شبى که ماه کامل شد


 

شبى که ماه کامل شد

لیلى صابرى‏نژاد - اندیمشک‏

- غریب! دیدى که باز هم اومدم دیدنت، به خدا نتونستم، نتونستم. توى اون اتاق هِى مثل جن‏زده‏ها دور خودم بچرخمو اونقده ناخونامو بجومو گریه کنم که بابا نگاه کنه و بگه باز چه مرگته؟ اما اون مى‏دونه که همش به خاطر توس.
دیشب پسرعمو عزیز دوباره کلى هدیه کادوپیچ کرده بود که اومد روبه‏روم نشست، اما من فقط ناخونامو جویدمو بلند شدم و هى طول و عرض اتاق رو قدم زدم و اون لبخند زد و گفت: «سپیده، چرا اینقدر بى‏تابى مى‏کنى، مگه لولو دیدى که ...».
نتونستم نگاش کنم، غریب!
وقتى نگاش مى‏کنم انگار که خودش نیست، مثل اینکه صورتش پشمالو شده مى‏خواد روى چهار دست و پا راه بیفته.
ننه گفت: «چت شده سپیده؟» گفتم: «یا عزیز شده گراز، یا گراز شده عزیز، باور کن دروغ نمى‏گم.»
ننه نگام کرد، دستشو جلوى دهنش گرفت، خواست که صداى خنده‏اش بلند نشه.
- گفت: «دختر، اگه بابات بفهمه قشقرق به پا مى‏کنه، درسته از اون بدت مى‏یاد اما ...».
اما راست مى‏گفتى غریب، راست مى‏گفتى و من باورم نشد و ... .
دیشبم مثل شب‏هاى پیش بابا و پسرعمو عزیز گوشت‏ها رو تیکه تیکه ریختن توى چرخ گوشت‏ها و من فقط توى اتاق ناخن‏هامو جویدم و گریه کردم، مثل اینکه بوى خون توى خونه راه افتاده بود و ... .
ناودان‏ها انگار از فشار بارون به خِر خِر افتاده بودن و سکوتِ اتاق را مى‏رُمبیدند.
نگاهم سُر خورده بود روى خطوط خطاطى‏شده کتاب «حقوق مردم» که بِهم دادى ... .
یادته گفتم: «غریب، چرا رشته حقوق رو انتخاب کردى؟» به نقطه‏اى خیره شدى و چیزى نگفتى، شایدم مى‏خواستى بگى دلم مى‏خواد حقوق خیلى‏ها رو که ازشون گرفتن بهشون پس بِدَم و ... .
مى‏دونى دیشب و شب‏هاى پیش به چه فکر مى‏کردم، مى‏دونم که تو هم همیشه به اون فکر کردى اما ... .
مادر مى‏گه سپیده تو چِت شده، چرا هى به این بادبادک خیره مى‏شى و مثل دختربچه‏ها غَمبرک مى‏زنى و گریه مى‏کنى؟
نتونستم بهش بگم که این بادبادکِ تو بوده که خیلى سال‏ها پیش بهم دادى و من اونو آویزون کردم به دیوار زیرزمین و وقتى بزرگ شدیم قول دادیم شب عروسى‏مون هواش کنیم و ... اما کاشکى به مادر مى‏گفتم که این بادبادک مال تو بود که سال‏ها پیش برام درست کردى و هیچ وقت نتونستیم هواش کنیم.
چقدر دلم بهانه‏گیر شده غریب، انگار که چیزى توى گلوم گیر کرده و جلوى نفس‏کشیدن‏مو مى‏گیره. بابارحیم دیروز چرخ‏فلک‏شو اورده بود توى محله، دلم مى‏خواست دوباره کوچیک مى‏شدم غریب، مثل اون روزها که توى چرخ‏فلک مى‏نشستیم و چرخ‏فلک که چرخ مى‏خورد من با بقیه جیغ مى‏کشیدمو تو از پایین هى نگاهمون مى‏کردى. یادته گفتم: «چرا تو هم سوار نمى‏شى؟»
گفتى: «من که هنوز حلوا قویت‏هامو نفروختم چطور مى‏تونم سوار اون بشم.»
و من همه پول‏هامو دادم بهت و گفتم: «همه حلوا قویت‏هاتو مى‏خرم، عوضش مى‏تونى سوار بشى.» و تو خندیدى و گفتى: «باشه.»
غریب! مى‏دونم که به این کبودى خیره شدى، اما کبودى زیر چشمم مال کتک بابا نیست. باور کن بعد اینکه تو رفتى دیگه دستشو رُوم بلند نکرد. دیروز که هى ناخون‏هامو جویدمو هى گریه کردم، خوردم زمین.
بابا دیشب دوباره وحشت‏زده از خواب پرید. مادر گفت: «مرد چت شده، چرا اینقدر توى خواب اسم غریبو مى‏آرى؟»
و بابا مثل اینکه ترسیده باشه عرق پیشونى‏شو پاک کرد و گفت: «این گور به گور شده مثل بختک به من چسبیده و ...».
اما من از لابه‏لاى کابوس‏هاش همه چیزو فهمیدم غریب، همه چیزو ... .
وقتى گفتند جنازه تو رو توى گونى ته آب پیدا کردن و مادرت تو رو از روى خال روى بازوى چپت شناخته، مثل دیونه‏ها شدم غریب، مثل دیونه‏ها ... .
یادته گفتم بابا اصلاً راضى نمى‏شه و مى‏ترسم برات اتفاقى بیفته. اما تو فقط نگام کردى و گفتى: «زندگى یعنى این، یعنى اتفاق‏هاى پیش‏بینى نشده.»
