گفتگوهاى تکرارى و بدون نتیجه را کش مى‏دهید.
پس از این سعى کنید هر چیزى که به عنوان نویسنده براى شما مهم است، بیشتر پرداخت کنید و هر چیزى را که فکر مى‏کنید مخاطب را خسته و بى‏حوصله مى‏کند، کمتر تجزیه و تحلیل کنید. موفق باشید.

نسرین عقیلى - گلدشت‏

خواهر عزیز، شما نیز بیش از اینکه به فکر تربیت قوه خلاقه خود باشید، درگیر هیجانات کاذب و حوادث به ظاهر جالب هستید.
زن و مرد داستان شما بسیار ساده‏لوح هستند. البته این ساده‏لوحى یکى از جنبه‏هاى شخصیت‏پردازى آنها نیست، بلکه به خاطر اطلاعات کم شما از شخصیت‏هایتان است. زوج جوانى خیلى راحت مى‏گذارند زنى زندگى آنها را به هم بزند و سپس در نهایت متوجه اشتباه خودشان مى‏شوند و خیلى راحت با هم آشتى مى‏کنند.
در زندگى مشترک یک زوج، بعید است که آنها به همین راحتى فریب بخورند و راحت‏تر از آن، پس از اقدام به طلاق، آشتى پیشه کنند. لااقل براى نوشتن این داستان، خوب بود که از چند زن صاحب تجربه زندگى مشترک، سؤالاتى مى‏کردید تا بیشتر به خلق و خوى زنان و عکس‏العمل‏هاى آنان در هنگام خیانت همسرانشان پى ببرید.
نوشتن یک داستان خوب احتیاج به یک کشمکش و درگیرى قوى دارد و لازم نیست حتماً این درگیرى بین کسانى باشد که شما شناخت درستى از آنها و عکس‏العمل‏هایشان ندارید. مى‏توانید در حال حاضر در مورد خودتان و یا دوستانتان که آنها را به خوبى مى‏شناسید داستان بنویسید و بعد حوادث مهم‏ترى را سوژه آثار خود کنید.
موفقیت همواره با شما باد.

سیمین مصطفایى - گیلانغرب‏

دوست بى‏ریاى ما، اثرتان نیز مثل خودتان «بى‏ریا»ست. ما نیز از لطف شما متشکریم و آرزو مى‏کنیم با همین امیدوارى که دارید، بتوانید در داستان‏ نویسى پیشرفت‏هاى زیادى حاصل کنید.
البته شما این اثرتان را براى بخش مسابقه داستان‏نویسى فرستاده بودید که متأسفانه دیر به دستمان رسید، لذا در این قسمت آن را بررسى مى‏کنیم.
یکى از اشکالاتى که در آثار شما به چشم مى‏خورد، عدم بازنویسى مکرر است. براى اینکه بتوانید به خوبى به یک منتقد و یا حتى مخاطب نکته‏سنج، اثرتان را مورد تجزیه و تحلیل قرار دهید، باید پس از تمام کردن داستان خود، مدتى به کار دیگرى مشغول شوید تا ذهنتان از داستانى که نوشته‏اید فاصله بگیرد. در این دوران آرامش، توان شما براى خواندن انتقادآمیز داستانتان، افزایش مى‏یابد. این فاصله‏گیرى موجب مى‏شود تا کاملاً بى‏طرفانه، اثر خود را پس از مدتى بخوانید و نقاط ضعف و قوت آن را کشف کنید.
در اثر شما نوع جمله‏بندى و پرداخت‏ها نشان مى‏دهد که اولین نسخه دست‏نویستان را براى ما ارسال کرده‏اید. با توجه به علایق شما و کارهاى خوبى که تا به حال نوشته‏اید، انتظار داریم که پس از این داستان‏هاى بهترى برایمان ارسال کنید.
منتظر آثار خوب شما هستیم.

