نجواى نیاز


 

نجواى نیاز

فطرس‏

فاجعه رخ داده بود. آیا این لحظه پایان تاریخ نبود؟ «فطرس» با چشمانى اشکبار بال‏هاى خود را در خون خدا تطهیر مى‏کرد. تک تک کاروانیان آخر داستان را دیشب از زبان مولایشان حسین شنیده و با او عاشقانه لبیک گفته بودند. فطرس نیز از آخر قصه آگاه بود. آخر، این قصه از ازل بر لوح محفوظ مکتوب بود. اما هرگز فکر نمى‏کرد تحملش تا این حد سخت باشد. به آسمان خیره شد. گویى مى‏خواست با مرور خاطرات گذشته به خود امیدوارى بدهد و شاید هم مى‏خواست به خود تلقین کند همه اینها یک کابوس و خواب آشفته است تا از خواب بیدار شود. سال‏ها قبل، همان سال‏ها که او هنوز اسیر نافرمانى خویش بود، جبرئیل او را از آن جزیره نزد حسین تازه متولد شده برد و او، فرشته خاطى، براى اولین بار شافى خود حسین را در فرش دید. حسینى که زمزمه محبت او در عرش بیشتر به گوش مى‏رسید. همان جا بود که او خود را در پرتو چشمه انوار قدسى حسین شستشو داده و پاک شده بود. او محبت زلال حسین را جرعه جرعه سر کشید و از همان لحظه بود که عاشق شد و از آنجا راهى ملکوت. همان جا ذات اقدس الهى آینده را به او نشان داده بود و تک تک این لحظات را هم حتى، او خود را آماده کرده بود.
وقتى زمان موعود فرا رسید، او مشتاقانه منتظر اجازه ورود به کربلا بود و وقتى به او اجازه داده شد سر از پا نشناخته به سوى معبود خود رفت اما هر چه که به کربلا نزدیک‏تر مى‏شد، دلتنگى‏اش افزایش مى‏یافت. قبل از ورود کاروان به آنجا رسیده بود. طبیعت در تکاپو بود، فرات در خروش و زمین به خود مى‏بالید که او رویش قدم خواهد گذاشت و آسمان و خورشید نیز. اما از همان لحظه که کاروان به تفت رسید قلب او مثل قلب همه ملکوتیان محزون شد. از همان اولین دقایق ورود کاروان به کربلا، آنجا محل آمد و شد فرشتگانى شد که مى‏خواستند از آخرین لحظات استفاده کنند و از زیارت بشیر هارون و حسین علىّ سیراب شوند. آنها عاشقانه به زیارت مولاى خود مى‏آمدند و در او ذوب مى‏شدند. زمین و زمان دگرگون شده بود. آمدن ولىّ خدا در نینوا قبلاً هم سابقه داشت. آخر، کربلا از همان ابتداى خلقت زیارتگاه انبیا بود، آدم، نوح، موسى و محمد(ص). اما آمدن آنها نیز به بهانه امروز و صاحب امروز بوده است. از همان لحظات قبل از شهادت، آرامگاه و مرقد حسین(ع) با آن گنبد طلایى و پرچم قرمز براى عرشیان قابل رؤیت بود. آرى فطرس اینها را مى‏دانست، کر و کور شدن لشگر کفر که تازگى نداشت و تنها شدن حق نیز - هل من ناصر ینصرنى -. اما اینها براى او که خود را آزاد شده حسین مى‏دانست راحت نبود. خشم در او شعله مى‏کشید و خطبه‏هاى دلسوزانه حسین(ع) براى آن کفتارهاى خیره شده به صید، ناله‏هاى درونى زینب(س) و تشنگى طفلان معصوم دل او را آتش مى‏زد. فرو خوردن خشم حیدرى عباس(ع) او را دیوانه مى‏کرد و چشمان غمبار ذوالجناح او را بى‏تاب. دیگر طاقت نداشت. اشک‏هاى سکینه را ببیند. احساس مى‏کرد دیگر ظرفیت این همه غم را ندارد.
به عرش خیره شد. دیدن ملکوت اعلى براى لحظاتى او را آرام مى‏کرد اما رأس حسین خاکستر وجود او را دوباره شعله‏ور مى‏ساخت. اما چاره‏اى نبود، به او اجازه حضور داده بودند پس باید تحمل مى‏کرد. با خود زمزمه کرد کاش جبرئیل بود تا حقیقت آلوده وجودشان را نمایان مى‏کرد، یا کاش اسرافیل بود تا در آن صور مى‏دمید و مى‏گفت: «آیا این همان حسینى نیست که در مدینه در کودکى دستان کوچک خود را بالا برد و براى شما که دچار خشکسالى شده بودید از خداوند طلب آب کرد و خدا به عزت او باران را بر شما نازل کرد و شما شادمانه قول دادید که جبران کنید و جبران هم کردید، چه جبران‏کردنى، شاید این گونه از خواب غفلت بیدار مى‏شدند.» نه، کاش عزرائیل بود تا همان دم جان آلوده‏شان را از جسم کثیفشان مى‏گرفت اما او فقط فطرس بود، آزادشده حسین بین فرشته‏ها. نه تنها او بلکه همه عرش و فرش منتظر اشاره‏اى بودند. کافى بود رسول خدا(ص)، شاهد ماجرا اشاره کند تا زمین باز شده و آنها را به قعر خود فرو ببرد و یا زهراى اطهر(س) تا صیحه‏اى از آسمان فرود بیاید و آنان را چنان مدهوش کند که تا قیامت ناى برخاستن نداشته باشند. اما تقدیر چیز دیگرى را رقم زده بود و اکنون همه چیز تمام شده بود.
اگر وجود امام زمان، حضرت على بن‏حسین(ع) نبود، اگر نگاههاى مردانه زینب براى خاموشى آنها و یادآورى آمدن منتقم آل‏محمد(ص) نبود همان لحظات، پایه‏هاى هستى که متزلزل شده بود فرو مى‏ریخت اما آنها خشم خود را در پرتو تقدیر الهى پنهان کرده بودند و حالا فطرس مانده بود و وظیفه‏اى که از همان ازل بر او واجب شده بود و شاید نافرمانى او و شفاعت حسین هم بهانه‏اى بود تا بر او منت گذارند و او را پیک عشق کنند. فطرس با قلبى شکسته مأموریت خود را آغاز کرد و اولین سلام‏هاى عاشقانه زائران و محبان حسین را به او رساند. زائرانى که زائر پیکر قطعه قطعه شده او بودند. سلام‏هاى زینب(س) و رقیه(س). سلام‏هاى کاروانى که سرنوشت تاریخ را رقم زدند.

