نویسنده

 

خانم مارپل اشتباه نمى‏کند

رفیع افتخار

تا وارد خانه شدم و در را پشت سرم بستم، ننه از توى ایوان داد کشید: «ذلیل‏مرده، تا حالا کجا بودى؟ آخه چرا لباسات خاکیه؟ بازم با کى دعوات شده؟ نونا کو؟»
با دست، شلوار خاکى‏ام را تکاندم و نیشم را تا آخر باز کردم.
- سلام ننه‏خانوم. خیالتون تخت. امروز از دعوا معوا خبرى نبوده. من فقط یه ریزه شرّم. شوما هنوز بچه شرّ ندیدین. با اجازه‏تون، سر راه مدرسه یه هفت هشت دس با بر و بچه‏ها گل کوچیک بازى کردیم. اى، بفهمى نفهمى یه خورده گرد و خاکى شدیم. نونم، ایناهاش.
کیف مدرسه‏ام را باز کردم و سنگک‏ها را بیرون آوردم. در همان حال یک تکه بزرگ از نان کَندم و در دهانم گذاشتم و با دهان پر گفتم: «بفرمایید. اینم پنج تا سنگک خاش‏خاشى داغِ داغ.»
ننه با عصبانیت نان‏ها را گرفت و گفت: «تو که سه تا شو آش و لاش کردى. الهى کارد به اون شکم تو یکى بخوره بلکه از دستت راحت بشم. حالا زود باش. زود باش برو خودتو تر و تمیز کن که امشب مهمون داریم.»

باورم نمى‏شد. ما و میهمان؟ پرسیدم: «مهمون؟»
ننه با بى‏حوصلگى جواب داد: «آره، قراره واسه خواهرت خواستگار بیاد. دِ، یالله، بجنب!»
ناگهان خشکم زد و دهانم باز ماند.
ننه داد کشید: «اون دهن صاحب‏مرده‏ات رو چرا باز مى‏کنى؟ ببندش حالمو به هم زدى.»
لقمه‏ام را قورت دادم و پرسیدم: «مگه خواهر ما از زیر بوته عمل اومده هر کى دلش خواس سرش رو بندازه پایین و بیاد خواستگاریش؟ یه بزرگ‏ترى گفتن یه ...».
ننه پرید وسط حرفم.
- خوبه، خوبه. بذار مویز بشى بعد گرد و خاک کن. خناق‏گرفته. دفه آخرت باشه صداتو واسم کلفت مى‏کنى. فقط بلده رو دولا عرضِ هیکلش بکشه. یه کم مُخِتو گنده کن که بفهمى با بزرگ‏ترت چه جورى باید حرف بزنى.

جوابش را ندادم. کیفم را به زمین کوبیدم و با عصبانیت به طرف آشپزخانه به راه افتادم. جاى مژگان آنجا بود. مثل همیشه داشت ظرف مى‏شست. توى چارچوب در ایستادم و داد کشیدم: «مژى، ننه چى مى‏گه؟»
مژگان با همان مهربانى همیشگى به طرفم برگشت.
- سلام، قلى. چیه، چته، بازم که آمپرت بالاس؟
چشم‏هایم را برایش تنگ کردم و پرسیدم: «راستشو بگو قراره واست خواستگار بیاد؟»
با خنده جواب داد: «خب آره، مگه عیبى داره؟»
دیگر نتوانستم چیزى بگویم چون بغض گلویم را فشرد. فقط توانستم زیرلبى بگویم: «اى نامرد!» و راهم را کشیدم و رفتم. مژگان پشت سرم داد کشید: «بیا بشین غذاتو بخور. غذات آماده‏س. قلى، مى‏دونم گشنه‏اى. واسه‏ت کتلت درس کردم. چرا قهر مى‏کنى؟»

*
شب، میهمانان آمدند. داماد، اسمش «سالار» بود و دکان پنچرگیرى داشت. من از غصه‏ام پیش میهمانان نرفتم و هر چه هم اصرار کردند از تصمیمم دست نکشیدم. زمانى که مژگان سینى چاى را مى‏برد، اشک توى چشم‏هایم حلقه زده بود. بالاخره نتوانستم طاقت بیاورم. بلند شدم و به پشت‏بام رفتم. نمى‏توانستم به خود بقبولانم که مژگان دارد مى‏رود و من تنهاى تنها مى‏شوم.
تابستان بود، اما باد خنکى مى‏وزید. ستاره‏ها تمام پهنه آسمان را پر کرده بودند. چمباتمه زدم و به ستاره‏ها چشم دوختم. چشم گرداندم به آسمان. مى‏خواستم درشت‏ترین و درخشان‏ترین ستاره آسمان را پیدا کنم. بالاخره هم پیدایش کردم. چشم دوختم بهش و سفره دلم را برایش گشودم.