زهره کرمى - خمین‏

«همزمان با دنیا آمدن من، مادرم این دنیا را ترک کرد و به جهان باقى شتافت و
سرنوشت به من اجازه نداد تا بتوانم طعم خوب در آغوش گرم مادر بودن را حس کنم. در سال 1342 وقتى که 2 ساله بودم، این دنیا پدرم را نیز از من گرفت و خاک او را در آغوش کشید. بعد از آن من به عمه پیرم که در بوشهر در روستایى به نام دلوار زندگى مى‏کرد، سپرده شدم. او سنى بین 50 الى 55 سال داشت که من پا در خانه‏اش نهادم ...»
دوست عزیز، با این فصل افتتاحیه داستانتان، باید حتماً خودتان متوجه شده باشید که دارید به جاى داستان، خاطرات مردى را از کودکى تا جوانى حکایت مى‏کنید. البته بیشترین دلیل شباهت اثر شما به خاطره، به علت استفاده از زاویه دید اول شخص و همچنین نوع نگاه و پرداخت شما از وقایع و شخصیت‏هاست. گزارشى که از سن و سال و حتى تاریخ تولد شخصیت اصلى ماجرا مى‏دهید، با توجه به جزئیات زمان و مکان که تا پایان داستان در اثر شما دیده مى‏شود، باعث مى‏گردد داستان به زندگى‏نامه و یا خاطره شباهت پیدا کند.
البته اثر «در آغوش عشق» نیز خالى از این موارد نیست. به فرض چنان به ساعت و دقایق وقوع یک امر اشاره مى‏کنید که گویا آن زمان و وقوع امرى در آن دقایق حتمى و بسیار مهم است. در حالى که لزوم این ذکر دقیق زمان، اصلاً در کار شما احساس نمى‏شود.
در ضمن مى‏توان این نوید را هم به شما داد که اثر دومتان نسبت به «مهر سرنوشت» با توجه به اشکالاتى که دارد، بهتر است. ساختار داستانى و نثر داستانى در این کار دیده مى‏شود و دیگر نمى‏توان به آن خاطره و یا ... اطلاق کرد.
در حال حاضر توصیه مى‏کنیم با توجه به استعداد و مهم‏تر از همه همتى که دارید داستان‏هاى کوتاهى در مورد موضوعاتى غیر از عشق و ازدواج بنویسید، تا کم کم بتوانید به سوژه‏هاى دیگرى نیز بپردازید.
به طور مسلم هر چند لازم نیست نویسنده‏اى ازدواج کرده باشد تا بتواند با توجه به تجربیات لازم در این مورد مطلب بنویسد، ولى لااقل باید اطلاعات وسیعى در مورد این مقوله مهم داشته باشد؛ اما متأسفانه دانسته‏هاى شما و بسیارى از دوستان جوان دیگر در مورد عشق سطحى است. به طور حتم با گذشت زمان، این اصطلاحات و تعابیر، تفاسیر دیگرى براى شما پیدا خواهند کرد.
موفق باشید.

هاجر مرادى - اصفهان‏

خواهر ارجمند، داستان سرشار از صمیمیت و احساس شما به دستمان رسید. مهم‏ترین حُسن اثر شما وجود همین صمیمیت و فضاسازى لازم براى ایجاد یک کارگاه قالى کوچک مى‏باشد.
«چیزى روى گونه‏هایش لغزید ولى سریع آن را با گوشه آستین پاک کرد، نمى‏خواست کسى اشکش را ببیند. در به روى پاشنه چرخید و به دنبال آن هیکل اوستا نمایان شد. تیغ در رفت و خورد روى دستش. تصویر اوستا پشت دار قالى وحشتناک‏تر به نظر مى‏رسید. نفس‏ها در سینه حبس شده و چشم‏ها دریده‏تر از پیش به او خیره شده بود. اوستا با قدم‏هاى سنگین، هیکل گنده‏اش را به دار قالى نزدیک‏تر کرد و چشمان ریزش را تنگ‏تر کرد و جیغ کشید ...»
هر چند به نظر مى‏رسد سوژه‏تان نمونه‏اى واقعى از زندگى است، اما لازم است بیشتر روى انتخاب شخصیت‏هاى اصلى خود دقت کنید. اشاره به مشخصات جسمانى و روانى فرد و طریقه واکنش او در موقعیت‏هاى گوناگون از جمله موارد مهم شخصیت‏پردازى داستان است. براى تمرین مى‏توانید یک دفترچه یادداشت شخصیت براى خود درست کنید و حرف‏ها و کارهاى جالب افراد و ویژگى‏هاى درونى و برونى آنان را در دفترتان بنویسید، تا گنجینه‏اى ارزشمند از شخصیت‏هاى واقعى داشته باشید و هنگام نوشتن داستان، اشخاصى کاملاً واقعى خلق کنید. موفق باشید.