با الهام از منتهى‏الامال باب حسین(ع)
زینب نطاق - شیراز

بوى آن روزها

اى خوب، اى مهربان، بخوان با من از پیدایى‏ترین لحظه گُر گرفتن شعله‏هاى عشق در تن سرد و بى‏جان گیاهان! بخوان دگر باره از شور و شیدایى مکتب‏داران ایثار و اخلاص، آنها که با تو و بى‏تو رفتند و در حسرتى جانگداز تنهایت گذاشتند.
بخوان از این مرغ جان که در قفس تن افتاده، و از این تن که چون عنکبوتى به رحم تار تنیده است. بخوان از این استخوان نفرت در گلویم که حتى راه نفس کشیدن را نیز بر من بسته است! بخوان اى یار، اى سبزتر از سبز. اى جرعه‏اى از نسیم بهاران، اى مخلص‏ترین، و اى طلایه‏دار ایمان.
آن روز که هم‏سنگر ایمانى‏ات با کوله‏بارى از گل‏هاى اقاقى و شقایق‏هاى سرخ و با بغضى در حنجره ساکت و خاموش، بر شاخه‏هاى موّاج، سبز شد و رویید، تو را دیدم که در خلوت نشسته‏اى با موسیقى غمناک باران و با زمزمه وداع آخرین به خاطراتت این تنها نشانه‏هاى با او زیستن مى‏اندیشى. تو را دیدم که گویى چشمانت با او حرف مى‏زدند، او که بر هودجى از نور بر شانه‏هاى سبز ملائک تا بلنداى آبى آسمان با دو بال شهادت که جواز رفتنش بود، به سوى خورشید پرواز مى‏کرد. او که از خاکى‏ترین کوچه پس کوچه‏هاى شهر برخاسته بود نه به چشم مى‏آمد و نه بر زبان جارى مى‏شد، او را که اکنون همچون موج بى‏قرار بر دست‏ها و انگشتان تبدار یارانت روان بود تا به دریاى بیکران ابدیت بپیوندد، چه غریبانه بدرقه مى‏کردى!
او را مى‏دیدى و در خود مى‏شکستى و اشک‏هایت بوى تنهایى مى‏داد. بوى آن روزها، شمیم خوش جبهه را، آن روزها مى‏توانستى در خاک‏ریزها، در دشت سوزان جنوب او را ببینى که تشنه‏کام اما سقاى مشک به دست هم‏رزمانت بود و بى‏ادعا چون باران بر یارانش مى‏بارید؛ و اکنون از او چه مانده جز مدادى و قاب عکس و تبسمى و دریایى حرف و دنیایى درد! و تیر زهرآگین طعن‏ها و دل‏سردى‏ها و بى‏توجهى‏ها که در چشمان بارانى‏ات مى‏شود احساس کرد.

