دریا داستان

نویسنده


 

دریا

 مطهره خادمى‏

باد هوره مى‏کشید و جامه زن را به رقص مى‏گرفت. موج‏هاى آشفته پى در پى مى‏غلطیدند و صداى ساحل شنى را به گوش ماهى‏ها مى‏رساندند. موج‏ها آنقدر جلو مى‏خزیدند که لباس زن را در بر مى‏گرفتند. مهتاب نورش را با سوسوى فانوس‏هاى روى قایق‏ها مى‏آمیخت و روى آبى دریا مى‏افشاند. دامن زن را گلبرگ‏هاى خشکیده گل‏هاى سرخ زینت داده بود. گلبرگ‏هاى خشکیده میان دستان نحیف و چروکیده زن رویید. او همراه با نسیم همه را به دریا سپرد. گلبرگ‏ها سوار باد به دریا طراوت دادند. چشمان بى‏فروغ و پر از اندوه زن لحظه‏اى به دریا خیره ماند. برف اندوهى بر کوهسار قلبش مأوا گرفته بود و باید آب مى‏شد و آوار مى‏شد. به امید گرماى قلب مرواریدش، لب گشود: «این خروش متصل دریا چنگ به دلم مى‏زنه و چشماى مظلوم دردانه‏مو به خاطرم مى‏آره. آشوب مى‏ندازه به دلم این صداى غریب، این صداى موج‏هاى پریشون.» مروارید، به نقطه‏اى مبهم و شاید به کنکاش انتهاى دریا خیره شد و عطر کلامش را به دست باد سپرد: «هزار بار قصه رنج و درد خودتو و بابا مو گفتى، این بار هم به رسم هر سال بگو، بگو براى دریا که از غم نفس‏هات پشت در پشت موج به سر بکوبه و بار رنجتو به کول بکشه.» سایه آهى بر قلب زن نشست: «بار غصه‏مو دادم به دریا.» چنگ بغض کلامش را لرزاند و به چشمه چشمانش اشکى حلقه زد: «این رنجو هیچ کس نمى‏تونه حمل کنه، این غصه مال دل دریاییه ... من هم دادمش به دریا، که قامتم راست موند و دق‏مرگ نشدم مثل بابات.» آهنگ آرام کلام دختر به چنگ غمى بزرگ بلند شد: «گفتى بابا دوباره دلم لرزید. منم کم نکشیدم. کم از چشمام سیل جارى نشد. از گرد یتیمى که چشمامو سوزوند و داغدارم کرد براى همیشه.» اشک آرام آرام پهناى صورت زن را آراست. نغمه صدایش به چنگ بغض لرزان و آرام بود: «آره مادر، تو هم کم نکشیدى.» دختر به نیش‏زخمى نهفته بى‏قرار شد. سر بر شن‏هاى ساحل، بر آب کف کرده دریا گذارد و گریست. گریست و هق هقش را به شن و ماسه‏هاى خیس دریا وا گذارد. نوازش دست زن بر سر دختر نشست. زن خیره با نگاهى که از آن درد و صبورى مى‏تراوید لب گشود، آرام و استوار.
- بعد ده سال سوت و کورى خونه‏مو به موج گریه‏هاش شست و چراغ خونه‏ام شد. عزیز دردانه‏ام شد. خب کم نبود. ده سال چشم به راهى کم نیست.
به گفتن این جمله پرنده خیالش به گذشته‏ها پرید. باز باید خروش دلش را به درون مى‏کشید. طوفان حرف‏هاى زخم‏دار زن‏ها آرامش نداشت.
- این دنیا وفایش نیست، آدمیزاد جماعت یک روز خوش خوشانشه، یک روز نیست. این خط این نشان که فردا صیغه طلاقش رو به گوشش بخوونه و راهیش کنه خونه باباش.
- زندگى بى‏بچه نمى‏شه. دنیا اگه هست به صداى قهقهه و گریه بچه‏س. سالار هم اگه طلاقش نده، حتماً خل شده مغزش عیب کرده. دیوانه شده. مجنونه.
زن صبورانه زخم کنایه‏ها را مى‏پذیرفت، اما سالار را مى‏دید که آهسته آهسته در گرداب این حرف‏ها فرو مى‏رفت و کمر خم مى‏کرد. ننه کوکب، پیرزن سرخ‏پوش در دلش غوغاى شادى بود و کم کم براى عروسى دخترش مهیا مى‏شد.