حسین ثابتى‏مقدم - بایگ‏

برادر گرامى، این بار در انتخاب سوژه، موفق‏تر عمل کرده و چون گذشته اساس اثرتان را بر گم شدن یک خودکار معمولى نگذاشته‏اید.
زنى روستایى که تمام امیدش دفترچه بانکى آنهاست، از برداشت‏هاى مکرر پول توسط شوهرش به تنگ آمده و در حالى که دیگر امیدى به آن دفترچه ندارد، آن را پاره مى‏کند تا شوهرش 5 هزار تومان آخر دفترچه را نتواند بردارد، غافل از اینکه زن برنده جایزه بانک مى‏شود ولى دفترچه‏اى ندارد.
موضوع اجتماعى این داستان زیباست، خصوصاً که ماجرا در یک روستا و بانکى کوچک با توجه به ازدحام دیگر اهالى، اتفاق مى‏افتد.
توصیه مى‏کنیم که با توجه به اشکالات نگارشى بسیارى که دارید، اثرتان را اصلاح و سپس بازنویسى کرده و دوباره برایمان ارسال نمایید.
سال خوبى داشته باشید.

ابوالفضل صمدى‏رضایى - مشهد

برادر محترم، کماکان آثار شما به دستمان مى‏رسد. «کلاه دایى‏رشید» هم یکى از همان آثارتان است که موضوع خوبى دارد ولى آن را خیلى خوب پرداخت نکرده ‏اید.
«دایى رشید» جانباز شیمیایى است و تمام موهاى سرش ریخته است، لذا کلاه‏گیس به سر مى‏گذارد و وقتى راوى داستان که دایى‏اش را بسیار دوست دارد بى‏خبر، کلاه از سر او برمى‏دارد، متوجه مى‏شود که موهاى دایى مصنوعى است.
نگاه کردن به جنگ از دید یک کودک بسیار زیباست. ادراک او از جبهه و جنگ و نرفتن دایى به جبهه و رفت و آمدهاى مشکوک دیگران، مى‏تواند یکى از محاسن اثر شما از دید یک پسربچه باشد.
براى نوشتن داستانى در ارتباط با دفاع مقدس، لازم نیست چون برخى دوستان تازه‏کار و عجول مستقیماً وارد خط مقدم جبهه شد و ناشیانه داستانى نگاشت، چرا که مى‏توان چون این اثر شما به طور غیر مستقیم و با توجه به درک محدود یک کودک از زندگى و جنگ، داستان را پرداخت کرد.
موفق باشید.

محدثه عرفانى - قم‏

داستان‏نویس جوان، توجه شما به مسائل اجتماعى و مشکل فرار دختران از خانه قابل تقدیر است، اما متأسفانه نتوانسته‏اید با توجه به گستردگى و عمق این مسئله به درستى به آن بپردازید.
«هانیه» در اثر جدایى والدینش از همدیگر، از خانه فرار مى‏کند. در مدت زمان کمى این دختر نوجوان تبدیل به یک آدم‏کش حرفه‏اى مى‏شود و ...
به نظر مى‏رسد تحت تأثیر برخى فیلم‏هاى سینمایى قرار گرفته و به اکشن و حادثه پرداخته‏اید. هر چند یک نوجوان مى‏تواند در یک باند خلافکار به سرعت به بیراهه کشیده شود، اما هرگز نمى‏تواند چنین قدرتى پیدا کند که با اعضاى باند در افتد و به راحتى اسلحه حمل کند و افرادى را که دوست ندارد، بکشد!
زندگى این دختر نوجوان را باید واقع‏گرایانه پرداخت مى‏کردید، همان طور که احتمال داشت پس از فرار یک دختر از خانه اتفاق بیفتد. در صورتى که در این داستان، شما طورى متن را توصیف کرده‏اید که گویا «هانیه» از اول به جاى دخترى معصوم، یک بزن و بهادر قلدر بوده و حالا فقط مکان زندگى او تغییر کرده و وى راحت مى‏تواند کارهاى دلخواهش را انجام دهد. یادتان باشد که این دختر پیش از فرار از خانه، جز افراد خانواده‏اش با کس دیگرى رفت و آمد نداشته و نمى‏تواند چند شبه آنقدر شجاع شود که به راحتى علاوه بر انواع خلاف‏ها، به قتل نیز روى بیاورد.
پس از این کمى بیشتر دقت کنید.

