نویسنده

 

من هم فریب خوردم ...

نفیسه محمدى‏

باز هم تابستان گرم از راه رسید؛ هواى گرم و شرجى! باز هم یک لیوان آب خنک که وقتى از راه مى‏رسى تنها چیزى است که تمام خستگى‏ات را با خود مى‏برد. امتحانات هم تمام شد! امروز رفته بودم تا کارنامه‏ام را بگیرم و بعد هم با دوستانم خداحافظى کنم. وقتى جواب امتحان‏ها را گرفتم از خوشحالى بال در آورده بودم. دلم مى‏خواست به هر بهانه‏اى کارنامه‏ام را به همه نشان بدهم.
با دوستانم از مدرسه بیرون آمدیم. خیلى از آنها قرار نبود که دیگر ادامه تحصیل بدهند، اما من و چند تاى دیگر مصمم بودیم که حتماً در کلاس‏هاى پیش‏دانشگاهى شرکت کنیم. هر کدام‏مان دوست داشتیم تا حسابى درس بخوانیم و آن را راهى براى رسیدن به آینده‏اى پربار مى‏دیدیم. وقتى که به ایستگاه اتوبوس رسیدیم، دو، سه نفرى بیشتر نبودیم و بقیه هر کدام خداحافظى کردند و راه خودشان را رفتند. وقتى که بقیه دوستانم از اتوبوس پیاده شدند، روى یک صندلى خالى نشستم و به فکر فرو رفتم. دلم مى‏خواست وقتى که به خانه مى‏رسم چند ساعتى را بخوابم. تازه امتحان‏ها تمام شده بود و من مى‏توانستم نفس راحتى بکشم و از فرصت‏هایى که به خاطر تابستان پیش مى‏آمد، استفاده کاملى ببرم. قبل از اینکه نتایجم را بگیرم، فهرستى تهیه کردم و براى تابستان برنامه‏ریزى کردم تا بتوانم علاوه بر استراحت فرصتى را براى مرور درس‏ها داشته باشم. پدر و مادرم گرچه فقط به قبول شدنم اکتفا مى‏کردند اما حتماً از دیدن تلاش من براى موفقیت لذت مى‏بردند. آنها با داشتن پنج فرزند کوچک و بزرگ دیگر فرصت رسیدگى و دقت در امور مرا نداشتند. دو خواهر بزرگم و برادر کوچکم هم به این وضع عادت داشتند و سعى مى‏کردند که خودشان بدون نیاز به دیگران مشکلات‏شان را حل کنند. من هم منتظر هیچ تشویق یا ترغیبى نبودم و دلم مى‏خواست همه کارهایم را خودم انجام بدهم و به خودم متکى باشم. اما این احساسات همیشگى نبود و وقتى که پا به سن نوجوانى گذاشتم، همه چیز فرق کرد. خواسته‏ها و علاقه‏هایى از من مى‏جوشید که تا به حال به آن، فکر هم نمى‏کردم. خواسته‏هایى که نمى‏دانم از کجا آمده بود و تا کى ادامه داشت؟ دلم مى‏خواست پدر با بهترین ماشین جلوى درِ مدرسه منتظرم باشد، یا مادر با لباس‏هاى زیبا و به اصطلاح مُد روز به مدرسه بیاید و خودش را به رخ دوستانم بکشد و یا هر روز لباسى جدید بپوشم. جالب اینجا بود با اینکه از وضعیت خانواده‏ام خبر داشتم و تلاش پدر را براى خوشبخت شدن‏مان مى‏دیدم، اما قادر به فرو خوردن خواسته‏هایم نبودم. کم کم کسل شدم. از اینکه نمى‏توانستم به تقاضاهایم برسم، و هیچ کس هم براى آنها اهمیتى قائل نبود، عصبانى بودم. بارها با ناراحتى از خودم مى‏پرسیدم چرا خانواده ما مثل خانواده دوستم «سحر» کم‏جمعیت نیست و چرا بین ما و دیگران این