پرنده ذهن زن بر نسیم دریا فرود آمد: «اون گل نورسته‏ام مروارید! اون مثل همه گل‏ها نبود. براى همینه که اینقدر بى‏قرارى‏شو مى‏کنم. یه غربت غریبى تو چشماى رنگ عسلش بود که آتیش به دلم مى‏انداخت.» به بغضى آشنا قلبش و کلامش لرزید: «یاد اون روزها که مى‏افتم جگرم گر مى‏گیره.» بى‏پروا بغضش را رها کرد: «دستامو مى‏بردم لاى موهاى سیاه و بلندش هى نازش مى‏کردم. نوازشش مى‏کردم ... شب‏ها براش لالایى مى‏خوندم. به گونه‏هاى مثل برفش بوسه مى‏زدم و هى براش دعا مى‏کردم. قرآن مى‏خوندم ... اشک از گونه‏هایش سترد و به طنین صدایش آرامش نشست: «همین روزها بود که پاتو گذاشتى به دنیا و شدى چراغ دیگه خونه‏ام.»
سالار را به یاد آورد و طراوت لحظه‏هایش را. سالار عطر لبخند بر لبانش تراویده، مروارید در آغوش، ترانه لالایى را مى‏نواخت. با شکفتن مروارید گویى نیمه دیگر خوشبختى نیز به پایش پرپر شده بود.
دختر شن‏هاى خیس را با انگشتانش به بازى گرفت: «حرفى از من نمى‏زدى میون قصه‏ات؟»
- این قصه با قصه‏هاى دیگه یکى نیست. مى‏خوام چیز جدیدى برات بگم.
دختر دست کشید و سر برگرداند طرف زن: «یعنى هر سال، سر سالگرد دریا، این قصه‏رو که برام مى‏گفتى طورى دیگه‏اى بوده؟»
- آره ... طور دیگه‏اى بوده.
دختر سر خم کرد و باز شن‏ها را به بازى گرفت، کلامش طنین اعتراضى نرم را مى‏نواخت: «چرا قبلاً درستش رو برام نمى‏گفتى؟» زن نگاه از دریا گرفت و به دختر پیوند زد: «اون وقتا بچه بودى و دل کوچیکت تحمل این رنج‏ها را نداشت. بعد هم گفتم حالا که قصدته برى تهران، قصه دریا رو بدونى و برى.»
- حالا تحملشو مى‏کنم؟
زن دوباره نگاهش را حواله امواج دریا کرد: «اگه دلت مثل این صخره‏ها باشه که با جون و دلش موج دریا را مى‏خره رنجو به آغوشت بکشى، آره مى‏کنى.» دختر نگاهش را به مادر دوخت. آرام، محکم و پردرد لب گشود و گفت: «آره ... بگو، دلم طاقتشو داره!» بادِ خاطرات غنچه ذهن زن را ربود. مرد روى چهارپایه توى ساحل نشسته بود و تماشاى شیرین‏بازى دخترکش را با نگاهش مى‏بلعید. نسیم دریا خنکاى لذت‏بخشى را برایش به ارمغان مى‏آورد و دخترک دستان کوچک و لطیفش را توى شن‏هاى خیس مى‏برد و آن‏ها را زیر و رو مى‏کرد. لحظه‏اى دست کشید و سر برگرداند طرف مرد: «بابا» مرد محبتش را میان حریر لبخندش پیچید و رهسپار نگاه دخترک کرد: «جان بابا»
- عروسکمو مى‏آرى؟
کلام کودکانه و شیرین دخترکش شادى قلبش را مى‏شکوفاند. پرسش مى‏کرد تا جوابش را به جان پذیرا گردد: «عروسک مى‏خواى چه کار؟»
- مى‏خوام بشورم تو آب دریا.
- تو آب دریا که نمى‏شه عزیزکم.
- حالا بیار بابا.