طاهره جعفرى - قم‏

دوست عزیز، با وجود زحمت شما براى بازنویسى مجدد این اثر خویش، هنوز هم موفق عمل نکرده‏اید. اول از همه، عنوان داستان به سرعت گره اصلى و اصل ماجرا را لو مى‏دهد. دوم اینکه سهل‏انگارى بچه‏ها هیچ پیامد منفى و جبران‏ناپذیرى ندارد و در واقع بچه‏ها به نحوى تنبیه نمى‏شوند و یا دچار هول و ولا نمى‏گردند.
و اما سومین مسئله این است که شخصیت‏هاى شما همه در یک حد هستند و هیچ کدام با نظرات دیگران مخالف نیستند؛ لذا طرح پیشرفت نمى‏کند و مشکل و حادثه‏اى بین پسران ایجاد نمى‏شود. آنها با هم سهل‏انگارى مى‏کنند و بعد بدون اینکه به شدت و عمق کار بدشان پى ببرند، داستان تمام مى‏شود.
تضاد آراءها و تفاوت نقطه دیدهاى اشخاص باعث مى‏شود که در داستان حادثه‏اى ایجاد شود و این حادثه رفته رفته بزرگ‏تر شود تا به نقطه اوج رسیده و با راه حلى منطقى، به پایان نزدیک شود.
باید به قهرمان و ضد قهرمان بیندیشید و با ایجاد تفاوت در بین بچه‏ها آنها را درگیر تردید و یا حتى عذاب وجدان و پشیمانى نمایید. موفق باشید.

ریحانه معارف‏وند - قم‏

خواهر خوب ما، بر عکس دیگر داستان‏نویسان جوان، به جاى پرداختن به داستان‏هاى عشقى و حادثه‏اى، داستانى معمایى و پلیسى نوشته‏اید. تعلیق و هیجان موجود در این گونه داستان‏ها عامل بزرگى براى جذب مخاطب است. اما این جذابیت باید منطقى باشد و نمى‏توان در یک داستان واقعى، دست به دامان خیالات، اوهام و کابوس‏هاى شخصیت شد و با توجه به آن عناصر غیر واقعى، پیچیدگى داستان را بیشتر کرد و انتظار داشت این وقایع غیر قابل باور، دست به دست هم بدهند و یک حادثه قابل باور ایجاد کنند.
اما همین که شخصیت خود را از درون مورد کنکاش قرار داده و وحشت او را در یک شب ترسناک به خوبى نشان داده‏اید، باید به شما تبریک گفت و آرزو کرد کارهاى بعدى‏تان قوى‏تر و زیباتر باشد.

مطهره خادمى - قم‏

دوست عزیز، انتخاب نوع زبان و نثر داستان، یکى از عناصر مهم در نوع پرداخت داستان است. نثرى عامیانه و یا ادیبانه و استفاده از جمله‏بندى خاص و استفاده از کلماتى متناسب با زبان و نثر داستان، همگى به ادراک مخاطب کمک مى‏کند تا دقیقاً به سمتى که شما او را هدایت مى‏کنید برود. در این اثر شما نیز نوع زبان کاملاً زیبا و در ارتباط با کل عناصر داستان است، اما متأسفانه این زبان ارتباطى با کل ماجرا ندارد.
در واقع چنین مى‏توان گفت که پرداختن به مشکل نازایى یک زن در روستا و سپس خرافات و عقاید برخى از اهالى این روستا، احتیاج به چنین نثرى ندارد. مرگ «دریا» و سپس ماجراى ادامه تحصیل «مروارید» در یک روستا با توجه به فضاى موجود آنجا، زبان و لحن خاص دیگرى مى‏طلبد. نثر شما بیشتر به تفکر و گویش یک زن روشنفکر، عشایرمسلک و مدرن نزدیک است، لذا ذهنیت خواننده را به سمت روستایى نمى‏برد که مردم آن هنوز درگیر عقاید باطل و خرافات عجیب و غریب هستند. در هر حال براى اینکه خودتان و دیگر دوستان در مورد زیبایى داستان و همچنین نثر ناهماهنگ آن با سوژه، قضاوت کنید، اثرتان را در ادامه با هم مى‏خوانیم.

