ماجراى تلخ و شیرین نیمه شب

نویسنده


 

ماجراى تلخ و شیرین نیمه‏شب‏

نفیسه محمدى‏

به نام آنکه روز را براى فعالیت و تکاپو و شب را براى آرامش قرار داد.
باز هم سلام! مى‏دانم که تازه از خواندن نامه قبلى‏ام فارغ شدى و نفس راحتى کشیدى، اما متأسفانه باید بگویم که این صحنه را باید به تصویر مى‏کشیدم، تا تو هم از اتفاقات خانه که در غیاب تو رخ مى‏دهد، بى‏اطلاع نباشى و من هم کمى با تو درد دل کرده باشم.
نمى‏دانم از کجا شروع کنم، چون شروع اتفاق، چندان واضع و روشن نبود و یا اگر بوده من در خواب بودم و وضوح و روشنى اتفاق را تشخیص ندادم.
خوب! خدمت خواهر دور از وطنم عرض کنم که ماجرا از اینجا شروع شد که شب بود و همه خوابیده بودیم و من در رؤیاى شیرینِ خواب داشتم به آرزوهاى دست‏نیافتنى‏ام مى‏رسیدم، که ناگهان احساس کردم به شدت در حال تکان خوردن هستم. اول فکر کردم که زلزله آمده، اما نه، چون هیچ صداى جیغ و هیاهو و یا ریزش ظرف و ظروف و دیوار نمى‏آمد، فهمیدم این بلا به زلزله مربوط نیست. با اینکه تصمیم گرفته بودم دوباره به دنیاى خواب‏هاى شیرینم برگردم و در این تصمیم هم مصمم بودم، اما شدت این زلزله ساختگى خیلى بیشتر از آن بود که اجازه خواب را به من بدهد. لاى چشمانم را باز کردم، مامان بود که به این شدت مرا تکان مى‏داد. (فکر مى‏کنم یاد روزهاى گهواره‏نشینى من افتاده بود.) و با هول و هراسِ همیشگى چیزهایى را به من مى‏گفت. البته من از همه چیزهایى که مى‏گفت، فقط یک کلمه را فهمیدم و آن هم «آب» بود. با صداى بلند و خواب‏آلودى پرسیدم: «آب چى شده؟» که مامان با سرعت غیر قابل پیش‏بینى و فوق‏العاده مرا در یک ضربه فنى از رختخواب بیرون کشید و از بهارخواب به داخل اتاق برد. قبل از اینکه زیر یک‏خم مرا بگیرد و به جاى دیگرى پرتاب کند، سعى کرد قضیه را به من بفهماند. من که منتظر خبر غیر منتظره و بدى بودم، خودم را آماده کردم و با ترس به مامان خیره شدم، البته در تاریکى محض که فقط سعى مى‏کردم مامان را با اشیاء دیگر خانه اشتباه نگیرم. خلاصه مامان بعد از آمادگى کامل براى حرف زدن، گفت: «صداتو نبر بالا، تقریباً نود درصد لال باش و فقط به حرف‏هایى که مى‏گم گوش بده، خونه رو آب برداشته.»
دیگر باورم شده بود که بلایى نظیر سیل آمده و به قول مامان خانه و زندگى را برداشته و برده، با همان صداى گرفته و خواب‏آلود پرسیدم: «مگه دیشب بارون اومده؟» که مامان با چشم غره عجیبى که در تاریکى ترس بیشترى داشت، ادامه داد: «هیس! بیا اینجا تا بهت بگم. دیشب آب کولر باز مونده و شلنگ کولر از پنجره نورگیر افتاده توى آشپزخونه!» تازه متوجه عمق فاجعه شدم. تصورش را بکن، آشپزخانه را آب برداشته بود و بعد هم به خاطر اینکه آشپزخانه بالاتر از هال بوده، سرازیر شده توى هال و حسابى بلا سرمان آورده بود.