ابوالفضل صمدى‏رضایى (کیانا) - مشهد

نامه وهم‏

چقدر زیباست صبح شادى‏ها به زیبایى پرهاى گشوده یک طاووس که بالاى سر عاشقى به رقص در آمده باشد. روز خوب و خوبى‏ها، مهر و محبت. روزى به دور از هر گونه دورى و به راستى که دور بودن طاقت‏فرساست. دور بودن، عشقى روحانى مى‏طلبد و روح من هنوز به بلنداى حس غریبانه تو نیست.
آن روز، روز نمایش احساس، به تو و آمدنت مى‏اندیشیدم و تمام دور بودن‏ها را در گوشه‏اى رها کرده بودم. تابلوى نقاشى آن روز، زیباترین و رنگارنگ‏ترین تابلویى بود که در تمام روزهاى عمرم دیده بودم و نقاشى نداشت جز خود من، خودِ رؤیایى من. سال‏ها بود به این روز و به نقش نقاشى شده‏اش فکر مى‏کردم تا روزى به راستى آن را دیدم، نقش شادى آن روز را که با رنگ‏هاى سرد و گرم نقاش بر سینه تابلو حک شده بود. شادى گاهى دلپذیر و دل‏انگیز است و گاهى چنان مکرّر که ملال‏آور. اما شادى آن تابلو نه دلپذیر بود و نه ملال‏آور. شادى لطیف و خوشایندى بود که از آسمان برایم رسیده بود.
آن روز، صبح پگاه، در آن دم که خورشید همایون فال طلا پیراهن، از پشت کوههاى شرقى کبود سر بلند مى‏کرد؛ من نیز با رؤیایى شیرین و ندادهنده از خواب غفلت تاریکى بیدار شدم. چشم که گشودم همه جا را رنگى مى‏دیدم، به رنگ‏هاى زیباى زندگى. سفره غم را از میان بر چیدم و آن را به درون صندوقچه‏اى گذاشتم تا دیگر آنها را نبینم. پرده‏هاى تیرگى را با اشاره انگشتان به کنارى زدم و نور طلایى خورشید را به اتاق دعوت کردم. با شورى گرم و آرزویى روشن چنان گام برمى‏داشتم که گرد و خاک به خواب رفته بر روى زندگى‏ام به هوا برمى‏خاست و در باریکه‏اى از آفتاب فرار کرده از پنجره، خود نظاره‏گر رقص شادى‏اش بودم. آخر آن روز هیچ نخواسته بودم و همه چیز داشتم. نداى یا رب‏العالمین آن صبح، همه چیز را از آنِ من کرده بود. صبحى که دوست داشتم تا غروب خورشید نگاهش کنم چرا که آغاز نیکى‏ها بود. نیک در آن لحظه که پشت پنجره چوبى دلم، دست بر چانه افکار زدم و آرام‏تر از همیشه به تماشاى زمان نشستم و هر چه دیدم همانى بود که خود مى‏خواستم. عاشق بودم و شادى آن صبح عشقم را روشن‏تر از روز گردانده بود. در آن وقتى که پرده تیرگى به کنارى رفت و روشنى را به میان فرا خواند گلابدانى نقره‏اى را بر روى طاقچه دیدم که گویى مرا صدا مى‏کند. آن را برداشتم و کوچه را قطره قطره با گلاب شستم تا بوى خاک با بوى گلاب تو را به سویم بکشاند. قرآنى بر سر در خانه گذاشتم تا هر وقت تو از در به درون مى‏آیى از زیر آن عبور کنى و قرآن نگهدارت باشد. خود نیز پشت به حوض آب و رو به باغچه سبز حیاط منتظرت ایستادم. گاه و بى‏گاه سر پر خیالم را از خانه به در مى‏کردم تا ببینم نور قدومت کوچه را روشن کرده است یا ...؟ این را بارها و بارها تکرار کردم و چه انتظار پرشکوهى بود.