دریا مطهره خادمى‏

باد هوره مى‏کشید و جامه زن را به رقص مى‏گرفت. موج‏هاى آشفته پى در پى مى‏غلطیدند و صداى ساحل شنى را به گوش ماهى‏ها مى‏رساندند. موج‏ها آنقدر جلو مى‏خزیدند که لباس زن را در بر مى‏گرفتند. مهتاب نورش را با سوسوى فانوس‏هاى روى قایق‏ها مى‏آمیخت و روى آبى دریا مى‏افشاند. دامن زن را گلبرگ‏هاى خشکیده گل‏هاى سرخ زینت داده بود. گلبرگ‏هاى خشکیده میان دستان نحیف و چروکیده زن رویید. او همراه با نسیم همه را به دریا سپرد. گلبرگ‏ها سوار باد به دریا طراوت دادند. چشمان بى‏فروغ و پر از اندوه زن لحظه‏اى به دریا خیره ماند. برف اندوهى بر کوهسار قلبش مأوا گرفته بود و باید آب مى‏شد و آوار مى‏شد. به امید گرماى قلب مرواریدش، لب گشود: «این خروش متصل دریا چنگ به دلم مى‏زنه و چشماى مظلوم دردانه‏مو به خاطرم مى‏آره. آشوب مى‏ندازه به دلم این صداى غریب، این صداى موج‏هاى پریشون.» مروارید، به نقطه‏اى مبهم و شاید به کنکاش انتهاى دریا خیره شد و عطر کلامش را به دست باد سپرد: «هزار بار قصه رنج و درد خودتو و بابا مو گفتى، این بار هم به رسم هر سال بگو، بگو براى دریا که از غم نفس‏هات پشت در پشت موج به سر بکوبه و بار رنجتو به کول بکشه.» سایه آهى بر قلب زن نشست: «بار غصه‏مو دادم به دریا.» چنگ بغض کلامش را لرزاند و به چشمه چشمانش اشکى حلقه زد: «این رنجو هیچ کس نمى‏تونه حمل کنه، این غصه مال دل دریاییه ... من هم دادمش به دریا، که قامتم راست موند و دق‏مرگ نشدم مثل بابات.» آهنگ آرام کلام دختر به چنگ غمى بزرگ بلند شد: «گفتى بابا دوباره دلم لرزید. منم کم نکشیدم. کم از چشمام سیل جارى نشد. از گرد یتیمى که چشمامو سوزوند و داغدارم کرد براى همیشه.» اشک آرام آرام پهناى صورت زن را آراست. نغمه صدایش به چنگ بغض لرزان و آرام بود: «آره مادر، تو هم کم نکشیدى.» دختر به نیش‏زخمى نهفته بى‏قرار شد. سر بر شن‏هاى ساحل، بر آب کف کرده دریا گذارد و گریست. گریست و هق هقش را به شن و ماسه‏هاى خیس دریا وا گذارد. نوازش دست زن بر سر دختر نشست. زن خیره با نگاهى که از آن درد و صبورى مى‏تراوید لب گشود، آرام و استوار.
- بعد ده سال سوت و کورى خونه‏مو به موج گریه‏هاش شست و چراغ خونه‏ام شد. عزیز دردانه‏ام شد. خب کم نبود. ده سال چشم به راهى کم نیست.
به گفتن این جمله پرنده خیالش به گذشته‏ها پرید. باز باید خروش دلش را به درون مى‏کشید. طوفان حرف‏هاى زخم‏دار زن‏ها آرامش نداشت.
- این دنیا وفایش نیست، آدمیزاد جماعت یک روز خوش خوشانشه، یک روز نیست. این خط این نشان که فردا صیغه طلاقش رو به گوشش بخوونه و راهیش کنه خونه باباش.
- زندگى بى‏بچه نمى‏شه. دنیا اگه هست به صداى قهقهه و گریه بچه‏س. سالار هم اگه طلاقش نده، حتماً خل شده مغزش عیب کرده. دیوانه شده. مجنونه.
