سبز آسمونى

نویسنده


 

سبز آسمونى

احساس جدید

گفتى تو که در شعرم احساس جدیدى نیست‏
گفتم که امیدى هست؛ گفتى که امیدى نیست‏
مى‏دانى و مى‏دانم آواز قنارى هم‏
بى‏پنجره مى‏میرد این چیز بعیدى نیست‏
من کوه غمم آرى کز اول تابستان‏
بر شانه امیدم جز برف سپیدى نیست‏
گفتى به دل سنگت جز سنگ نمى‏بینم‏
کى حکم کند منطق، چیزى که ندیدى نیست؟
ققنوس‏تر از آنم کاش بزنى من را
آن مرغ قفس دیگر، مرغى که تو دیدى نیست‏
من تاخته‏ام اما جایى نرسیدم من‏
در دایره قسمت، این حرف جدیدى نیست‏
مى‏کوشم و مى‏جوشم بیهوده قلمفرسا
تا در نگشایى تو، اى قفل، کلیدى نیست‏

رزیتا نعمتى - قزوین‏

کاش باز آیى‏

مثل باران بى‏ریا و ساده‏اى‏
چون دعا، مهمان هر سجاده‏اى‏
باز هم مى‏آیى از یک راه دور
شهر را پر مى‏کنى از عطر و نور
سبز مى‏رویى میان قلب‏ها
عطر گل‏ها را تو مى‏بخشى به ما
چشم خواب‏آلوده را تر مى‏کنى‏
غصه‏ها را زود پر پر مى‏کنى‏
مى‏شوى هم‏صحبت پروانه‏ها
مى‏نشانى عشق را در خانه‏ها
پیشوازت ماه مى‏آید ز اوج‏
نور مى‏ریزد به پایت موج موج‏
انتظارت، همدم دیرین ماست‏
حرف‏هایت صحبت شیرین ماست‏
زودتر اى کاش، باز آیى ز راه‏
گل کنى چون ماه در باغ نگاه‏

هاجر مرادى - اصفهان‏

رازى دارد این ...

با این همه بودن و نبودن‏
مرا تکلم کن!
اى که در صدایت امواجى از بلور
با این همه صبورى و ناصبورى‏
با من مهربان شو
اى که در تپش قلبت‏
عالمى از حس شکفتن و حضور ...
با من تکلم کن!
از مهربانى و بودن‏
تا اگر دستى‏
براى باسخاوت بودن قلبم دراز شد،
از تو ... از تو تکلم کنم.
آن هنگام که‏
ستاره‏اى، مهتابى،
یا نسیم خنک لرزانى‏
مرا از با تو بودن وا خواست‏
عالمى را از خود وا رهانم.
تنها مرا تکلم کن!
اى که تکیه‏گاه من‏
کوهى از شانه‏هاى نحیف و استوار تو ...!

نفیسه محمدى‏