خلایق با اشتیاقى محسوس صورت نگران مرا نظاره مى‏کردند. صورت عاشقى تنها و منتظر را از دور و نزدیک تماشا کردن، سرگرمى خوبى‏ست و آنها به خوبى مى‏توانستند شادى‏شان را بروز دهند و این چیزى بود که من در آن تردید داشتم. هفته‏اى بود که خورشید مهربان از پس ابرهاى سپید و خاکسترى آسمان بیرون نیامده بود و همین ندیدن قرص گرم خورشید روزهاى سردى را به خانه‏ام مى‏آورد ولى امروز صبح با تلألو انوار طلایى‏اش بر روى گونه‏هاى رنگ‏پریده‏ام از خواب دوشین بیدار شدم. پرتوى گرمش مژگان گره خورده‏ام را از هم گشود و گویى مرا به بزمى شاهانه فرا مى‏خواند. آن همه مهربانى از آغاز روز بعید مى‏نمود ولى حقیقى بود حقیقتى که خبر از آمدن تو داشت و خورشید مُهر یقین این خبر بود. آرى، خورشید هر لحظه با من بود. گرم و لطیف حتى آن لحظه که عزم کردم حیاط کوچک خانه‏ام را آب و جاروب کنم و گلدان‏هاى شمعدانى را دور تا دور ایوان خلوت خاطراتم بگذارم. خورشید با من مى‏آمد و از نور برایم قصه‏ها مى‏گفت ولى عجیب آن لحظه بود که من با آفتاب و آفتاب با من ولى همیشه در سایه قدم برمى‏داشتم.
تلاش بى‏صبرانه عشق به دور مزرعه سرسبز خاطرات هرگز آزارم نمى‏داد. نغمه مستانه بلبل بالاى دیوار، نواى عشق آن روز بود که در سرتاسر سرزمین تنهایى من مى‏پیچید. بلبل از عشق گل مى‏سرود و من عشق او را از بَر مى‏کردم. تنها بود و از تنهایى نغمه‏اى دلپذیر ساخته بود تا براى چون منى خسته باز خواند و عشق رفته باز آورد. او در بالاى دیوار خود را در اوج آسمان آبى در گلستان گل‏هاى بهشتى مى‏دید و من پایین دیوار در کنار ایوان کوچک تنها ایستاده بودم و اندیشه یک رؤیا را در سر مى‏پروراندم و آواز بلبلى سرمست مى‏توانست موسیقى احساس اندیشه‏ام باشد. بلبل خود را نمى‏دید و جهان دیدگانش به وسعت یک برگ گل سرخ بود و من فقط تو را مى‏دیدم گویى چشمانم فقط براى دیدن تو خلق شده‏اند. او سر بر آسمان مى‏گرفت و خالق عشقش را مى‏ستود و من سر بر آسمان مى‏گرفتم تا ببینم چه ساعت از روز است و تو کى مى‏آیى. او عشق را مى‏فهمید و من عشق را مى‏دانستم. گل سرخ باغچه نیز گلبرگ‏هایش را رو به آسمان نیلى گرفته بود آن گونه که هر تماشاگرى مى‏فهمید رخسار سرخش را به زیبایى آسمان مى‏فروشد و حمد خدایش مى‏گوید و گاه زیر لب نغمه بلبل را زمزمه مى‏کند و شاید این زمزمه، همان پاسخ عشق بود.
آسمان آن روز صبح آرام بود. آبى و گاه ابرى. هر گوشه‏اش گویى سؤالى داشت ولى هرگز نمى‏پرسید. اگر سؤالى مى‏پرسید جواب عاشقى را از بر بودم و تمام شعرهاى عاشقانه عالم را ارزانى سؤالش مى‏کردم. آسمان هیچ نپرسید و آنچه ابراز مى‏کرد تنها زیبایى پرشکوهى بود که هر گاه غبار این حیاط خاکى در مژگانم لانه مى‏کرد، خستگى چشم‏هایم را به امانت مى‏گرفت تا به دست باد بسپارد و راهى دیارى ناشناخته شود. البته آن روز خبرى از باد نبود، هر چه بود نسیم ملایمى بود که فرح‏بخش و مغرور از دل آرام آسمان برمى‏خاست و بر صورت ترم مى‏نشست و به تلاشم نشاط مى‏بخشید. چنان قانع بود که حتى ذره‏اى را هم از زمین برنمى‏چید و من فکر مى‏کردم که نمى‏خواهد حتى ذره شنى هم از نگاه کردن به آن روز من محروم شود. به راستى که کائنات چه روز عجیبى را آفریده بودند، روزى شفاف‏تر از هر روز، آرام و بى‏آزار، نوازش‏دهنده و شاداب. آرى، باور کردنش براى تو که سالیانى است از موطن خود دور گشته‏اى سخت است. حتى خودم نیز آن روز از شدت شوق، بال پریدن مى‏خواستم، روحم سبک شده بود، مى‏خواستم به آسمان اوج گیرم و همراه با نسیم آشنایى در پى آن نور واحد آسمانى باشم ولى انتظار درونم مانع مى‏شد. انتظار چون غل و زنجیرى بود که به پاى اسیرى مشتاق بسته باشند.