آخ! منیره، از کجاى ماجراى آغاز شده برایت بگویم؟ هنوز در کوچه خیابان‏هاى خوابم بودم، که دیدم مامان تِى را از حیاط خانه آورد و داد دست من! البته من فقط تِى را لمس مى‏کردم. به خاطر اینکه فرمانده عملیات اجازه روشن کردن هیچ چراغ، روشنایى، مهتابى و حتى شب‏خواب را نداده بود، چون امکان داشت آقاجون از موضع و عملیات در حال انجام مطلع شود و خودت بهتر مى‏دانى تا چند روز غرولندها را باید تحمل مى‏کردیم.
من در تاریکى فقط سعى مى‏کردم قضیه را حلاجى کنم، تا بفهمم که دقیقاً چه بلایى به سرم آمده. چاره‏اى نبود. در یک عمل انجام‏شده قرار گرفته بودم و باید ادامه مى‏دادم.
بالاخره خسته شدم و به سمت یکى از پریزهاى برق حمله بردم، که مامان دستم را کشید و با من شروع به جرّ و بحث کرد. آن هم از همان جرّ و بحث‏هایى که فقط درد دارد و کمتر صدادار است. خیلى عصبانى بودم که در آن تاریکى باید کارهایى را انجام دهم که در روشنایى به زور انجام مى‏دادم. اما براى اینکه زیاد قضیه به تیپم برنخورد و مرا دچار سرخوردگى اجتماعى نکند، سعى مى‏کردم که به مامان حق بدهم و با یک رفتار کاملاً معمولى و سرشار از آرامشِ تصنعى، او را درک کنم. چاره دیگرى نداشتم. مامان هم براى اینکه داغ جرّ و بحث را به دلم نگذارد، یک شمع بى‏حالِ فِس فسو را روشن کرد و به کار ادامه داد.
همه فرش‏ها و وسایل آشپزخانه خیس شده بود. حتى ظرف و ظروف‏ها هم بى‏نصیب نمانده بودند و شلنگ آب از بالاى پنجره حسابى همه جا را شستشو داده بود. من و مامان، شلپ شلوپ پاها را روى امواجى از آب دریاچه تازه پدید آمده مى‏گذاشتیم و مثلاً اوضاع را به نفع خودمان تغییر مى‏دادیم. مامان با جارو، من هم با تِى! خلاصه چه دردسرت بدهم؟ آب‏هاى خلیج فارسِ هال را به سمت تنگه هرمز چاه هدایت کردم و مامان هم آب‏هاى دریاى عمانِ آشپزخانه را به اقیانوسِ هندى که با تِى کشیدن من جلوى پله آشپزخانه به وجود آمده بود. وقتى تمامى آب‏ها جمع‏آورى شد، شروع به خشک کردن و پاکسازىِ منطقه جنگى کردیم، در حالى که فرش و موکت خیس آشپزخانه را یک گوشه گذاشتیم. من شده بودم «لورِل» و مامان «هاردى»! چون هر از چندگاهى از پشت به همدیگر مى‏خوردیم و فکر مى‏کردیم که روح است. مخصوصاً در آن تاریکى و هوایى که تقریباً شرجى شده بود. در آن لحظات به غیر از اینکه به هواى خنک و رختخواب نرم و راحت و تویى که حتماً در آن موقع در خواب خوشِ خوابگاه بوده‏اى، به چیز دیگرى فکر نمى‏کردم و چقدر مى‏خندیدى اگر مرا در آن حال مى‏دیدى.