از روى چهارپایه بلند شد: «اى به چشم ... دخترکم ... دخترک گلم، همین جا وایسا مى‏رم برات مى‏آرم.» به اعتماد اینکه بارها دخترکش را کنار امواج حریص دریا تنها گذاشته، رهسپار شد: «جلوتر نرى موج غافلگیرت کنه ها.» دخترک گردن کج کرد، یعنى چشم. دخترک باز دستانش را به خیسى شن‏ها سپرد که نگاهش را برق شى‏ء درخشانى دزدید. ارمغان امواج دریا بود. روى دو پاى کوچکش قامت برافراشت. دستان کوچک دخترک تا رفت شى‏ء درخشان را بگیرد، امواج پرخروش دریا او را گرفت. مرد با طنین تند گام‏ها در نتیجه شورى که در دلش ولوله کرده بود به ساحل قدم نهاد. توى دستانش عروسک پارچه‏اى خوابیده بود که باید هدیه دستان کوچک دخترکش مى‏کرد. ساحل را با نگاهش حریصانه کاوید. گل وجود دخترکش باید میان چشمانش مى‏رویید. نگرانى به نگاهش بارید. ساحل را دوید از راست به چپ فریاد کشید: «دریا ...» از چپ به راست فریاد کشید: «دریا ...» ناى ایستادن نداشت. قامتش شکست و میان شن‏هاى ساحل رها شد. گریست. بلند بلند. گونه‏هاى زن خیس شده بود. سالار را به یاد آورد و خودش را که روز و شبشان یکى شده بود و آهسته و خاموش از پاى در مى‏آمدند و جنبش گهواره مروارید و دریا که بى‏قرار جاى خالى دریا را فریاد مى‏کرد و پیرزن که شادى مرده قلبش جان گرفته بود و گویى مرداب لحظاتش به نوسان در آمده بود.
خشمى آمیخته به رنج در نگاهش جوانه زد: «همه آتیش‏ها از گور اون عفریته هزار رنگ بلند شد.» پوزخندى زد: «ننه کوکب، اون از اولش با ما خصومت داشت از وقتى فهمید بابات بناى عروسى‏اش با منه، کینه به دل گرفت و شد دشمن خونى من و بابات. خب دخترش رو براى بابات شیرینى‏خورده بودند و او هم آرزو به دل موند.»
نگاه پیرزن از پشت در بر نگاه زیباترین عروس روستا لرزید و گردابى شد و به راه بازگشت خزیده شد. از چشم‏هایش خروش خشمى طوفانى تراوش کرده بود و از نهادش داغىِ آهى لرزان سر کشیده بود. نگاه معصوم عروس هراسیده، خشک شده بر جایگاه پیرزن سرخ‏پوش؛ هر چه کرده بود نتوانسته بود تصویر مبهم و سرخ‏رنگش را از ذهن براند و آسوده گردد. سالار بى‏پرواى پیرزن سدها را شکسته و عشق را به دلش راه داده بود.
سایه آهى بر قلب زن نشست: «عاقبت هم زهرشو ریخت عجوزه. وقتى دریا، دریامو گرفت از روى اینکه اینها قدمشون نحسه و بدبختى مى‏آرن از دهات انداختمون بیرون، مردم هم حکمى عقیده‏شون شد و پى ننه کوکب آواره‏مون کردن. رو حرفش هم حساب بود خب. توى کوچه جمعیت در هم تنیده شده بود همهمه مردم غوغا مى‏کرد. همه صحبت از ننه کوکب مى‏کردند. شبحى سرخ از انتهاى کوچه نمایان شد. پیرزنى قرمزپوش لنگ‏لنگان پیش مى‏آمد. دستمالى سرخ سرش را پوشانده بود و به گوشواره‏هاى دراز و حلبى‏اش اجازه تاب خوردن مى‏داد. به زحمت روى سکو ایستاد. نفس نفس مى‏زد و عرق کرده بود. لختى صبر کرد تا نفسش آرام بگیرد. مردى از میان جمعیت گردن کشید: «ما رو جمع کردى چى بگى ننه کوکب؟» ابلیس چشمان پیرزن بیدار شد و برقى زد: «سالار»

- سالار؟
- سالار و اهل و عیالش، سالار و خانواده‏اش، این خانواده، جغد شومى رو شونشونه، بدبختى قرینشون شده، اون از اجاق‏کورى اولشون، این هم از این داغ دخترشون، قدمشون نحسه، بدبختى‏بیاره. فردا پس‏فردا شوم‏صفتى‏شون به ما هم مى‏رسه. تا کار از کار نگذشته و خیک روغن چپه نشده بره تو زمین هى‏شون کنید برن. حالا من گفتم، من مرده و شما به دنیا. این خط، این نشون فردا که مصیبت یخه‏تون‏رو چسبید و بدبختى شد خوره جانتون، حالیتون مى‏شه که من مى‏فهمیدم و شما سرتون زیر برف تو خواب خرگوشى خوش بودین.
خیال زن آسوده از رشته زمان و مکان بند گسست و خاطره حرکت موجى سبزه‏ها و مزرعه و پیوند ناگسستنى‏شان با کودکى او به ذهنش دوید.
