لباس کهنه خریداریم داستان


 

لباس کهنه خریداریم‏

صغرا آقااحمدى‏

آفتاب زده بود یا انعکاس نورِ شیشه بر دیوار بود. روشنِ روشن بود اتاق. زن در جایش جنبید. و فکر کرد حتماً صبح شده. مرد آنسوترِ کُپه لباس‏هاى کهنه و رنگ و وارنگ را چنگ مى‏زد و در هم مى‏ریخت و زیر لب غر مى‏زد: «لامصّبا، همه‏اش پاره پوره‏اس، همه‏اش رنگ و رو رفته‏اس ... حیف اون دو تومنى که بابَتِش دادم ...» زن به پهلو که چرخید استخوان‏هایش دوباره تیر کشید و از مغز سر تا مچ پایش سوزن سوزن شد. مرد روسرى حریر نیمدارى را توى مشتش چلاند و بعد اخم‏هایش را وا کرد و پرت کرد طرف زن که از درد صورتش کش آمده بود: «پاشو زن ... لنگه ظهره ... پاشو اتو را دادم درستش کردن ... چه بى‏خیال خُسبیدى ...». زن با تقلا خواست برخیزد، اما درد داشت. پاهایش عینهو چوب خشک شده بود. لحظه‏اى دست‏هایش را ستون زمین کرد و به سختى از تشک جدا شد. مرد خندید. و لباس‏ها را بغل زد و توى دامن زن ریخت. بوهاى جورواجورى ناگاه توى دماغ زن پیچید و کلافه‏اش کرد. لحظه‏اى درد توى دلش پیچید و سرش گیج رفت. مرد دوشاخه اتو را به برق زد و چمدان زِهوار در رفته‏اى را کنار زن گذاشت و سیگارش را گیراند. حلقه‏هاى دود و بخار اتو مستقیم تو صورت زن مى‏خورد و دلش را بیشتر به هم مى‏زد. مرد داشت به کسب امروزش فکر مى‏کرد که زن ناگاه بالا آورد، روى همه لباس‏هایى که نگاه تیز و خریدارانه مرد روى آنها سایه انداخته بود. بوى استفراغ و بوهاى جورواجور لباس‏ها زن را از اتاق بیرون کشاند. مرد حسابى ترسیده بود. اولین بار بود زن را این طور مى‏دید. سیگار لاى انگشتان دراز و باریکش دود مى‏کرد و خاکستر مى‏شد و رؤیاى آن روزش ... .
زن نحیف و لاغر و زرد به اتاق آمد و روى زمین دراز کشید و انگار در سفیدى ملحفه تشک محو شد. مرد دستپاچه، دست زیر سر زن برد و مهربانانه نگاهش کرد. زن آهسته نالید: «چیزیم نى ... برو ... دیره ... نگران نباش ...».
مرد بى‏اعتنا به حرف زن محتویات جیب‏هایش را بیرون ریخت و لابه‏لاى پول خرد و شکلات مانده و کشمش و سنجاق قفلى و خرت و پرت‏هاى دیگر، بسته قرص کوچکى پیدا کرد و تند و فرز لیوان آبى آورد. زن قرص را با اکراه بلعید. دلش باز داشت زیر و رو مى‏شد. مرد عرق پیشانى زن را پاک کرد و عرق سردى که روى گونه‏هاى او مى‏سُرید. بعد کتش را برداشت و دلواپس رفت تا لباس کهنه‏هاى روز پیش را بفروشد.