هر چند لحظه یک بار در خیالاتم به آقاجون فکر مى‏کردم و با خودم مى‏گفتم که چقدر خوب مى‏شد اگر آقاجون مثل «ژان والژان» مى‏آمد و من را که دیگر به هیبت «کُزِت» بیچاره در آمده بودم، نجات مى‏داد. اما همه‏اش خواب و خیال بود و من تصمیم گرفتم که خیلى در خیالات فرو نروم، چون بازدهى کار پایین مى‏آمد و ناچاراً کار تا صبح ادامه مى‏یافت. اما ناگهان فکر دیگرى به ذهنم خطور کرد. ما یک سرباز را از یاد برده بودیم و او هم داداش کوچیکه بود. از این فکر، لبخندى بر لبانم نقش بست و به سرعت تِى را رها کرده و به سمت حیاط شیرجه رفتم، که مامان از پشت، یقه‏ام را مثل جنایتکاران جنگى چسبید و شروع به بازجویى کرد که: «کجا مى‏رى؟» من هم با لبخند گفتم: «دارم مى‏رم هادى رو بیدار کنم.» که یکهو مامان اخم‏هایش درهم و برهم شد و گفت: «اون بچه فردا مى‏خواد بره مسابقه، پاشه بیاد اینجا، خسته مى‏شه، صبح هم که خواب مى‏مونه، لازم نکرده!» آه منیره‏جان، به کلى فراموش کرده بودم که هر چه باشد او پسر است و ما دختر و هر کجا بدبختى است، مال دخترهاست و اگر خوب فکر کنى، مى‏بینى که در اکثر فیلم‏ها این تفاوت مشهود است. مثلاً بیچاره «نِل» همیشه دنبال بدبختى‏اش از این شهر به آن شهر بود، یا همین «کُزِت» خودمان! البته یک «پسرشجاع» هم داشتیم که همیشه بدشانسى‏هاى «خانم کوچولو» را جمع و جور مى‏کرد. بگذریم!
در آن شب بلند، هر از چندگاهى شناکنان از هال به آشپزخانه مى‏رفتم، تا به مامان سر بزنم که خداى ناکرده، در آن هواى طوفانى غرق نشود و من را تنها نگذارد. براى آخرین بار وقتى به آشپزخانه رفتم، مرا با خرت و پرت‏هاى آشپزخانه بیرون ریخت و گفت: «زود باش! الان صبح مى‏شه و آقاجون پا مى‏شه، اون وقت کارمون زاره!»
یک بار هم در طى انجام مراسم، دسته تِى که در دستان مبارک من مانند عصاى همایونى نقره‏کوب بود، به سر مامان اصابت کرد ولى جالب اینجا بود که مامان وقت نداشت تلافى‏اش را با جارو سر من در بیاورد.
خلاصه کار در هال تمام شد و من تِى‏کشان به آشپزخانه رفتم و پشت سرِ هاردى شروع کردم به تمیز کردن زمین خیس آنجا! آشپزخانه هواى خیلى بدى داشت. هواى گرم و داغ و رطوبت بالا، حالم را گرفته بود و کنترل از دستم خارج شد و چند تا عطسه جانانه سر دادم. مامان هم ناله و نفرین‏هاى متفاوت از هر قلم را سر داد که چرا عطسه کردى؟ حیفِ من بیچاره که داشتم به مامان کمک مى‏کردم تا سه‏طلاقه نشود. خلاصه بعد از ساعت‏ها شستشو و تِى و دستمال‏کشى و اسباب و اثاثیه را جابه‏جا کردن، من که خیلى خسته شده بودم، به سمت ساعت کوچک اتاق‏خواب رفتم و در تاریکى تشخیص دادم که ساعد دو و نیم شب است. به مامان گفتم: «مامان، تو که مى‏گفتى نزدیک صبحه، الان نصفه‏شبه!» مامان هم که انگار از مسابقه دو آمده بود، نفس‏زنان گفت: «ساعتِ خواب! برو ساعتِ هال رو ببین!» خودم را کشان کشان به ساحل هال رساندم و ساعت را دیدم. ساعت سه و چهل دقیقه بود. رفتم سراغ ساعت مُچى خودم و با تعجب بیشتر دیدم که ساعت پنج و ربع است. واقعاً نمى‏دانستم بخندم یا گریه کنم. نمى‏دانستم ساعت چند است. رفتم سر وقت مامان و از او با تمام عجز و خستگى پرسیدم: «مامان بالاخره کدوم ساعت‏ها درست هستند؟» مامان هم دیگر خسته شده بود و جوابم را نداد. وقتى همه کارها تمام شد، من که دیگر مردمکى در چشمانم نبود که دو دو بزند، به سمت بهارخواب رفتم تا چند دقیقه پیام بازرگانى براى استراحت داشته باشم. همین که پلک‏هایم گرم شد، ناگهان صداى عجیبى نظر مرا به خود جلب کرد. بله حدسم درست بود. مامان که ساعت‏ها قبل از خواب بیدار شده بود و صداى شُر شُر آب را شنیده بود، سرآسیمه دمپایى آقاجون را پوشیده بود و از حیاط که تابستان‏ها و در هواى گرم تبدیل به خوابگاه شبانه مى‏شد، به داخل ساختمان دویده بود و حالا آقاجون براى خواندن نماز بلند شده بود و دمپایى مامان را پوشیده بود و چون دمپایى به پایش کوچک بود به ناچار آن را به دنبال خودش مى‏کشید و لِک لِک صدا مى‏داد.