زن صبورانه زخم کنایه‏ها را مى‏پذیرفت، اما سالار را مى‏دید که آهسته آهسته در گرداب این حرف‏ها فرو مى‏رفت و کمر خم مى‏کرد. ننه کوکب، پیرزن سرخ‏پوش در دلش غوغاى شادى بود و کم کم براى عروسى دخترش مهیا مى‏شد.
پرنده ذهن زن بر نسیم دریا فرود آمد: «اون گل نورسته‏ام مروارید! اون مثل همه گل‏ها نبود. براى همینه که اینقدر بى‏قرارى‏شو مى‏کنم. یه غربت غریبى تو چشماى رنگ عسلش بود که آتیش به دلم مى‏انداخت.» به بغضى آشنا قلبش و کلامش لرزید: «یاد اون روزها که مى‏افتم جگرم گر مى‏گیره.» بى‏پروا بغضش را رها کرد: «دستامو مى‏بردم لاى موهاى سیاه و بلندش هى نازش مى‏کردم. نوازشش مى‏کردم ... شب‏ها براش لالایى مى‏خوندم. به گونه‏هاى مثل برفش بوسه مى‏زدم و هى براش دعا مى‏کردم. قرآن مى‏خوندم ... اشک از گونه‏هایش سترد و به طنین صدایش آرامش نشست: «همین روزها بود که پاتو گذاشتى به دنیا و شدى چراغ دیگه خونه‏ام.»
سالار را به یاد آورد و طراوت لحظه‏هایش را. سالار عطر لبخند بر لبانش تراویده، مروارید در آغوش، ترانه لالایى را مى‏نواخت. با شکفتن مروارید گویى نیمه دیگر خوشبختى نیز به پایش پرپر شده بود.
دختر شن‏هاى خیس را با انگشتانش به بازى گرفت: «حرفى از من نمى‏زدى میون قصه‏ات؟»
- این قصه با قصه‏هاى دیگه یکى نیست. مى‏خوام چیز جدیدى برات بگم.
دختر دست کشید و سر برگرداند طرف زن: «یعنى هر سال، سر سالگرد دریا، این قصه‏رو که برام مى‏گفتى طورى دیگه‏اى بوده؟»
- آره ... طور دیگه‏اى بوده.
دختر سر خم کرد و باز شن‏ها را به بازى گرفت، کلامش طنین اعتراضى نرم را مى‏نواخت: «چرا قبلاً درستش رو برام نمى‏گفتى؟» زن نگاه از دریا گرفت و به دختر پیوند زد: «اون وقتا بچه بودى و دل کوچیکت تحمل این رنج‏ها را نداشت. بعد هم گفتم حالا که قصدته برى تهران، قصه دریا رو بدونى و برى.»
- حالا تحملشو مى‏کنم؟
زن دوباره نگاهش را حواله امواج دریا کرد: «اگه دلت مثل این صخره‏ها باشه که با جون و دلش موج دریا را مى‏خره رنجو به آغوشت بکشى، آره مى‏کنى.» دختر نگاهش را به مادر دوخت. آرام، محکم و پردرد لب گشود و گفت: «آره ... بگو، دلم طاقتشو داره!» بادِ خاطرات غنچه ذهن زن را ربود. مرد روى چهارپایه توى ساحل نشسته بود و تماشاى شیرین‏بازى دخترکش را با نگاهش مى‏بلعید. نسیم دریا خنکاى لذت‏بخشى را برایش به ارمغان مى‏آورد و دخترک دستان کوچک و لطیفش را توى شن‏هاى خیس مى‏برد و آن‏ها را زیر و رو مى‏کرد. لحظه‏اى دست کشید و سر برگرداند طرف مرد: «بابا» مرد محبتش را میان حریر لبخندش پیچید و رهسپار نگاه دخترک کرد: «جان بابا»
- عروسکمو مى‏آرى؟
کلام کودکانه و شیرین دخترکش شادى قلبش را مى‏شکوفاند. پرسش مى‏کرد تا جوابش را به جان پذیرا گردد: «عروسک مى‏خواى چه کار؟»
- مى‏خوام بشورم تو آب دریا.
- تو آب دریا که نمى‏شه عزیزکم.
- حالا بیار بابا.