همه فرق است. دلم مى‏خواست تمام خواسته‏هاى کوچک و بزرگم برآورده شود. دیگر غذاهاى خوشرنگ و بوى مادر برایم بى‏مزه شده بود. من چیز دیگرى مى‏خواستم. دلم مى‏خواست وقتى وارد خانه مى‏شوم، میز غذا را به بهترین نحو با گل‏هاى رنگارنگ و ظرف‏هاى گرانقیمت چیده باشند. من هم مثل شاهزاده‏ها براى خوردن غذاهاى متنوع از خودم بى‏میلى نشان بدهم. گاهى اوقات از این احساسات مسخره و مضحک خنده‏ام مى‏گرفت. اما نمى‏توانستم با وضعیتى که داشتم خودم را راضى کنم. دیگر وقتى براى خرید از خانه بیرون مى‏رفتم، هیچ کس را همراهم نمى‏بردم. از اینکه از زندگى‏ام براى دوستانم بگویم، احساس بدى داشتم. هیچ کس هم در خانه متوجه انقلاب درونى من نمى‏شد. بیشتر شب‏ها به خاطر خواسته‏هایى که نه به آنها مى‏رسیدم و نه جرئت بازگو کردنش را داشتم، گریه مى‏کردم و آرزو مى‏کردم که تمامى زندگى‏ام خواب باشد و من صبح که از خواب بیدار مى‏شوم، به زندگى تشریفاتى خودم برمى‏گشتم؛ اما نمى‏شد. کم کم همه چیزِ پدر و مادر، حتى طریقه لباس پوشیدن‏شان هم برایم غیر عادى بود. از حرف زدن‏شان، خندیدن‏شان و حتى از چهره‏هاى‏شان هم ایراد مى‏گرفتم. نمى‏دانم که آنها در آن لحظه در مورد من چه فکر مى‏کردند. اما برایم مهم نبود. من این زندگى را دوست نداشتم و از آن راضى نبودم.
متأسفانه در آن لحظات حساس، هیچ کس کنارم نبود و من تنهاى تنها تمامى هیجانات مخصوص نوجوانى را پشت سر مى‏گذاشتم، و کم کم به یک دختر خیالاتى و مغرور تبدیل شدم.
از آن روزها خاطرات زیبایى ندارم و همیشه از به یاد آوردن، ناراحت و دلگیر مى‏شوم. اما هر بار با یک جرقه کوچک به یاد آن روزها مى‏افتم. حتى چند دقیقه پیش وقتى خانمى با پسربچه کوچکش که بستنى چوبى‏اش را با ادا و اصول خاصى مى‏خورد دیدم، خاطره تلخ آن روزها مثل برق و باد از جلوى چشمانم گذشت.
تابستان بود که کارنامه‏ام را گرفتم و با دوستانم از مدرسه بیرون آمدیم. قدم مى‏زدیم و از برنامه‏هایى که در تابستان داشتیم، مى‏گفتیم. هوا داغ بود و رطوبت زیاد، تشنگى را به جان‏مان انداخته بود. به پیشنهاد یکى از بچه‏ها رفتیم تا به مناسبت آخرین روز مدرسه دور هم بنشینیم و بستنى بخوریم. وارد یک بستنى‏فروشى که درست سر خیابان مدرسه بود، شدیم. دور یک میز نشستیم و مشغول حرف زدن شدیم. قبل از اینکه بچه‏ها سفارش بستنى بدهند، دوباره در خیالاتم فرو رفتم و براى اینکه به دیگران خودى نشان بدهم، در حالى که نگران پول کیفم بودم، با غرور به دوستانم گفتم که هر چه دوست دارند، سفارش بدهند، چون همگى مهمان من هستند. این کارِ من براى بچه‏ها عادى بود، چون بارها آنها را به حساب خودم مهمان کرده بودم. وقتى که موقع پرداخت پول شد، من رفتم تا حساب کنم. آقایى که پشت پیشخوان بود با خوشرویى شروع به صحبت کرد و اصرار داشت که پول را