اتاق پر از آفتاب شد و سایه‏هاى جورواجور که زن بالاخره برخاست. درد نداشت اما دست و پایش کرخ بود و سرش منگ و سنگین. کپه لباس‏هاى کهنه را جمع کرد و شست و پهن کرد روى طنابى که از کنار تاک پیر خانه‏شان تا دیوار خانه همسایه رفته بود. زن در آفتاب نیمروز بهارى احساس بهترى داشت. نشست و با لذت زُل زد به لباس‏هاى شسته شده. ناگاه در آن میان، پیراهن دورچین صورتى‏رنگى توجهش را جلب کرد که دور آستین‏هایش با تورى سفید چین خورده بود و یقه سوزن‏دوزى سفیدى داشت. زن ناگهان از زمین برخاست و توى حیاط، کج و کوله پا روى موزائیک‏هاى لق و لوق گذاشت و پیراهن را از چوب‏رخت کشید و خیس خیس به اتاق برد. دقیقه‏اى طول نکشید که پیراهن، زیر دستانِ مضطرب و پریشانِ زن خشک و صاف و اتو کشیده شد. زن پیراهن را مقابل دیدگانش گرفت و آرام دور خود چرخ زد، و بعد بى‏حرکت ماند. دوباره درد به سراغش آمد؛ اول توى دلش لولید و بعد نرم نرم به کمر و پاهایش سرید، و وادارش کرد تا روى زمین تا شود، خم شود و زمین را سنگین و سخت ببوسد و چنگ بزند و دل و روده فرش نخ‏نما را دربیاورد. ظهر که مرد آمد، زن بیهوش غرق خون و استفراغ بود. پیراهن صورتى دخترانه توى مشت‏هاى قفل‏شده زن مچاله بود. مرد حیران و گریان دور زن چرخید. لحظه‏اى به سرش زد لباس کهنه‏هایى را که تازه آورده بود به همراه چهارچرخه‏اش آتش بکشد، اما به خود که آمد توى بیمارستان بود و واژه سرطان که انگار دکتر بارها و بارها توى سرش فریاد کشیده بود، مى‏شنید ... .
دکترها رُک و راست گفته بودند: «متأسفیم، هیچ کارى از دستِ ما برنمى‏یاد.»
مرد سیاه شد، کبود و لرزان. همه جا را سیاه مى‏دید، تیره و تار. اما زن همه جا را صورتى مى‏دید. وقتى به همراه مرد، زار و نحیف و رنجور به خانه بازگشت، تاک پیر را پر از شکوفه‏هاى صورتى دید و لباس‏هاى کهنه کنج حیاط را. حتى قطره‏هاى آب که از شیر حوض مى‏چکید مثل آسمان صورتى بود.
مرد همه رخت‏ها را یکجا جمع کرد و تصمیمش را گرفت و ناگهان کبریت کشید. زن مقابل شعله آتش ایستاد، و بعد سست و بى‏رمق روى آتش تا شد. دستانش را که میان شعله فرو برد، مرد فریادى کشید و او را با یک خیز پس زد: «چرا خودکشى، تو که عاقله زن بودى ... تو که بى‏وفا نبودى زن.» و گریست. زن پریشان و وازده گشت و چوب بلندى پیدا کرد و بى‏رمق رخت‏هاى گُر گرفته را زیرورو کرد. خاکسترِ لباس‏هاى سوخته و بوى نفت دلش را به هم زد و باز بالا آورد. خون و آتش بود و هرم نفس‏هاى تب‏آلود زن که دل مرد را مى‏چزاند. زن خودش را کش و قوس داد و با تقلا پیراهن صورتى نیمه‏سوخته را از دل آتش بیرون کشاند و باز همه جا صورتى شد و بعد آهسته آهسته رنگ باخت و همه جا سفید سفید شد. مرد محکم توى سرش زد و زن را توى اتاق کشاند و داروهایش را به او خوراند. صبح سحر زن روى چهاردست و پا راه افتاد به طرف حیاط ... مرد پیراهن نیمه‏سوخته را شسته و پهن کرده بود. زن با تقلا خودش را تا پاى تاک کشاند و پیراهن را برداشت. مرد با چشمانى خواب‏آلود و پرحسرت به او زل زد و به اشاره‏اى که به لباس مى‏کرد، از اتاق بیرون آمد. زن خرده رمقش را جمع کرد و نالید: «این ... پیرهن پرى‏نازه ... پرى‏ناز ... پرى‏ناز.» و به سرفه افتاد. مرد ناباورانه پیراهن را از دست زن قاپید و سیر نگاهش کرد و بعد لب‏هایش جنبید: «بعدِ چهار سال ... یعنى ممکنه ... آخ پرى‏ناز ...»، و بى‏اختیار خندید. مرد انگار در تار و پود سوخته پیراهن گم شده بود. نه چیزى مى‏شنید و نه چیزى مى‏دید. داشت به چهار سال و دو ماه و پانزده روز پیش فکر مى‏کرد که پرى‏ناز را سوار چهارچرخه‏اش کرده بود و با خود برده و توى شهرکى دور گردانده بود و بعد ناگاه او را گم کرده بود. زمانى که لباس کهنه‏هاى خانه‏اى را خریده و بیرون آمده بود، پرى‏ناز را دیگر ندیده بود. روزها و شب‏هاى بسیارى را به دنبالش گشته بود، اما انگار هیچ گاه پرى‏ناز با او نبود.