با بغض به ستاره گفتم: «اى ستاره که اون بالا نشسته‏اى و واسه خودت حال مى‏کنى، اما از حال ما فقیر بیچاره‏ها بى‏خبرى. ستاره‏جان، امشب، شب خواستگارى خواهرمه. لابد چند وقت دیگه‏م مى‏آن با خودشون مى‏برنش. اون مى‏ره و قلى فلک‏زده تنها مى‏مونه. اى روزگار بچه‏کُش! اى، اى! آخه چرا هیچکى توى فکر من نیس؟ اون از بابامون که از صُب تا آخر شب، سر ساختموناى مردمه و گچ به دیفارا مى‏ماله. اون از ننه‏مون که واسه کمک‏خرجى، یا سبزى پاک مى‏کنه یا مشغول شستن رخت و لباسِ آدماى پولداره. منم و پنج برادر که هر کدومشون مشغول یه کاریَن. پس کى واسه ته‏تغارى خونه مى‏مونه؟ همین یک فروند آبجى‏مژى. اینم که داره مى‏ره. از فردا باید روى شکم‏مون آجر ببندیم. هیچى دیگه، گشنه و تشنه از مدرسه که برمى‏گردى باید سماق مک بزنى. آخه ستاره‏جون، تقصیر من چیه که با سیزده سال سن،
هیکل میکل 65 کیلو گوشت و چربى بالا آورده. از شکم که بگذریم، توى این دنیاى بزرگ، آبجى‏مژى تنها آدمیه که هواى ما رو داره. آره ...».
همین طورى زل زده بودم به ستاره و با آن حرف مى‏زدم و درد دل مى‏کردم که ناگهان فکرى دوید توى کله‏ام و بالکل از آن حالت بیرونم آورد. در همین اثنا ناگهان احساس کردم یکى بالاى سرم ایستاده است. نگاه کردم. مژگان بود. بازویم را گرفت.
- واه! قلى، چرا اینجا نشستى؟ نمى‏دونى چند جا را دنبالت گشتم.
بازویم را کشیدم و با خشم داد زدم: «ولم‏کن. تو برو به مهمونات برس.»
مژگان با ملایمت گفت: «آخه قلى‏جان، من که بالاخره یه روزى باید برم خونه شوهر!»
با پوزخند گفتم: «آره، جون خودت. حتمنى مى‏رى.»
*
زنگ در را فشردم.
ننه مارپل از توى آیفون پرسید: «کیه؟»
صدایش تودماغى بود.
- منم، قلى.
- قلى؟
- آره، ننه‏مارپل. پسر بدرى‏خانوم. بابام اوس نادعلى بنّاس که سال پیش توى خونتون بنّایى مى‏کرد.

