خانم مارپل اشتباه نمىکند
رفیع افتخار
تا وارد خانه شدم و در را پشت سرم بستم، ننه از توى ایوان داد کشید: «ذلیلمرده، تا حالا کجا بودى؟ آخه چرا لباسات خاکیه؟ بازم با کى دعوات شده؟ نونا کو؟»
با دست، شلوار خاکىام را تکاندم و نیشم را تا آخر باز کردم.
- سلام ننهخانوم. خیالتون تخت. امروز از دعوا معوا خبرى نبوده. من فقط یه ریزه شرّم. شوما هنوز بچه شرّ ندیدین. با اجازهتون، سر راه مدرسه یه هفت هشت دس با بر و بچهها گل کوچیک بازى کردیم. اى، بفهمى نفهمى یه خورده گرد و خاکى شدیم. نونم، ایناهاش.
کیف مدرسهام را باز کردم و سنگکها را بیرون آوردم. در همان حال یک تکه بزرگ از نان کَندم و در دهانم گذاشتم و با دهان پر گفتم: «بفرمایید. اینم پنج تا سنگک خاشخاشى داغِ داغ.»
ننه با عصبانیت نانها را گرفت و گفت: «تو که سه تا شو آش و لاش کردى. الهى کارد به اون شکم تو یکى بخوره بلکه از دستت راحت بشم. حالا زود باش. زود باش برو خودتو تر و تمیز کن که امشب مهمون داریم.»
باورم نمىشد. ما و میهمان؟ پرسیدم: «مهمون؟»
ننه با بىحوصلگى جواب داد: «آره، قراره واسه خواهرت خواستگار بیاد. دِ، یالله، بجنب!»
ناگهان خشکم زد و دهانم باز ماند.
ننه داد کشید: «اون دهن صاحبمردهات رو چرا باز مىکنى؟ ببندش حالمو به هم زدى.»
لقمهام را قورت دادم و پرسیدم: «مگه خواهر ما از زیر بوته عمل اومده هر کى دلش خواس سرش رو بندازه پایین و بیاد خواستگاریش؟ یه بزرگترى گفتن یه ...».
ننه پرید وسط حرفم.
- خوبه، خوبه. بذار مویز بشى بعد گرد و خاک کن. خناقگرفته. دفه آخرت باشه صداتو واسم کلفت مىکنى. فقط بلده رو دولا عرضِ هیکلش بکشه. یه کم مُخِتو گنده کن که بفهمى با بزرگترت چه جورى باید حرف بزنى.
جوابش را ندادم. کیفم را به زمین کوبیدم و با عصبانیت به طرف آشپزخانه به راه افتادم. جاى مژگان آنجا بود. مثل همیشه داشت ظرف مىشست. توى چارچوب در ایستادم و داد کشیدم: «مژى، ننه چى مىگه؟»
مژگان با همان مهربانى همیشگى به طرفم برگشت.
- سلام، قلى. چیه، چته، بازم که آمپرت بالاس؟
چشمهایم را برایش تنگ کردم و پرسیدم: «راستشو بگو قراره واست خواستگار بیاد؟»
با خنده جواب داد: «خب آره، مگه عیبى داره؟»
دیگر نتوانستم چیزى بگویم چون بغض گلویم را فشرد. فقط توانستم زیرلبى بگویم: «اى نامرد!» و راهم را کشیدم و رفتم. مژگان پشت سرم داد کشید: «بیا بشین غذاتو بخور. غذات آمادهس. قلى، مىدونم گشنهاى. واسهت کتلت درس کردم. چرا قهر مىکنى؟»
*
شب، میهمانان آمدند. داماد، اسمش «سالار» بود و دکان پنچرگیرى داشت. من از غصهام پیش میهمانان نرفتم و هر چه هم اصرار کردند از تصمیمم دست نکشیدم. زمانى که مژگان سینى چاى را مىبرد، اشک توى چشمهایم حلقه زده بود. بالاخره نتوانستم طاقت بیاورم. بلند شدم و به پشتبام رفتم. نمىتوانستم به خود بقبولانم که مژگان دارد مىرود و من تنهاى تنها مىشوم.