از روى چهارپایه بلند شد: «اى به چشم ... دخترکم ... دخترک گلم، همین جا وایسا مى‏رم برات مى‏آرم.» به اعتماد اینکه بارها دخترکش را کنار امواج حریص دریا تنها گذاشته، رهسپار شد: «جلوتر نرى موج غافلگیرت کنه ها.» دخترک گردن کج کرد، یعنى چشم. دخترک باز دستانش را به خیسى شن‏ها سپرد که نگاهش را برق شى‏ء درخشانى دزدید. ارمغان امواج دریا بود. روى دو پاى کوچکش قامت برافراشت. دستان کوچک دخترک تا رفت شى‏ء درخشان را بگیرد، امواج پرخروش دریا او را گرفت. مرد با طنین تند گام‏ها در نتیجه شورى که در دلش ولوله کرده بود به ساحل قدم نهاد. توى دستانش عروسک پارچه‏اى خوابیده بود که باید هدیه دستان کوچک دخترکش مى‏کرد. ساحل را با نگاهش حریصانه کاوید. گل وجود دخترکش باید میان چشمانش مى‏رویید. نگرانى به نگاهش بارید. ساحل را دوید از راست به چپ فریاد کشید: «دریا ...» از چپ به راست فریاد کشید: «دریا ...» ناى ایستادن نداشت. قامتش شکست و میان شن‏هاى ساحل رها شد. گریست. بلند بلند. گونه‏هاى زن خیس شده بود. سالار را به یاد آورد و خودش را که روز و شبشان یکى شده بود و آهسته و خاموش از پاى در مى‏آمدند و جنبش گهواره مروارید و دریا که بى‏قرار جاى خالى دریا را فریاد مى‏کرد و پیرزن که شادى مرده قلبش جان گرفته بود و گویى مرداب لحظاتش به نوسان در آمده بود.
خشمى آمیخته به رنج در نگاهش جوانه زد: «همه آتیش‏ها از گور اون عفریته هزار رنگ بلند شد.» پوزخندى زد: «ننه کوکب، اون از اولش با ما خصومت داشت از وقتى فهمید بابات بناى عروسى‏اش با منه، کینه به دل گرفت و شد دشمن خونى من و بابات. خب دخترش رو براى بابات شیرینى‏خورده بودند و او هم آرزو به دل موند.»
نگاه پیرزن از پشت در بر نگاه زیباترین عروس روستا لرزید و گردابى شد و به راه بازگشت خزیده شد. از چشم‏هایش خروش خشمى طوفانى تراوش کرده بود و از نهادش داغىِ آهى لرزان سر کشیده بود. نگاه معصوم عروس هراسیده، خشک شده بر جایگاه پیرزن سرخ‏پوش؛ هر چه کرده بود نتوانسته بود تصویر مبهم و سرخ‏رنگش را از ذهن براند و آسوده گردد. سالار بى‏پرواى پیرزن سدها را شکسته و عشق را به دلش راه داده بود.
سایه آهى بر قلب زن نشست: «عاقبت هم زهرشو ریخت عجوزه. وقتى دریا، دریامو گرفت از روى اینکه اینها قدمشون نحسه و بدبختى مى‏آرن از دهات انداختمون بیرون، مردم هم حکمى عقیده‏شون شد و پى ننه کوکب آواره‏مون کردن. رو حرفش هم حساب بود خب. توى کوچه جمعیت در هم تنیده شده بود همهمه مردم غوغا مى‏کرد. همه صحبت از ننه کوکب مى‏کردند. شبحى سرخ از انتهاى کوچه نمایان شد. پیرزنى قرمزپوش لنگ‏لنگان پیش مى‏آمد. دستمالى سرخ سرش را پوشانده بود و به گوشواره‏هاى دراز و حلبى‏اش اجازه تاب خوردن مى‏داد. به زحمت روى سکو ایستاد. نفس نفس مى‏زد و عرق کرده بود. لختى صبر کرد تا نفسش آرام بگیرد. مردى از میان جمعیت گردن کشید: «ما رو جمع کردى چى بگى ننه کوکب؟» ابلیس چشمان پیرزن بیدار شد و برقى زد: «سالار»