حساب نکند و چند بار پشت سر هم از من به خاطر اینکه بعد از مدت‏ها به مغازه‏شان رفته بودیم، تشکر کرد. تعجب کرده بودم. چون طورى با من صحبت مى‏کرد که گویى مرا مى‏شناسد. من هم به خیال خودم داشتم طریقه نزاکت و ادبم را مى‏رساندم. لبخندهاى پى در پى، تعارفات و نهایت احترامى که سعى مى‏کرد در مورد من به اجرا بگذارد، تمام ناخوشى‏هایم را فرو ریخت. به هر ترتیبى که بود، پول را پرداخت کردم و آمدم. اما در طول راه به این فکر مى‏کردم که آیا او واقعاً این همه احترام را ارزانى من کرده بود و در ته قلبم خوشحال بودم که بالاخره یک نفر آن طور که در ذهنم مى‏گذشت، با من در نهایت احترام حرف زده بود. خودم هم نمى‏دانستم دنبال چه مى‏گشتم، اما از آن روز آنچه نمى‏بایست مى‏شد، شد. با خودم فکر مى‏کردم، چقدر خوب است به هر بهانه‏اى سرى به آنجا بزنم و باز هم خودم را غرق در محبت و احترام کسى ببینم که هیچ شناختى از او ندارم. حسى در درون من بود که مدام به من مى‏گفت هیچ کس از خانواده‏ات نتوانسته آن طور که شایسته توست با تو رفتار کند، آن وقت یک مرد غریبه! نمى‏دانستم که باید به فال نیک بگیرم یا بترسم. اما هر چه بود این گونه افکار در من هیچ تأثیرى نداشت. فکر مى‏کردم تنها کسى که مى‏تواند خوب مرا بفهمد و با من رفتار کند، همان مرد غریبه است. به هیچ وجه دلم نمى‏خواست که فکرم را اشتباه فرض کنم. تابستان گذشت. با رشته‏اى که بین من
و او برقرار شده بود و من نمى‏دانستم که چه باید بکنم ... .
سال تحصیلى جدید شروع شد، و من در رفتار خود هیچ تغییرى را حس نمى‏کردم، جز اینکه آن همه ناکامى و عصبانیت و آرزو از وجودم رفته بود. خواسته‏ها همان خواسته‏ها بود، ولى کم و بیش در خنده‏ها و حرف‏ها و درد دل‏هایم همه چیز را فراموش مى‏کردم. در ذهنم چیزهایى مى‏گذشت که وقتى حالا به آن فکر مى‏کنم از تعجب دهانم باز مى‏ماند. یعنى من همان کسى بودم که این چیزها از ذهنم مى‏گذشت!
امتحان‏ها که شروع شد، متوجه چیز عجیبى شدم. با اینکه نیمى از سال مى‏گذشت، اما چیزى از کتاب‏هایم را نفهمیده بودم. اگر چه اگر غیر از این مى‏شد، متعجب مى‏ماندم. براى من که مدرسه رفتن تبدیل شده بود به یک وقت گذراندن و اینکه بهانه‏اى باشد براى اینکه به خواسته‏هایم - خواسته‏هایى که کوچک و بى‏ارزش بودند - برسم، درس خواندن معنى خاصى نداشت. پدر و مادر که فقط به قبول شدنم اکتفا مى‏کردند، هر دو خواهر بزرگ‏ترم هم که این تغییرات را مختص نوجوانى مى‏دانستند و فکر مى‏کردند که با گذشت زمان، من برمى‏گردم به همان دختر درسخوان و خوب که جز پیشرفت در درس‏هایش، چیز مهم دیگرى نداشت. پس نگرانى خاصى براى نمراتى که در پایان ترم مى‏گرفتم نداشتم. اما من به چیزى غیر از اینها فکر مى‏کردم. تا اینکه خوشبختانه اتفاقى افتاد که همه چیز ناخواسته تغییر کرد.