عقربه‏هاى ساعت زمان به دنبال هم مى‏دویدند گویى به سوى ظهر مى‏روند ولى هنوز از تو خبرى نبود. هر چند خسته بودم ولى نیروى عشقى که در سرم مى‏پیچید نمى‏گذاشت زمانى آرام باشم. تاک باغچه‏ام مدام به خود مى‏لرزید گویى از چیزى ترسیده باشد، شاید از فراق مى‏ترسد، از نیامدن تو! شاید عبور نابهنگام نسیم دلش را مى‏لرزاند! شدت شوق دیدار و تلاطم افکار ذهن مانع شد که بگویم در خانه باغچه‏اى دارم و باغچه‏ام امسال میزبان ریحان‏هاى خوش‏بوى خوش‏ منظرى است که تازه سر گشوده‏اند. عطرشان همسایه هواى صاف حیاط شده، رنگشان روح رفته از کاشانه ‏ام را باز گردانده و دست‏هاى باز و پرمهرشان دل آزرده باغبان را امیدوار کرده است. در باغچه هر چه دارم سبز است و شاداب. هر چه هست انعکاس عشق من است که سر از خاک تیره زمین بر آورده است. سبزه‏ها از تیرگى بلند مى‏شوند و به سوى نور مى‏روند. دست دراز مى‏کنند تا نور را لمس کنند، بفهمند و از آنِ خود سازند. آنان به نور زنده‏اند و چشم بر آن دوخته. و من در گوشه تاریک باغچه آنها را نظاره مى‏کنم و درس ستایش مى‏آموزم.
کاش این لحظه را هرگز نمى‏دیدم. لحظه‏اى که آفتاب طلایى صبح جایش را به سایه بى‏رنگ غروب مى‏فروشد و خود عزم رفتن مى‏کند و لحظه‏اى که درختان سایه‏اشان را به نمایش مى‏گذارند و تو هنوز نیامده‏اى. ثانیه‏ها همه آمدند و رفتند ولى انتظار من به سر نیامد. آنقدر بر روى این خاکى حیاط راه رفته‏ام و پاى کوبیده‏ام که زمین معترض قدم‏ هایم شده است. آنقدر سر از در بیرون کرده‏ام، کوچه را نگاه کرده‏ ام تا بلکه خبرى از تو شود که تمام سنگ و در و دیوار این دیار انتظارم را حس کرده‏اند و گاه انگشت بر لب مى‏گزند و به حالم افسوس مى‏خورند و زیر لب زمزمه مى‏کنند، پس کى مى‏آید؟!  گاه ‏گاهى که باد بوى گلاب را به خانه‏ام مى‏آورد از جاى مى‏پرم، به طرف در حیاط مى‏روم ولى به یاد مى‏آرم این بو، بوى گلابى است که کوچه باصفایمان را با آن شسته‏ام و دوباره با انبوهى از غم به خلوت انتظارم برمى‏گردم. ترسم از این است که روز آفتابى شادى‏هایم با اندوه حسرت ویران شود که البته ... .
اکنون که قلم را بى‏پروا بر روى لوح سپید کاغذ مى‏لغزانم، دیرى است که به انتظارت نشسته‏ام و به واقع انتظار، همسایه تنهایى من شده است و چون پیرى قصه‏ها برایم مى‏گوید از عشق‏هاى عاشقان منتظر. هر روز به امیدت، به امید آمدنت چشم بر جهان مى‏گشایم و با اندوه دورى‏ات به خواب مى‏روم. دریغ که حتى قاصدکى خوش‏خبر و یا حتى بى‏خبر نیز میهمان حیاط خانه‏ام نشده است. حال، من دلخوشم به پرواز قاصدکى به دور آسمان بالاى سرم و نغمه بلبلى مست به گوشه خلوت خانه‏ ام. آن روز که برایت گفتم هزاران بار تکرار شد ولى تو نیامدى. زمان نیز به صبر من غبطه مى‏خورد ولى تا به حال تو را نیافته است. نازنینا! اگر مى‏آمدى درهاى خانه‏ ام را مى‏گشودم و سلام مى‏گفتمت. امروز اگر نشد دیگر روز منتظرت مى‏مانم. امروز اگر نیایى فردا به حتم مى‏آیى.

مریم راهى - قم‏