- چى کار دارى؟
- شوما درو باز کنین. باید حضوراً خدمتتون عرض کنم.
ننه‏مارپل دکمه آیفون را زد. در باز شد. داخل خانه شدم. خانه‏اى درندشت بود. ننه‏مارپل تنها زندگى مى‏کرد. در واقع یک سه چهار سالى مى‏شد که ننه‏مهتاج به ننه‏مارپل تغییر نام داده بود. خود پیرزن هم از اسم مارپل بیشتر خوشش مى‏آمد. شنیده بودم مى‏گفتند ننه‏مهتاج جادوگر محله است و سِحر و جادو و دوا و درمان مى‏کنه. اما زمانى که ننه‏مهتاج چند بار مچ سارقین و دزدها را گرفت، دیگر اهل محل به او گفتند خانم مارپل یا ننه‏مارپل. او یک بار مچ دزدى را که خواسته بود کیف زنى را برباید، در قسمت زنانه اتوبوس شرکت واحد گرفته بود. یک بار هم مشغول سرک کشیدن به داخل خانه همسایه بوده که چند دزد را مى‏بیند و فى‏الفور به پلیس 110 اطلاع مى‏دهد. یک بار دیگر در خیابان با عصایش به سر یک سارق در حال فرار مى‏کوبد و ناکارش مى‏کند. سه چهار بارى هم در قضیه چند دزدى، انگشت روى افرادى مى‏گذارد و از قضا حدسش درست از آب در مى‏آید. به همین دلیل در ابتدا اهالى به شوخى مى‏گفتند: خانم مارپل، اما کم کم این اسم رویش ماند. هر چند که مردم بازهم براى نسخه‏پیچى و رفع بلا و درد و گرفتارى به او مراجعه مى‏کردند.
خانم مارپل پرسید: «چى مى‏خواى پسرجون؟» گفتم: «جسارتاً یه مشکلى واسمون پیدا شده که فقط به دس باکفایت شوما حل مى‏شه.»
خانم مارپل پرسید: «مشکل دارى؟»
- آره، ننه‏مارپل. یه دواى مَشت لازم دارم. دوس دارم دواش یادگارى باشه.
- گفتى پسر اوس نادعلى بنّایى؟
- بله، ننه‏مارپل. یادتون که مى‏آد؟
- مایه‏شو دارى پسرجون؟
پا به پا کردم.
- خیالى نیس. فعلاً این هزارى رو داشته باشین، بقیه‏شو قسطى حساب مى‏کنیم. نگرون اون نباشین. با هم راه مى‏آییم.
و از جیبم یک هزار تومانى در آوردم و به طرفش دراز کردم. خانم‏مارپل هزار تومانى را گرفت و آن را خوب وارسى و پشت و رو کرد. وقتى مطمئن شد اسکناس تقلبى نیست عینک استکانى روى دماغش را جابه‏جا کرد و کشدار پرسید: «مشکلت چیه؟»
سینه را صاف کردم.
- واللَّه ننه‏مارپل، ما یه آبجى داریم عین دسته گل. عین ماه. اصلنى خود ماه. ممکنه شوما هم اوصافشون رو شنفته باشین. بگذریم، بیشتر تعریفش نمى‏کنیم. فکر نکنین چون آبجىِ ماس ازش خوب مى‏گیم و به‏به چه‏چهش مى‏کنیم. آره، یه چند روزیه یکى پیدا شده مزاحم خواهرمون مى‏شه. ما هم به تلافى تصمیم گرفتیم یه دوایى به خوردش بدیم و چپ و راستش کنیم ... دوس داریم سر جاش بنشونیمش ... مى‏خوایم این جونور، هم از هاریش بیفته و هم بى‏خیال آبجى«مژى» ما بشه.

خانم مارپل پرسید: «دوست دارى تبدیل به گربه‏اش بکنى؟ اگر مى‏خواى گربه بشه معجونش رو آماده دارم.»
من که همین طورى یک چیزى پرانده بودم و از زبانم کلمه‏اى در رفته بود، پرسیدم: «یعنى، مى‏شه شکل گربه؟»
- معجونش تازه‏س. همین هفته پیش درستش کردم.
همه چیز به خودى خود و خوب پیش مى‏رفت.
شاد و شنگول گفتم: «ننه‏مارپل، دس و پنجه‏تون درد نکنه. لابد بهتون الهام شده واسه من نیگهش داشتین. اگه بدونین چقده ازش بدم مى‏آد. مى‏خوام کارى کنین مث گربه آب نکشیده میو میو کنه.»
خانم مارپل سرى تکان داد و گفت: «دنبالم بیا!»
به دنبالش رفتم. داخل اتاقى شد که پر از شیشه و پاتیل و خمره بود و بوى نا مى‏داد. خانم‏مارپل شیشه کوچکى را از میان شیشه‏هاى کوچک و بزرگ روى رف برداشت و به طرفم گرفت.
- این همان معجون «گربه‏گردان» است.
شیشه را گرفتم و با کنجکاوى نگاهش کردم. شیشه‏اش، از همان شیشه‏هاى شربت سینه و سرفه بود. داخل شیشه مایع سبز کدرى بود که بوى بسیار بدى مى‏داد.

