من هم مىخواهم پرواز کنم
نفیسه محمدى
بیشتر از دو روز دیگر وقت ندارم. با اینکه امتحانم شامل تمامى کتابم نیست، اما باز هم دلهره عجیبى دارم. تمام صفحات کتاب برایم ناآشناست و از دیدن آنها احساس بدى پیدا مىکنم. بیشتر اوقات وقتى چشمم به کتاب شیمى مىافتد، نگرانىام زیاد مىشود. دلم براى خودم مىسوزد، بدون اینکه حتى کلمه اى در ذهنم بماند، کتاب را مرور مىکنم. ولى مىدانم که این امتحان را هم با فشار عصبى پشت سر مىگذارم.
مادرم دیشب خط و نشان حسابى برایم کشید و آخر سر هم از من قول گرفت که بتوانم نمره قابل توجهى کسب کنم. شاید بیشتر ترسم از امتحان به خاطر پدر و مادرم باشد. شاید هم ... ولى درست است، مىترسم. دلهره دارم. از نگاه مادرم. از اینکه پدر باز هم مرا با دختر خواهرش مقایسه کند، ولى چارهاى نیست. آنها هم باید به دیگران نشان بدهند که تنها دخترشان، مثل تنها دختر خانواده عمه در درسها پیشرفت قابل توجهى دارد و یا مثل دختر خاله ها که هر کدام پس از تحصیلات دانشگاهى شغل خوبى پیدا کردند؛ در رشته خوبى درس بخواند و کار کند، به قول مادرم که همیشه مىگوید، اگر صد تا دکتر و مهندس در فامیل داشته باشند، باز هم کم است و افتخارشان این است که فرزندشان را «خانم مهندس» صدا کنند. حتى دو سال پیش وقتى که رشته دبیرستانم را به اجبار پدر انتخاب کردم براى اینکه دل مرا به دست بیاورند، تا مدتها مرا «خانم مهندس» صدا مىکردند. حتى تخصص مهندسى مرا هم از حالا تعیین کردهاند، بدون اینکه حتى من لحظه اى به آن بیندیشم و یا وقت خودم را صرف رسیدن به این آرزوى به نظر بزرگ کنم. از نظر من رسیدن به مقامى که پدر و مادرم تمام آرزوها و گفتگوهایشان را صرف آن مىکنند، خیلى کوچک و بىاهمیت است. تا به حال هیچ وقت از این نام لذت نبردهام؛ از اینکه خود را در میان انسانهایى ببینم که از احساس و روحشان حرفى نمىزنند و پیچ و مهره ها را کنار هم مىگذارند تا چرخى را به حرکت در بیاورند، هیچ شورى در دل ندارم، هر چند کارشان را قابل تقدیر مىبینم، اما هیچ علاقهاى حتى ذرهاى هم در وجود خودم از آن حس نمىکنم.
چقدر دلم مىخواست به جاى امتحان شیمى و فیزیک و درسهایى که فقط با اعداد و کلماتِ سنگین سر و کار دارند، امتحان عروض و قافیه داشتم، امتحان ادبیات و یا متون فارسى. بارها به بهانه درد و دل به «نگار» دختر عمه ام احساس واقعىام را گفتهام، اما او مثل کسى که چیز عجیبى شنیده باشد، نگاهم مىکند و مىخندد. باز هم فکر مىکند که به قول خودشان از تنبلى به سرم زده و حرفهاى نامربوط مىزنم. اما این طور نیست، من به اعداد که محدودم مىکند، به مواد آلى و شیمیایى و متغیرها، به انتگرال و سینوسها، به ایکس و ایگرگ و معادلات دو مجهولى که برایم دیوار درست کردهاند، هیچ علاقهاى ندارم، بارها سر کلاس فیزیک مشغول خواندن شعرى یا نوشته جدیدى بودهام و شاید اگر پدر مىتوانست در مورد شیمى هم کمکم کند، سر کلاس شیمى هم به علاقه هایى که مرا از آنها دور کردهاند، مىپرداختم.
در این دو سال با اینکه رشته مورد علاقه ام را نمىخواندم، نمراتم چشمگیر بوده، اما اگر به خاطر خواهش ها و تمناها و رسیدگىهاى پدرم نبود، حتى لاى کتابهایم را باز نمىکردم. یادم مىآید وقتى برگه انتخاب رشته را به خانه آوردم، مادرم خندید و گفت که چرا برگه را همان جا پر نکرده و تحویل مسئولین مدرسه ندادهام، او معتقد بود با وضعیت موجود در فامیل رشته من از همان ابتدا مشخص بوده، حتى ساعتها جر و بحث و صحبت و التماس هم به جایى نرسید.