- سالار؟

- سالار و اهل و عیالش، سالار و خانواده‏اش، این خانواده، جغد شومى رو شونشونه، بدبختى قرینشون شده، اون از اجاق‏کورى اولشون، این هم از این داغ دخترشون، قدمشون نحسه، بدبختى‏بیاره. فردا پس‏فردا شوم‏صفتى‏شون به ما هم مى‏رسه. تا کار از کار نگذشته و خیک روغن چپه نشده بره تو زمین هى‏شون کنید برن. حالا من گفتم، من مرده و شما به دنیا. این خط، این نشون فردا که مصیبت یخه‏تون‏رو چسبید و بدبختى شد خوره جانتون، حالیتون مى‏شه که من مى‏فهمیدم و شما سرتون زیر برف تو خواب خرگوشى خوش بودین.
خیال زن آسوده از رشته زمان و مکان بند گسست و خاطره حرکت موجى سبزه‏ها و مزرعه و پیوند ناگسستنى‏شان با کودکى او به ذهنش دوید.
غروب خزیده بر آسمان و گیسوانى در رقص بر آستان مزرعه برنج و نگاهى پر زده به میانه آن به هواى شکوه دستانى خیس و زخم دیده و خونین که صاحبش پسرکى سالارنام را در عظمت و عزت غرقه مى‏کرد. دخترک شکفته در میانه این دو تفاوت پشت سر قصرى افراشته زمین تبلور سرزمین افسانه‏اى رؤیاهایش که ذره ذره آرامشى رؤیایى را در جانش رخنه مى‏دادند و پیش رو که رنج بى‏پروا در لحظه لحظه نگاهش جارى مى‏شد که در اندیشه‏اش این رؤیایى‏تر بود اما رنجور. و سالار فرشته بر بلنداى مزرعه را خوش ریشه و اندیشه مى‏دانست که این چنین پشت به قصر آرامش نگاهش را در مزرعه رنج‏ها سرگردان مى‏کند و شبح سرخ نگران از این پرواز نگاه‏ها آشوب به دلش شبیخون زده بود.
زن چشم به دریا دوخته بود: «از فتنه همون عجوزه از کار بى‏کاره کردن باباتو، بابات هم براى معاش اهل و اولاد آواره شهر غریب شد و افتاد به حمالى براى این و اون. از رنج مصیبت دریا از اون غربت و غریبى میون مردم دهات و سختى کار و دربه‏درى و بدبختى طاقتش برید و افتاد گوشه خونه، مرده و مریض، تو روشناى چشمانش نه یه نور امیدوارى بود و نه یه فروغ شادى ... تا اینکه صبرش به سر رسید.» بغض کلامش را لرزاند و اشک را به چشمانش آورد: «راحت شد از این دنیا.» زن کلبه محقرش را به یاد آورد. بدن نحیف مرد زیر پارچه‏اى سفید آرام گرفته بود. زن کنار پیکر مرد پنجه به گیسو و صورت کشید، گریست و مویه کرد: «پاشو سالار، پاشو تو این دنیا یکه و تنهام نذار با این همه گرگ، پاشو دخترکت به سایه سرش محتاجه، پاشو مرد خانه‏ام ... پاشو سایه سرم ... پاشو سالارم.» بعد از خاموشى حیات سالار تصویر سرخ و چروکیده و شبح مرده پیرزن بیشتر از گذشته، در نگاهش لولیده بود تا داغ رنج‏هایش را در رگ‏هاى هستى‏اش برویاند و تازه کند. برق چشمانش انعکاس قهقهه و شادى آلوده ابلیسى بود.
زن رویش اشک بر گونه‏هایش را چید و برخاست. راه ساحل را در پیش گرفت. آرام و خسته قدم برمى‏داشت. باد چادرش را به رقص گرفته بود. دختر هنوز مى‏گریست. دستش را تکیه زمین کرد و بلند شد. سر برگرداند و زن را نظاره کرد. باز اشک به چشمه چشمانش جوشش کرد. گام برداشت و با زن همراه شد. زن حضور دختر را فهمید. غنچه لبخند بر لبانش باز شد و گفت: «درسته که داغ دریا به دلمه، اما مرواریدمو، عزیزکمو دارم. تو را دارم مادر. فروغ چشماى تو خیلى به غریبى چشماى دریا نزدیکه. حالا هم که مى‏خواى پایتخت‏نشین بشى، برى دانشکده من حرفم نیست گرچه دوریت رنجم مى‏ده.» و دختر به زمین، به شن‏ها چشم دوخته بود: «نه مادر من دیگه نمى‏رم.» زن سر برگرداند و دختر را چشم دوخت: «نمى‏رى؟ براى چى؟ مگه قصدت نبود درستو ادامه بدى و دکتر بشى؟» دختر سر بلند کرد و نگاهش را به نقطه‏اى مبهم پیوند زد: «نه دیگه مادر، بسه، تا همین جا بسه، درس من تا همین جا که مى‏تونم تعلیم بدم، بسه.»
- پس قصدت چیه؟ درست چى مى‏شه؟
- مى‏مانم تو همین دهات، بچه‏هاشو درس مى‏دم، قصه رنج تو و بابامو و خودمو براشون مى‏گم و درس زندگى تعلیمشون مى‏دم. از رنج براشون مى‏گم و با عشق و کینه آشناشون مى‏کنم، بهشون مى‏گم مهربونى از زندگى‏تون رخت نبنده که کینه جاش مى‏شینه و سیاه‏قلب و سنگ‏دلتون مى‏کنه.» آهنگ صدایش را بلندتر نواخت، مادر را چشم دوخت و گفت: «آره مادر، مى‏مانم، تو همین دهات مى‏مانم.»