تابستان بود، اما باد خنکى مىوزید. ستارهها تمام پهنه آسمان را پر کرده بودند. چمباتمه زدم و به ستارهها چشم دوختم. چشم گرداندم به آسمان. مىخواستم درشتترین و درخشانترین ستاره آسمان را پیدا کنم. بالاخره هم پیدایش کردم. چشم دوختم بهش و سفره دلم را برایش گشودم.
با بغض به ستاره گفتم: «اى ستاره که اون بالا نشستهاى و واسه خودت حال مىکنى، اما از حال ما فقیر بیچارهها بىخبرى. ستارهجان، امشب، شب خواستگارى خواهرمه. لابد چند وقت دیگهم مىآن با خودشون مىبرنش. اون مىره و قلى فلکزده تنها مىمونه. اى روزگار بچهکُش! اى، اى! آخه چرا هیچکى توى فکر من نیس؟ اون از بابامون که از صُب تا آخر شب، سر ساختموناى مردمه و گچ به دیفارا مىماله. اون از ننهمون که واسه کمکخرجى، یا سبزى پاک مىکنه یا مشغول شستن رخت و لباسِ آدماى پولداره. منم و پنج برادر که هر کدومشون مشغول یه کاریَن. پس کى واسه تهتغارى خونه مىمونه؟ همین یک فروند آبجىمژى. اینم که داره مىره. از فردا باید روى شکممون آجر ببندیم. هیچى دیگه، گشنه و تشنه از مدرسه که برمىگردى باید سماق مک بزنى. آخه ستارهجون، تقصیر من چیه که با سیزده سال سن،
هیکل میکل 65 کیلو گوشت و چربى بالا آورده. از شکم که بگذریم، توى این دنیاى بزرگ، آبجىمژى تنها آدمیه که هواى ما رو داره. آره ...».
همین طورى زل زده بودم به ستاره و با آن حرف مىزدم و درد دل مىکردم که ناگهان فکرى دوید توى کلهام و بالکل از آن حالت بیرونم آورد. در همین اثنا ناگهان احساس کردم یکى بالاى سرم ایستاده است. نگاه کردم. مژگان بود. بازویم را گرفت.
- واه! قلى، چرا اینجا نشستى؟ نمىدونى چند جا را دنبالت گشتم.
بازویم را کشیدم و با خشم داد زدم: «ولمکن. تو برو به مهمونات برس.»
مژگان با ملایمت گفت: «آخه قلىجان، من که بالاخره یه روزى باید برم خونه شوهر!»
با پوزخند گفتم: «آره، جون خودت. حتمنى مىرى.»
*
زنگ در را فشردم.
ننه مارپل از توى آیفون پرسید: «کیه؟»
صدایش تودماغى بود.
- منم، قلى.
- قلى؟
- آره، ننهمارپل. پسر بدرىخانوم. بابام اوس نادعلى بنّاس که سال پیش توى خونتون بنّایى مىکرد.
- چى کار دارى؟
- شوما درو باز کنین. باید حضوراً خدمتتون عرض کنم.
ننهمارپل دکمه آیفون را زد. در باز شد. داخل خانه شدم. خانهاى درندشت بود. ننهمارپل تنها زندگى مىکرد. در واقع یک سه چهار سالى مىشد که ننهمهتاج به ننهمارپل تغییر نام داده بود. خود پیرزن هم از اسم مارپل بیشتر خوشش مىآمد. شنیده بودم مىگفتند ننهمهتاج جادوگر محله است و سِحر و جادو و دوا و درمان مىکنه. اما زمانى که ننهمهتاج چند بار مچ سارقین و دزدها را گرفت، دیگر اهل محل به او گفتند خانم مارپل یا ننهمارپل. او یک بار مچ دزدى را که خواسته بود کیف زنى را برباید، در قسمت زنانه اتوبوس شرکت واحد گرفته بود. یک بار هم مشغول سرک کشیدن به داخل خانه همسایه بوده که چند دزد را مىبیند و فىالفور به پلیس 110 اطلاع مىدهد. یک بار دیگر در خیابان با عصایش به سر یک سارق در حال فرار مىکوبد و ناکارش مىکند. سه چهار بارى هم در قضیه چند دزدى، انگشت روى افرادى مىگذارد و از قضا حدسش درست از آب در مىآید. به همین دلیل در ابتدا اهالى به شوخى مىگفتند: خانم مارپل، اما کم کم این اسم رویش ماند. هر چند که مردم بازهم براى نسخهپیچى و رفع بلا و درد و گرفتارى به او مراجعه مىکردند.