آن روز اولین امتحان ترم بود. مسئولان مدرسه مشغول حضور و غیاب بودند، من هم طبق معمول در خیالاتم غوطه‏ور بودم و منتظر بودم تا هر چه زودتر امتحان تمام شود و من از در و دیوار مدرسه که فکر مى‏کردم برایم حصار درست کرده‏اند، فرار کنم. جلسه امتحان شروع نمى‏شد، سالن امتحانات پر از همهمه بود. من هم دلم شور مى‏زد. بالاخره بعد از دقایقى برگه‏ها پخش شد و ما امتحان را شروع کردیم. من زیاد روى سؤالات دقت نمى‏کردم و برگه‏ام را در مقابل تعجب همکلاسى‏هایم زود دادم و از مدرسه بیرون رفتم. با عجله خودم را به سرِ خیابان رساندم، اما بر خلاف همه روزها بستنى‏فروشى که دیگر براى من آشناترین جا بود، بسته بود. تعجب کردم و با ناراحتى شروع به قدم زدن کردم. بعد از ساعتى، باز هم برگشتم، اما خبرى نبود. به خانه برگشتم و تمام روز را در ناراحتى و تشویش گذراندم. وقتى براى امتحان بعدى رفتم، امید داشتم که همه چیز به روال عادى برگشته باشد. مى‏ترسیدم از اینکه کاخ آرزوهایم فرو ریخته باشد، مى‏ترسیدم از اینکه توصیه‏هاى دوستانم درست باشد و همه تصورات و خوش‏بینى‏هاى من نقش بر آب شده باشد و همان طور هم شد.
آن روز که امتحان را دیر شروع کردیم، یکى از بچه‏ها بموقع در جلسه حاضر نشده بود و مسئولین مدرسه به خاطر مسئله‏اى که پیش آمده بود، مجبور شدند که جلسه را دیر شروع کنند. در روزهاى بعد معلوم شد همان کسى که مدت‏ها فکر و ذهن و زندگى مرا زیر سلطه خود گرفته بود و همه زندگى‏ام را زیر و رو کرده بود، مدتى قبل از آنکه مرا به تور بیندازد، یکى دیگر از نوجوان‏هایى را فریب داده بود که شاید او هم مثل من، بهترین شاگرد و آرام‏ترین فرزند خانواده‏اش بوده اما با چرب‏زبانى و چاپلوسى، تمام زندگى‏اش را به هم ریخته و روزهاى خوب نوجوانى و جوانى‏اش را به بدترین روزهاى عمرش تبدیل کرده بود و به گفته پچه‏هاى مدرسه آن روز رفته بودند تا از سوى دادگاه تعیین تکلیف کنند. وقتى که این خبر را شنیدم، احساس کردم دنیا روى سرم فرو ریخت، از تعجب شوکه شده بودم. تمام بدنم سرد شد. با خودم فکر مى‏کردم که شاید کابوس دیده‏ام، اما این طور نبود. ذهنم مشوش شده بود و همه خیالاتم در هم پیچید. تکان عجیبى خورده بودم، تکانى که تمام فکرها و آرزوهایم را بر هم ریخت و مرا از دنیاى بسته و کوچکم بیرون کشید.
اتوبوس ایستاد. ایستگاه آخر است. من باید پیاده شوم، خاطره تلخ آن روزها تمام شد. اما اگر همراهى دوستان و خواهر بزرگ‏ترم نبود، نمى‏توانستم آنچه را که در دره هولناکِ فریب انداخته بودم، دوباره به دست آورم. گرچه شاید به سختى اما بموقع همه چیز را دریافته بودم و باز هم خوشحال هستم که دیر نشده بود. من هم مصمم شده بودم تا در صدد جبران همه سستى‏هایم برآیم و رفتارم را تغییر دهم و مثل گذشته همه چیز را آن طور که بود قبول کنم. اما هر روز با خودم تکرار مى‏کنم که اگر من چشم و گوش بسته به اعمال و رفتار گذشته‏ام ادامه مى‏دادم، سرنوشتم چه مى‏شد. آن روزهاى تلخ گذشته است و من به حالت طبیعى برگشتم و از رفتار گذشته‏ام آن چنان که باید تجربه کسب کرده‏ام، اما چند نفر از هم‏سن و سالانم هستند که تا به نابودى کشیده نشوند باورشان نمى‏شود که همه این دوستى‏ها پوچ و خیالى است. شاید آنها هم منتظرند تا مثل من، تا مرز دوستى‏هاى خیابانى بروند، همان طور که خودِ من هم تا سرم به سنگ نخورده بود، باورم نمى‏شد آدم بدى هم در میان دوستانم باشد.