مثل اینکه مى‏دونستى اون و پسرعمو عزیز چه نقشه‏اى برات ریختن، اونا مى‏دونستن اگه تو پاتو، توى زندگى ما بذارى دیگه نمى‏تونن شب‏ها یواشکى، سر قاطر و گراز و گاو و گوسفندهاى مریض رو ببُرند و صبح‏ها پول‏ها رو بریزند تو حساب بانکى‏شون. شب اولى که دیدم‏شون حالم یه طورى شد، مثل اینکه کسى محکم زده بود توى سرم.
پسرعمو عزیز رو کرد به بابا و گفت: سپیده چقدر سر و صدا راه انداخته، با این کارش فردا دیدى سر از هُولوفدونى دراُوردیم و ... بابا موهامو جر داد دور دستش و گفت: اگه این کار را نکنیم که جناب‏عالى باید مثل گربه از گشنگى نگاهِ دست این و اون کنى و مُوس موس کنى و تو خوابِتم نبینى که توى بهترین دانشکده اقتصاد درس مى‏خونى و اون برادر مفنگى‏ات که مُوفشو به زور بالا مى‏کشه توى خارج جولان بده. هیچ وقت نتونستم بهت بگم، تو راست مى‏گفتى و من باور نکرده بودم.
یادته گفتى: «سپیده، من مى‏دونم بابات داره چى مى‏کنه ...».
سرت داد کشیدمو گفتم دروغ مى‏گى، فکر کردم از لجِ عزیز مى‏گى.
گفتم: «بابا تو عوض شدى، این مردم چه گناهى کردن؟» پسرعمو کاردو به سوهان کشید و گفت: «اونا از کجا مى‏دونن. اونا فقط مى‏خوان توى این تورم، شکمشونو سیر کنن، تو که اینو باید خوب بلد شده باشى.»
گفتم: «اما خدا رو خوش نمى‏یاد.»
از سوراخِ در حیاط که به دیوار گاراژ متصل بود، همه چیزو دیده بودم. خون‏ها روى لاشه حیوان‏هاى مُردار ماسیده بود. معلوم نبود کى و کجا بر اثر چه چیزى سَقَط شده بودند. اونا رو شب مى‏اُوردن توى گاراژ، کارگرها با پمپ لاشه گاو و گوسفندهاى مریض رو باد مى‏کردند و پوست گوسفندهاى از قبل سقط شده رو از گوشت جدا مى‏کردند و من از سوراخِ در یواشکى نگاهشون کرده بودم و بابا و عزیزو که هى یواشکى با هم پچ‏پچ مى‏کردند و ... .
بعد از اینکه بابا فهمید من اونارو دیدم، دیگه نگذاشت بیام دانشگاه، سیمِ تلفونم کشید و اونو قایم کرد توى گنجه و هر کارى که به نظرش رسید کرد تا ما همدیگر رو نبینیم و ... .
اما من هر شب تو خوابام تو رو مى‏دیدم و باهات حرف مى‏زدم.
مادر دست و پاچه شده بود نمى‏دونس چه جورى به بابا بگه که قراره تو و خونوادت بیان خونه ما.
گفتم: «ننه، چطورى بهش بگم؟» مثل آدم‏هایى که از ترس هُول کرده باشن، گفت: «چه مى‏دونم، اگه بابات بفهمه؟» و دستشو گاز گرفت و ... .
و وقتى موضوع شما رو گفت: «بابا از عصبانیت، هِى سرخ و سیاه شد و هى کارد به سوهان کشید و لاشه گوسفند ذبح‏شده رو کوبید زمین و از جاش بلند شد و مثل اینکه تمام عصبانیت‏شو توى چین ابروش جمع کرده باشه، دست‏شو بلند کرد و محکم زد به صورتم و گفت: «مادرمُرده، آدم قحطه که پسر ابرام سُپور بیاد خواستگارى و فردا توى محله چو بیفته و خاک بر سرمون بشه. اون مُخبر که مى‏خواست اَنگ سیاسى بچسبونه به برادرت منم مجبور شدم برادرتو بفرستمش اونور دنیا.» و هزار بار قسم خورده بود که مى‏دونم چکارش کنم.
اما من هزار بار جات قسم خوردم و گفتم: «غریب این کاره نیست.»
مادر هیچى نگفته بود، اما تموم اون شبو تا صبح توى حیاط به آسمون نگاه کرده بود و به حال من که تا صبح، توى اتاق گوشه‏اى کز کردم و گریه کردم، گریه کرده بود.
اما کاشکى تو همون بچگى باقى مى‏موندیم غریب!
آدم‏ها وقتى بچه‏اند مثل اینکه هیچ آرزویى جز اینکه زودتر بزرگ بشن ندارند ولى وقتى بزرگ مى‏شن، تازه مى‏فهمن که دنیاى آدم بزرگ‏ها چقدر محقره و اون وقته که دلشون براى کوچیک‏شدن تنگ مى‏شه.
مى‏دونم که همه‏اش به خاطر عزیز بود که هى توى گوش بابا کُرکُرى مى‏خوند و مى‏ترسید تو بیاى و صاحب همه چیز بشى.
اما مى‏دونم مى‏خواى بگى این حرف‏ها دیگه به درد من نمى‏خوره، دیگه دیر شده، اما اومدم بهت بگم دیگه نمى‏تونم دوام بیارم، تمام دیشب و شب‏هاى پیش به حرفات فکر کردم که گفتى: «گاهى توى زندگى دو دوتا مساوى چهارتا نمى‏شه. اما باور کن از اینجا که بِرَم گوشى رو برمى‏دارم و همه چیزو مى‏گم، از مرگ تو گرفته تا لاشه حیون‏هایى که هر شب ذبح مى‏شن. بعدش شبى که قرص ماه کامل شد مى‏رم رو پشت‏بوم و بادبادکمونو هوا مى‏کنم».