غروب خزیده بر آسمان و گیسوانى در رقص بر آستان مزرعه برنج و نگاهى پر زده به میانه آن به هواى شکوه دستانى خیس و زخم دیده و خونین که صاحبش پسرکى سالارنام را در عظمت و عزت غرقه مى‏کرد. دخترک شکفته در میانه این دو تفاوت پشت سر قصرى افراشته زمین تبلور سرزمین افسانه‏اى رؤیاهایش که ذره ذره آرامشى رؤیایى را در جانش رخنه مى‏دادند و پیش رو که رنج بى‏پروا در لحظه لحظه نگاهش جارى مى‏شد که در اندیشه‏اش این رؤیایى‏تر بود اما رنجور. و سالار فرشته بر بلنداى مزرعه را خوش ریشه و اندیشه مى‏دانست که این چنین پشت به قصر آرامش نگاهش را در مزرعه رنج‏ها سرگردان مى‏کند و شبح سرخ نگران از این پرواز نگاه‏ها آشوب به دلش شبیخون زده بود.
زن چشم به دریا دوخته بود: «از فتنه همون عجوزه از کار بى‏کاره کردن باباتو، بابات هم براى معاش اهل و اولاد آواره شهر غریب شد و افتاد به حمالى براى این و اون. از رنج مصیبت دریا از اون غربت و غریبى میون مردم دهات و سختى کار و دربه‏درى و بدبختى طاقتش برید و افتاد گوشه خونه، مرده و مریض، تو روشناى چشمانش نه یه نور امیدوارى بود و نه یه فروغ شادى ... تا اینکه صبرش به سر رسید.» بغض کلامش را لرزاند و اشک را به چشمانش آورد: «راحت شد از این دنیا.» زن کلبه محقرش را به یاد آورد. بدن نحیف مرد زیر پارچه‏اى سفید آرام گرفته بود. زن کنار پیکر مرد پنجه به گیسو و صورت کشید، گریست و مویه کرد: «پاشو سالار، پاشو تو این دنیا یکه و تنهام نذار با این همه گرگ، پاشو دخترکت به سایه سرش محتاجه، پاشو مرد خانه‏ام ... پاشو سایه سرم ... پاشو سالارم.» بعد از خاموشى حیات سالار تصویر سرخ و چروکیده و شبح مرده پیرزن بیشتر از گذشته، در نگاهش لولیده بود تا داغ رنج‏هایش را در رگ‏هاى هستى‏اش برویاند و تازه کند. برق چشمانش انعکاس قهقهه و شادى آلوده ابلیسى بود.
زن رویش اشک بر گونه‏هایش را چید و برخاست. راه ساحل را در پیش گرفت. آرام و خسته قدم برمى‏داشت. باد چادرش را به رقص گرفته بود. دختر هنوز مى‏گریست. دستش را تکیه زمین کرد و بلند شد. سر برگرداند و زن را نظاره کرد. باز اشک به چشمه چشمانش جوشش کرد. گام برداشت و با زن همراه شد. زن حضور دختر را فهمید. غنچه لبخند بر لبانش باز شد و گفت: «درسته که داغ دریا به دلمه، اما مرواریدمو، عزیزکمو دارم. تو را دارم مادر. فروغ چشماى تو خیلى به غریبى چشماى دریا نزدیکه. حالا هم که مى‏خواى پایتخت‏نشین بشى، برى دانشکده من حرفم نیست گرچه دوریت رنجم مى‏ده.» و دختر به زمین، به شن‏ها چشم دوخته بود: «نه مادر من دیگه نمى‏رم.» زن سر برگرداند و دختر را چشم دوخت: «نمى‏رى؟ براى چى؟ مگه قصدت نبود درستو ادامه بدى و دکتر بشى؟» دختر سر بلند کرد و نگاهش را به نقطه‏اى مبهم پیوند زد: «نه دیگه مادر، بسه، تا همین جا بسه، درس من تا همین جا که مى‏تونم تعلیم بدم، بسه.»
- پس قصدت چیه؟ درست چى مى‏شه؟
- مى‏مانم تو همین دهات، بچه‏هاشو درس مى‏دم، قصه رنج تو و بابامو و خودمو براشون مى‏گم و درس زندگى تعلیمشون مى‏دم. از رنج براشون مى‏گم و با عشق و کینه آشناشون مى‏کنم، بهشون مى‏گم مهربونى از زندگى‏تون رخت نبنده که کینه جاش مى‏شینه و سیاه‏قلب و سنگ‏دلتون مى‏کنه.» آهنگ صدایش را بلندتر نواخت، مادر را چشم دوخت و گفت: «آره مادر، مى‏مانم، تو همین دهات مى‏مانم.»