دختران بهار در تابستان
بهار رفت؛ بىصدا، بدون اینکه کسى صداى گامهاى خستهاش را بشنود؛ اما جاى پایش ماند تا سالى دیگر که دوباره بیاید و دوباره دل و جان را به شکفتن وا دارد.
تابستان آمد؛ با کولهبارى از گرما و بارهاى سرخى که بر تن درختان بهارى خواهد کاشت. اولین شب تابستان است و شب میعاد من و تو با آن آبى فرسوده و رنگپریده. هر چند از طبقه پنجم به آسمان پرستاره مىنگریم و دیگر خبرى از آن حوض آبى و آب نیست ولى آن ملحفه آبى با گلهاى ریز کوچکش هنوز هست. هنوز هم هر سال آن را از میان کوه رختخوابها بیرون مىکشیم و بر زخمهاى فرسودهاش مرحم مىگذاریم.
آن سالها تابستان که مىشد، با بسته شدن درِ مدرسهها، درِ دوستى و شیطنت بازتر مىشد. مثل هر سال، پدر تختها را مىگذاشت زیر درخت انار و مادر حوض را پر آب مىکرد. مادربزرگ مثل هر تابستان یک ماهى مىآمد و مهمان دلهایمان مىشد و هر شب ما را با قصههاى شبانهاش به خواب مىبرد و صبحها با بوى عطر چاى هلدارش از خواب بیدار مىکرد.
یادت که هست با هم مىرفتیم زیر همین ملحفه آبىرنگ و ستارهها را نگاه مىکردیم. ملحفه سال به سال رنگش مىپرید و کوچکتر مىشد و در عوض، ما سرخ و سپیدتر مىشدیم و بزرگتر.
به هم قول داده بودیم که این ملحفه را به عنوان مونس شبهاى قد کشیدنمان نگاه داریم و عطر گلهاى شببوى آن سالها را همیشه از لاى تار و پودهاى گلهاى فرسوده آن استشمام کنیم.
تابستان آن سالها، کارمان کشف زوایاى پنهان خانه بود و بعد رفتن به گوشه تنهایى دختران همسایه، سرک کشیدن به کتابهاى دیگران که دیگر کار هر روزمان بود. کتابها جلوى رویمان بود و ما در درون آنها. اکتشافات و اختراعاتى هم که از این مطالعات داشتیم دیگر جاى خود داشت. یادت که هست مىخواستیم کتاب پرنده درست کنیم و این کتابها بالاى سر خانه ما و ژیلا، ثریا و پرى پرواز کنند. کتابهایى که خودشان حرف بزنند و راه بروند و ... .
حالا اینجا پشت این پنجره رو به خیابان، میان سر و صداى بوق ماشینها، هر چند خبرى از آن کتابهاى پرنده نیست و نمىدانیم چه بر سر دوستان خانه قدیمىمان آمده، اما هنوز یک چیز ما را به آن خاطرات گذشته پیوند داده است و آن چیزى نیست جز همان ملحفه آبى که هنوز هم وقتى به رویمان مىکشیم عطر شببوهاى سالهاى پیش در جانمان زنده مىشود و حس مىکنیم هنوز نوجوان هستیم و پر از شور زندگى، پر از حس و حال کشف چیزهاى جدید و اختراعهایى که فکر مىکردیم تا آن وقت به فکر کسى نرسیده است.
دوباره با ملحفه خاطرات، جوان مىشویم، به قصههاى مادربزرگ مىرویم، سوار اسب بالدار مىشویم، به قصر قهرمان قصههاى کودکىامان سرى مىزنیم و روى پاى مادربزرگ خوابمان مىبرد و با صداى اذان گفتن پدر از خواب بیدار مىشویم و نماز مىخوانیم.
تابستانها مىآیند و مىروند هر سال، پشت سر هم بدون اینکه فکر کنیم به ما خوش مىگذرد یا نه. بدون اینکه بدانیم وقتى مدرسه نیستیم، هر روز صبح چه کار مىکنیم و روزهایمان را چطور به شب مىرسانیم.
بیا با هم قرارى تازه بگذاریم. بیا، بیا تو هم کنار پنجره بایست. هر چند هر دو همسن هستیم و شبیه به هم و داریم توى یک رشته و یک کلاس توى دانشگاه درس مىخوانیم، ولى بیا به هم قول بدهیم که احساسمان مثل هم و حتى دیگران نباشد. بیا خودمان را بهتر بشناسیم، آدمهاى دور و برمان را خوب نگاه کنیم، در گردش بهار و تابستان بیندیشیم و در میان همه چیزهایى که دیدهایم و شنیدهایم، احساسمان را نسبت به خالق شکوفههاى انار بنویسیم. شکوفههایى که حتماً باز هم هر سال تابستان که مىشود توى حیاط قدیمى، حوض آبى را سرخباران مىکنند و ملحفه آبى دوباره هواى شببوها را به همه جا مىپراکند. بیا و از عطر وجود یکتاى جهان بنویسیم و تابستانهایى که با وجود رحمت او همیشه برایمان سبز و بهارى است.