واى که آن شب خواب به چشمم حرام شده بود. نمازم را خواندم و امیدوار بودم که حداقل بتوانم کمى استراحت کنم، اما ممکن نبود. آقاجون سر صبح که چه عرض کنم، کله سحر، میل به ورزش پیدا کرده بود و سرِ حال و قبراق از خواب دیشب و اینکه فهمیده چه اتفاقى افتاده و بیدار نشده، داشت براى خودش حرف مى‏زد و مى‏خندید و من و مامان فقط متکاها را دنبال خودمان مى‏کشیدیم تا جایى براى خواب پیدا کنیم.
چقدر به خودم و صحنه‏هاى جالبى که به واسطه من و مامان به وجود آمده بود مى‏خندیدم. خلاصه بعد از یکى دو ساعت خواب و بیدارى، بلند شدیم و تمام فرش‏ها و موکت‏ها را که دیشب مورد شبیخون آب قرار گرفته بودند، شستیم. ولى خانه تمیز تمیز شده بود و همه جا برق مى‏زد، شبانه یک خانه‏تکانى حسابى کرده بودیم. من هم حسابى جاى تو را خالى کردم. تو هم وقتى که خواب راحتى داشتى، یاد من باش.
خوب، خواهر خوبِ خوش‏خوابم! از اینکه نامه طولانى مرا خواندى، ممنونم! امیدوارم از این اتفاق‏ها هیچ وقت در خوابگاه شما رخ ندهد. هر چند که مطمئنم اگر هم چنین اتفاقى بیفتد، شما اولاً مثل لشگر مورچه‏ها از در و دیوار بالا مى‏روید، تا مبادا شلوارهاى آخرین مدل‏تان که موقع خواب هم دست از سرشان برنمى‏دارید، خیس شود. از سر و کول هم بالا مى‏روید و لابد مامان‏جان‏تان را هم صدا مى‏زنید و بعد از اتمام اتفاق و فاجعه‏اى که از خواب ناز بیدارتان کرده، دمار از روزگار مسئول خوابگاه در مى‏آورید و حسابى گله و شکایت راه مى‏اندازید. باز هم جاى شکرش باقى است. چون من وقتى خودم را با تو مقایسه مى‏کنم، مى‏بینم اصلاً جاى شکایت کردن که نداشتم، هیچ! تازه باید سریع و تند کارها را انجام مى‏دادم تا مسئول خانه متوجه نشود و اگر هم متوجه شد، زمانى باشد که تمام کارها روبه‏راه شده باشد و انجام کارهاى پایانى، خیلى وقتگیر و آزاردهنده و مانع خواب نباشد.
واقعاً خودمانیم، اگر تو جاى من بودى چه مى‏کردى؟ من بیچاره که تازه نتیجه امتحاناتم را گرفته بودم و آن شب مى‏خواستم بعد از یک ماه شب‏زنده‏دارى و بى‏خوابى، استراحت کنم؛ که سیل آمد و همه خواب و خیال‏هایم را با خود برد. تا من باشم براى خواب‏هاى راحتم نقشه‏کشى نکنم.
راستى، گفته بودى که امتحاناتت شروع شده و به محض پایان امتحاناتت برمى گردى. آن وقت من نمى‏دانم دیگر تا دو سه ماه براى کى نامه بنویسم. به هر حال امیدوارم که موفق شوى و ترم اولت را با تجربه و خاطره‏اى خوب گذرانده باشى. به دوستانت سلام برسان و از آنها براى تابستان دعوت کن! امیدوارم که به شما خوش بگذرد.
با آرزوى روزهاى خوب و شب‏هایى آرام براى تو.

مهرى خواب‏آلود