خانم مارپل پرسید: «چى مىخواى پسرجون؟» گفتم: «جسارتاً یه مشکلى واسمون پیدا شده که فقط به دس باکفایت شوما حل مىشه.»
خانم مارپل پرسید: «مشکل دارى؟»
- آره، ننهمارپل. یه دواى مَشت لازم دارم. دوس دارم دواش یادگارى باشه.
- گفتى پسر اوس نادعلى بنّایى؟
- بله، ننهمارپل. یادتون که مىآد؟
- مایهشو دارى پسرجون؟
پا به پا کردم.
- خیالى نیس. فعلاً این هزارى رو داشته باشین، بقیهشو قسطى حساب مىکنیم. نگرون اون نباشین. با هم راه مىآییم.
و از جیبم یک هزار تومانى در آوردم و به طرفش دراز کردم. خانممارپل هزار تومانى را گرفت و آن را خوب وارسى و پشت و رو کرد. وقتى مطمئن شد اسکناس تقلبى نیست عینک استکانى روى دماغش را جابهجا کرد و کشدار پرسید: «مشکلت چیه؟»
سینه را صاف کردم.
- واللَّه ننهمارپل، ما یه آبجى داریم عین دسته گل. عین ماه. اصلنى خود ماه. ممکنه شوما هم اوصافشون رو شنفته باشین. بگذریم، بیشتر تعریفش نمىکنیم. فکر نکنین چون آبجىِ ماس ازش خوب مىگیم و بهبه چهچهش مىکنیم. آره، یه چند روزیه یکى پیدا شده مزاحم خواهرمون مىشه. ما هم به تلافى تصمیم گرفتیم یه دوایى به خوردش بدیم و چپ و راستش کنیم ... دوس داریم سر جاش بنشونیمش ... مىخوایم این جونور، هم از هاریش بیفته و هم بىخیال آبجى«مژى» ما بشه.
خانم مارپل پرسید: «دوست دارى تبدیل به گربهاش بکنى؟ اگر مىخواى گربه بشه معجونش رو آماده دارم.»
من که همین طورى یک چیزى پرانده بودم و از زبانم کلمهاى در رفته بود، پرسیدم: «یعنى، مىشه شکل گربه؟»
- معجونش تازهس. همین هفته پیش درستش کردم.
همه چیز به خودى خود و خوب پیش مىرفت.
شاد و شنگول گفتم: «ننهمارپل، دس و پنجهتون درد نکنه. لابد بهتون الهام شده واسه من نیگهش داشتین. اگه بدونین چقده ازش بدم مىآد. مىخوام کارى کنین مث گربه آب نکشیده میو میو کنه.»
خانم مارپل سرى تکان داد و گفت: «دنبالم بیا!»
به دنبالش رفتم. داخل اتاقى شد که پر از شیشه و پاتیل و خمره بود و بوى نا مىداد. خانممارپل شیشه کوچکى را از میان شیشههاى کوچک و بزرگ روى رف برداشت و به طرفم گرفت.
- این همان معجون «گربهگردان» است.
شیشه را گرفتم و با کنجکاوى نگاهش کردم. شیشهاش، از همان شیشههاى شربت سینه و سرفه بود. داخل شیشه مایع سبز کدرى بود که بوى بسیار بدى مىداد.
در این موقع خانممارپل پرسید: «کارش چیه؟»
همان طور که غرق تماشاى مایع داخل شیشه بودم گفتم: «کارِ کى؟»
خانم مارپل با صداى بلندترى گفت: «کار همین کسى که قراره بشه گربه.»
- آهان! کارش؟ ... چیزه ... پنجرگیره.
- اسمش چیه؟
- اسمش؟ سالاره.
خانم مارپل مکثى کرد و بعد گفت: «فهمیدم. نصف معجون را به دکانش مىپاشى. بقیهشم به خودش.»