در این موقع خانم‏مارپل پرسید: «کارش چیه؟»
همان طور که غرق تماشاى مایع داخل شیشه بودم گفتم: «کارِ کى؟»
خانم مارپل با صداى بلندترى گفت: «کار همین کسى که قراره بشه گربه.»
- آهان! کارش؟ ... چیزه ... پنجرگیره.
- اسمش چیه؟
- اسمش؟ سالاره.
خانم مارپل مکثى کرد و بعد گفت: «فهمیدم. نصف معجون را به دکانش مى‏پاشى. بقیه‏شم به خودش.»
- به سر و صورتش؟
- نه، به لباساش.
در حالى که دماغم را با دو انگشت گرفته بودم، شیشه را در جیبم گذاشتم.
پرسیدم: «چرا این معجون اینقده بوى بد مى‏ده؟»
خانم مارپل اخم کرد.
- بچه‏جون تا حالا کسى جرئت نکرده توى کار من سرک بکشه. بزرگ‏تر از تو هم نمى‏تونه از کار من سر در بیاره. مى‏خواستى معجون بوى خوش بده؟ از هیچ معجونى بوى خوش بلند نمى‏شه.
خانم‏مارپل را ناراحت کرده بودم. دستپاچه گفتم: «ننه‏مارپل
ما که قصد نداشتیم از کارتون سر در بیاریم. ما حالیمون هس شوما اوساى جادو و جنبلید. کارتون حرف نداره. بى‏شوخى مى‏گم. فقط دوس داشتیم بدونیم این دوا از چى ساخته شده. همین و بس.»
خانم مارپل گفت: «حالا که خیلى دلت مى‏خواد، بهت مى‏گم. عوضش چند گونى پیاز سیب‏زمینى رو از زیرزمین مى‏آرى بالا و مى‏خوابونى توى ایوون. زور و بازوشو که دارى! خب، برا دُرُس‏کردن این معجون اول باید رو جوشونده پنجه پاى موش یه مثقال پشم بز بریزى. کارت که تموم شد سه روز صبر مى‏کنى و بعد از سه روز دو تا سوسک خشک‏شده رو وسط دو تا انگشت‏هات مى‏گیرى و خوب مى‏سابى تا پورد بشن. بعد این پودر رو بهش اضافه مى‏کنى. بعدش دُم یک مارمولک رو به هفت قسمت مى‏کنى و مى‏اندازى توى یک هاون و خوب مى‏کوبى. وقتى خوب له شد آبش را جدا مى‏کنى و به پاتیلت اضافه مى‏کنى. دور تا دور پاتیل رو گوشت خر مرده مى‏چینى و تا ده روز، هر روز سر ده خرمگس رو مى‏کوبى و با دل
و قلوه این موش‏هاى گنده‏اى که توى جوى‏هاى آب و کانال‏ها رفت و آمد دارند قاطى مى‏کنى و مى‏ریزى تو ظرف. ده روز که تمام شد باید معجونو اونقده بجوشونى تا این رنگى بشه. وقت جوشیدن باید یه وردى بخونى که کسى اونو بلد نیس و عجوزه‏اى پنجاه بار داخل پاتیل تف غلیظ و کشدار بیندازد. وقتى جوشونده ور مى‏آد، صافش که کردى، مى‏شه معجون «گربه‏گردان». حالا بچه‏جون، زودباش بپر توى زیرزمین و گونى‏ها رو بیار بالا. کارت که تموم شد برگرد بیا توى اتاق تا بهت بگم بعداً چه کار بکنى.»
در حالى که از بوى مشمئزکننده معجون و حرف‏هاى خانم مارپل داشت حالم به هم مى‏خورد، چند بارى سرم را به علامت متوجه شدن تکان داده و به سرعت به طرف زیرزمین دویدم. منى که با آن هیکلم به سختى خودم را این طرف و آن طرف مى‏کشاندم، حالا مجبور بودم در چند نوبت کیسه‏هاى 20 کیلویى سیب‏زمینى و پیاز را کول کرده و با احتیاط پایم را روى آجرهاى شکسته پله‏هاى آن زیرزمین تاریک و سرد بگذارم
و با فلاکت آن کیسه‏هاى سنگین را بیاورم بالا. آخرین کیسه را آورده بودم توى ایوان که خانم مارپل بالاى سرم سبز شد.
گفت: «وقتى قرضتو دادى بهت مى‏گم چى کار بکنى. با این معجونى که توى جیب دارى کار تموم نمى‏شه. حالیت هس چى مى‏گم؟»
ناى نداشتم بهش جواب بدهم. خدایى‏اش از نفس افتاده بودم.
*
نشانى دکان را داشتم. قیافه «سالار» را هم شب خواستگارى، وقتى داشتند خداحافظى مى‏کردند، از پشت‏بام دیده بودم.
خودم را به پشت دیوارى کشانیدم و یواشکى نگاه کردم. مغازه باز بود و «سالار» جلوى در مغازه‏اش دوچرخه‏اى را وارونه خوابانیده بود و با زنجیرش ور مى‏رفت. اصلاً حواسش به اطرافش نبود. پاورچین پاورچین جلو مى‏رفتم. در یک لحظه درِ شیشه معجون را باز کردم و به در و دیوار ریختم. بقیه معجون را هم از همان پشت سر، روى لباس‏هاى «سالار» پاشیدم. به ناگاه، «سالار» جستى زد و به پشت سرش نگاه کرد. اما من با تمام قدرتى که در پاهایم سراغ داشتم پا به فرار گذاشته بودم.
*