مرد طاقت نیاورد. پیراهن را به صورتش کشید و هق هق گریه‏اش را در آن خفه کرد. زن همچنان التماس مى‏کرد: «دیره مرد ... برو ... شاید این بار ...».
و دلش را توى مشت گرفت. مرد خیس و لرزان پا به کوچه گذاشت. لحظه‏اى مردّد و پریشان ماند و فکر کرد به کدام سو برود. به مغزش فشار آورد تا یادش آمد که چند روز پیش چهارچرخه‏اش را کشانده و برده بود محله «دورابى»ها ... مرد لحظه‏اى نفرت، تمام وجودش را گرفت. توى جوى گَل و گشاد محکم تُف کرد و راه افتاد. توى محله شلوغ و تنگ «دورابى»ها، درِ خانه‏ها را یکى یکى زد، هوار کشید، با اکراه و بى‏حوصله لباس کهنه خواست، کفش کهنه، سماور شکسته، روى، مس، آلومینیوم، ... درِ هر خانه‏اى که باز مى‏شد دل مرد مى‏لرزید و دست و پایش سست مى‏شد. انگار پرى‏نازش تو کوچه پس‏کوچه‏ها تکثیر شده بود.
زنى دیگ و تابه و کاسه‏هاى قُر و سیاه را توى چهارچرخه مرد خالى کرد و صداى تیز و کشدار ظروف، مرد را از دنیاى صورتى‏اش بیرون کشاند و صورتش ناگاه پر از تمنا شد: «یه دختربچه هشت ساله، با موهاى صاف و سیاه، چشماش هم سیاه و براق و کشیده، گم شده ... چهار سال پیش ... تو ندیدى خانم؟» زن لب و لوچه‏اش را آویزان کرد و محکم روى دستش زد: «آخ ... بمیرم برا مادرش ... آخ مادر بیچاره‏اش ...».
مرد پریشان رفت، بى‏کاسه و تابه و دیگ. زن انگار در باد غرید: «نوبرش رو آورده. بیچاره.» مرد تو شلوغى کوچه‏ها گم شد. درِ خانه‏ها را یکى یکى زد. این بار بى‏صدا و خاموش. هر درى فحشى بود که سر تا پاى مرد را مى‏چزاند. آخرین کوچه از محله «دورابى»ها تنگ و باریک و پیچ در پیچ به خانه‏اى مى‏رسید که شبیه آوار بود، با پنجره‏هایى که از بى‏رمقى، کج و کوله به نظر مى‏رسید. مرد به تدریج یادش آمد که چند روز پیش این گذرِ تنگ و خرابه را پیموده ... یادش آمد که پیرزنى بود فرتوت با یک بغل لباس و بعد هم دینارى از او نخواسته بود و توى خانه خرابه‏اش گم شده بود. مرد طاقت نیاورد. لرزان در کوچه فریاد کشید یا ضجّه زد یا آواز خواند، با سوز و بغضى کهنه: «لباس کهنه، کفش کهنه، سماور شکسته ... روى ... مس ... خریداریم ...».
زمانى دیر لته پنجره خانه با تقلا باز شد و دست‏هاى پیرزن با اشاره‏اى مرد را در جا میخکوب کرد. انتظار و تردید در وجود مرد شعله مى‏کشید که در باز شد و انگار ناگاه دنیا در مقابل او صورتى شد. پیرزن بود و پرى‏ناز که پشت پیرزن پنهان بود. مرد از ذوق و شوق نعره کشید. پرى‏ناز، بغض کهنه‏اش را شکست.
پیرزن شناسنامه مرد و پرى‏ناز را مقابل چشمانش عقب و جلو برد و بعد خسته و دلگیر توى قاب پنجره کج و کوله شد انگار. مرد دنیاى صورتى‏اش را در آغوش گرفت و گذشت به همراه چمدانى پر از لباس‏هاى کهنه پرى‏ناز.
زن در خانه انگار سال‏ها بود که درد نداشت.