مادر و پدرم آنقدر مرا با دختران فامیل مقایسه مىکردند که از تصمیم خودم مىترسیدم. آنها مىترسیدند که بعد از سالها مردم بگویند، دخترشان وضعیت تحصیلى مناسبى نداشته و مجبور شده است که رشته علوم انسانى را انتخاب کند و یا مقایسه من با دختر عمه اى که همسن و سالم بود و امکان داشت تا چند سال دیگر تبدیل به پزشک شود و من با شغل دبیرى یا معلمى خیلى پایینتر و کوچکتر از او بودم و این باعث رنجش پدر و مادرم مىشد. گاهى اوقات خندهام مىگرفت، اینکه مادرم التماس مىکرد از اینکه به رشتهاى به غیر از تجربى و ریاضى علاقه دارم، حرفى نزنم و این ننگ را نباید از خانه به بیرون انتقال دهم. از همان روزها بود که پدر براى اینکه کمتر فکرم را مشغول ادبیات کنم، تمامِ کتابهاى شعرم را جمع کرد و در کمد کتابهایم زندانى کرد. مثل احساسم، مثل علاقه ام که زندانى شده بود. حتى گاهى اوقات نوشته هایم را که گوشه کتابهایم مىنوشتم، مسخره مىکردند و آنها را مربوط به خیالات من مىدانستند من هم نمىتوانستم از احساس درونىام بگذرم، این چیزى بود که مدتها در وجود من زندگى کرده بود، بدون اینکه بدانم از کجا آمده و چرا در درون تن من مىجوشد با این حال من هم مثل یک آدم کوکى بودم که به جلو مىرفتم تا آنها را به وسیله خودم به اهدافشان برسانم.
بارها با خودم فکر کرده بودم که روح هر کس نیاز به بارور شدن و رسیدن دارد؛ نیاز به شکفتن. شاید این رشد روحى براى هر کسى به گونهاى متفاوت باشد. اگر پدرم با خواندن فیزیک محض توانسته بود به این بالندگى و رشد برسد من مجبور به رفتن همان راه نبودم. براى من شکفتن در چیزهاى دیگرى وجود دارد. هنوز نتوانستهام به کسى بگویم که چقدر از خواندن شعرى از «سعدى» احساس لذت مىکنم و یا وقتى مىتوانم بدون کمک از کسى شعرهاى «حافظ» را تجزیه و تحلیل کنم، علاقه از تمام رگهایم مىجوشد و سرازیر مىشود، احساس خوبى پیدا مىکنم، احساسى که هیچ وقت قابل قیاس با تجزیه و تحلیل مواد شیمیایى نیست.
من از تمامى چیزهایى که به جامدات و قوانین و چارچوبها تعلق دارند، بیزارم. من دوست دارم بدون اینکه قاعده مشکلى یا فرمول خستهکنندهاى جلوى چشمانم ببینم، ساعتها با مردمى که آن سوى قرنها زندگى مىکردند، حرف بزنم، از دلم بگویم، در کوچه پس کوچههاى دوره «بیهقى» و «رودکى» و «مولوى» بچرخم و لذت ببرم. من هم مثل هر کس دیگرى که به چیزى، کتابى، رشتهاى یا به شغلى دلبستگى دارد، به شعر دل بسته ام، دوست دارم تا در آن بجوشم و جارى شوم، اما تمامِ اینها با نگاه کردن به ردیف فرمولها و اعداد کتابم از ذهنم محو مىشود. به اینکه باید در امتحانم نمره خوبى بیاورم، تا بقیه را راضى ببینم، تمام آرزوهایم فرار مىکنند.
چندین بار به مادرم گفته ام که به رشته اى که در آن تحصیل مىکنم، علاقه اى ندارم و دلم مىخواهد آزادانه درس بخوانم و رشته مورد نظرم را ادامه بدهم. اما مادرم بدون توجه به روحیات من فقط از مقایسه مردم مىترسد، از اینکه من به جاى «مهندس» یا «دکتر» شدن، «معلم» شوم. از اینکه کارى را که آنها در شأن خانوادهشان نمىبینند انتخاب کنم. از اینکه در برابر عمه که دو پسرش مهندسند و دخترش هم که مصمم است به پزشکى رو بیاورد، خجالتزده شوند.
من هرگز نمىتوانم بفهمم که چرا آن همه کتاب شعر و تاریخى ارزشمند را نادیده مىگیرند و برایشان بىمعنى است. مىترسم براى اینکه آنها سرشکسته نشوند، خودم را سرشکسته احساس و علاقه هایم کنم. بارها تصمیم گرفتهام که بىپروا مشکلم را با آنها در میان بگذارم، حتى با اینکه از مشاور مدرسه هم همین راهنمایى را شنیدهام و او گفته است که هنوز براى تغییر رشته دیر نیست، اما باز هم مىترسم. با این حال دیگر طاقت تحمل این میله هاى سخت را که رو به روى احساسم قرار گرفته است، ندارم. من هم دوست دارم که رشد و تکامل علاقه ام را ببینم و براى به شکوفه نشستن خواسته هایم جشن بگیرم. من هم دوست دارم قدم بردارم و از ساکت و صامت بودن دست بردارم، با اینکه سعى مىکنم از درس شیمى چیزهایى را به ذهن بسپارم، اما خودم را آماده مىکنم، تا این بار بىواهمه و بدون هیچ ترسى با پدر و مادرم صحبت کنم، بدون اینکه کوچکترین مقایسه پاى تصمیم مرا سُست کند، باید جلو بروم. باید خودم را آماده کنم تا تنها و استوار زندگىام را با علاقه هایم بسازم، مىخواهم به همه نشان بدهم که موفقیت فقط در پزشک شدن یا تحصیلات دانشگاهى نیست. گاهى اوقات صداى بلند موفقیت از پشت کتابى، نوشتهاى، شعرى و یا قصه کوتاهى به گوش مىرسد، من هم مىروم تا بشکفم و از لذت لبریز شوم.