تا به خانه برسم فکر و خیال برم داشته بود که من چکار کرده‏ام. آیا کسى نخواهد فهمید که این من بودم که «سالار» را تبدیل به یک گربه کردم؟ آیا رازم فاش نخواهد شد؟ آیا واقعاً وقتى که معجون را به «سالار» و در و دیوار مى‏پاشیدم هیچ کس مرا ندیده بود؟
هر چه بیشتر به عواقب کارم فکر مى‏کردم بیشتر ترس به سراغم مى‏آمد. من بچه شرّى بودم، اما تا آن روز کسى را گربه نکرده بودم.
توى همین فکر و خیال‏ها بودم که مژگان به سراغم آمد.
- هان، چیه؟ بازم که زانوى غم به بغل گرفتى. آدم واسه عروسى خواهرش باید بالا پایین بپره و خوشحالى بکنه.
با اخم گفتم: «آره، ارواح شیکمش. تا که من بذارم.»
مژگان ابروهایش را درهم کشید و با ناراحتى گفت: «اِ وا! قلى، این چه حرفیه تو مى‏زنى؟ به خدا آقاسالار جوون خوبیه. خودساخته‏س. هم‏ردیف خود ماست. طبقه سه‏اى‏یه.»
یکهویى از دهانم در رفت.
- وقتى میو میو کردنش رو مشاهده نمودید از صرافتش مى‏افتید، آبجى‏خانوم.
از شانسم، مژگان متوجه منظورم نشد.
با همان صداى مهربانش پرسید: «آخه، قلى‏جان واسه چى با او دشمنى مى‏کنى؟ من که دلیلشو نمى‏فهمم.»
ناگهان بغضم گرفت.

- شوما که حال منو نمى‏فهمید. فقط به فکر خودتونین. تو که برى قلى نابود مى‏شه، تنهاى تنها مى‏شه. تا وقتى من توى این خونه‏ام تو هم باید باشى همین و بس.
چشم‏هاى درشت مژگان از تعجب گرد شده بودند.
- قلى، این چه حرف‏هاییه که از دهنت بیرون مى‏آد؟ خدا اون روزو نیاره که تو نابود بشى. الهى که من پیش‏مرگ داداش‏قلى‏ام بشم.
در واقع تنها کسى که در زندگى قربان صدقه‏ام مى‏رفت آبجى «مژى»م بود. وقتى نازم را مى‏کشید، توى دلم غش و ریسه مى‏رفتم. اما این دفعه خوشحالى‏ام بیشتر از چند دقیقه دوام نیاورد چرا که بار دیگر به یاد قضیه گربه افتادم. براى اینکه چشم‏هایم به چشم‏هاى مژگان ننشیند سرم را برگرداندم.
*
پشت دیوار قایم شده بودم. کوچه خلوت بود. درِ دکانش باز بود اما از «سالار» خبرى نبود. قلبم در سینه بدجورى به تپش افتاده بود. آیا واقعاً «سالار» حالا یک گربه بود؟
چند دقیقه دیگر هم صبر کردم. اما نه کسى توى مغازه مى‏رفت و نه کسى بیرون مى‏آمد. دیگر داشتم مطمئن مى‏شدم که معجون ننه‏مارپل کار خودش را کرده و خواستگار آبجى‏مژگان من یک گربه شده است. حدس مى‏زدم خجالت مى‏کشد پایش را از دکانش بیرون بگذارد. در این زمان یکهویى فکرى به خاطرم رسید. با خودم شروع کردم به معو معو کردن. از معوهاى کوتاه شروع کردم: «معو ... معو ... معو ...»
اما چون هیچ خبرى نشد با صداى بلندتر و پشت سر هم معو کردم. «معو ... معو ... معو ... معو ...»
و باز هم چون خبرى نشد، بى‏اختیار چشم‏هایم را بستم و با صداى خیلى بلند معو کردم. دیگر حوصله‏ام سر رفته بود. سرم را دور گردن مى‏پیچاندم و با غیظ معو مى‏کردم.
در این حیص و بیص حس کردم یکى از پشت سر پسِ گردنم را چنگ زد.
- به، به، عجب گربه چاق و چله‏اى!
چشم‏هایم را باز کردم، «سالار» بود. سالم و بى‏هیچ شباهتى به گربه‏ها.
با تندى پرسید: «تو اینجا چى کار مى‏کنى؟ چرا دیروز اون آب بوگندو رو به من پاشیدى؟ منظورت از این کارا چیه؟ واسه چى میو میو مى‏کنى؟ اصلاً تو کى هستى؟»
هنوز در بُهت بودم.
یواش گفتم: «یقه‏ام رو ول کن.»
از من جدا شد. پرسید: «خیلى خوب، حالا بگو اسمت چیه و چرا این کارها رو مى‏کنى؟»
دیگر راهى پیش پایم نمى‏دیدم. ناچار بودم خودم را معرفى کنم.
- من قلى‏ام. داداش کوچیکه آبجى‏مژگان. همون که شوما به خواستگاریش اومدین. همون که شوما مى‏خوایین از من جداش کنین.
تا اسم مژگان را شنید گل از گلش شکفت و از این رو به آن رو شد.
- جدى مى‏گى؟ پس تو قلى هستى؟ شنیده بودم خیلى وابسته آبجى مژگانتى. اما تا این حد؟ اینم خودش یه نوعشه. باشه، مهم نیس. خوب شد با پاى خودت آمدى. مى‏خواستم پیدات کنم و بپرسم چرا از من فرار مى‏کنى. نکنه ازم بدت مى‏آد؟ اگه چیزى از من شنیدى یا کسى چیزى بهت گفته، خب، مرد و مردونه حرفتو بزن. مطمئن باش طاقتشو دارم.
خیلى بى‏شیله پیله بود. لحن صدا و گفتارش آنقدر صادقانه بود که هاى و هویم بالکل ریخت و مجبور شدم همه چیز را بریزم روى دایره.
حرف‏هایم که تمام شدند «سالار» دستى روى شانه‏ام گذاشت. شانه‏ام را فشرد و گفت: «قلى‏جان، من و آبجى‏ات که نمى‏خواهیم برویم آن سر دنیا. خانه ما چهار کوچه آن طرف‏تر است. از همین جا مى‏توانم نشانت بدهم. تو هر وقت دلت خواست مى‏توانى بیایى پیش خواهرت. اصلاً هر روز بعد از مدرسه‏ات یکراست بیا خانه ما، خوبه؟ ناهارا هم میهمان ما باش. از بابت خورد و خوراک که اصلاً نگران نباش. بهت قول شرف مى‏دم. دیگه چى؟»
و دستم را گرفت و برد ساندویچى سر کوچه و یک ساندویچ همبرگر و یک ساندویچ کالباس خشک ممتاز با دو نان اضافه خرید و داد دستم. وقتى ساندویچ‏ها را قورت مى‏دادم، احساس مى‏کردم دارم نمک‏گیرش مى‏شوم.
«سالار» آنقدر برایم گفت و گفت که علاوه بر اینکه نرم شدم شرمنده معجون‏پاشى‏ام نیز شده بودم. اما هر چه اصرارم کرد قضیه پاشیدن معجون را برایش نگفتم. در عوض، بعد از خداحافظى از «سالار» به سرعت راهىِ خانه خانم مارپل شدم. از او خواستم پادزهر معجون «گربه‏گردان» را به من بدهد چرا که پشیمان شده‏ام و دیگر نمى‏خواهم «سالار» گربه بشود.
خانم مارپل خندید و گفت: «پسرجون من به اندازه یه هزارى از اون معجون بهت داده بودم. تو این دوره و زمونه نه از هزار تومن بخارى بلند مى‏شه، نه از معجون هزار تومنى. برو و خیالت راحت باشه. معجونش کاملاً بى‏بخار بود.»
به دو، طرف خانه دویدم. مى‏خواستم هر چه زودتر آبجى «مژى» را ببینم.