- به سر و صورتش؟
- نه، به لباساش.
در حالى که دماغم را با دو انگشت گرفته بودم، شیشه را در جیبم گذاشتم.
پرسیدم: «چرا این معجون اینقده بوى بد مىده؟»
خانم مارپل اخم کرد.
- بچهجون تا حالا کسى جرئت نکرده توى کار من سرک بکشه. بزرگتر از تو هم نمىتونه از کار من سر در بیاره. مىخواستى معجون بوى خوش بده؟ از هیچ معجونى بوى خوش بلند نمىشه.
خانممارپل را ناراحت کرده بودم. دستپاچه گفتم: «ننهمارپل
ما که قصد نداشتیم از کارتون سر در بیاریم. ما حالیمون هس شوما اوساى جادو و جنبلید. کارتون حرف نداره. بىشوخى مىگم. فقط دوس داشتیم بدونیم این دوا از چى ساخته شده. همین و بس.»
خانم مارپل گفت: «حالا که خیلى دلت مىخواد، بهت مىگم. عوضش چند گونى پیاز سیبزمینى رو از زیرزمین مىآرى بالا و مىخوابونى توى ایوون. زور و بازوشو که دارى! خب، برا دُرُسکردن این معجون اول باید رو جوشونده پنجه پاى موش یه مثقال پشم بز بریزى. کارت که تموم شد سه روز صبر مىکنى و بعد از سه روز دو تا سوسک خشکشده رو وسط دو تا انگشتهات مىگیرى و خوب مىسابى تا پورد بشن. بعد این پودر رو بهش اضافه مىکنى. بعدش دُم یک مارمولک رو به هفت قسمت مىکنى و مىاندازى توى یک هاون و خوب مىکوبى. وقتى خوب له شد آبش را جدا مىکنى و به پاتیلت اضافه مىکنى. دور تا دور پاتیل رو گوشت خر مرده مىچینى و تا ده روز، هر روز سر ده خرمگس رو مىکوبى و با دل
و قلوه این موشهاى گندهاى که توى جوىهاى آب و کانالها رفت و آمد دارند قاطى مىکنى و مىریزى تو ظرف. ده روز که تمام شد باید معجونو اونقده بجوشونى تا این رنگى بشه. وقت جوشیدن باید یه وردى بخونى که کسى اونو بلد نیس و عجوزهاى پنجاه بار داخل پاتیل تف غلیظ و کشدار بیندازد. وقتى جوشونده ور مىآد، صافش که کردى، مىشه معجون «گربهگردان». حالا بچهجون، زودباش بپر توى زیرزمین و گونىها رو بیار بالا. کارت که تموم شد برگرد بیا توى اتاق تا بهت بگم بعداً چه کار بکنى.»
در حالى که از بوى مشمئزکننده معجون و حرفهاى خانم مارپل داشت حالم به هم مىخورد، چند بارى سرم را به علامت متوجه شدن تکان داده و به سرعت به طرف زیرزمین دویدم. منى که با آن هیکلم به سختى خودم را این طرف و آن طرف مىکشاندم، حالا مجبور بودم در چند نوبت کیسههاى 20 کیلویى سیبزمینى و پیاز را کول کرده و با احتیاط پایم را روى آجرهاى شکسته پلههاى آن زیرزمین تاریک و سرد بگذارم
و با فلاکت آن کیسههاى سنگین را بیاورم بالا. آخرین کیسه را آورده بودم توى ایوان که خانم مارپل بالاى سرم سبز شد.
گفت: «وقتى قرضتو دادى بهت مىگم چى کار بکنى. با این معجونى که توى جیب دارى کار تموم نمىشه. حالیت هس چى مىگم؟»
ناى نداشتم بهش جواب بدهم. خدایىاش از نفس افتاده بودم.
*
نشانى دکان را داشتم. قیافه «سالار» را هم شب خواستگارى، وقتى داشتند خداحافظى مىکردند، از پشتبام دیده بودم.
خودم را به پشت دیوارى کشانیدم و یواشکى نگاه کردم. مغازه باز بود و «سالار» جلوى در مغازهاش دوچرخهاى را وارونه خوابانیده بود و با زنجیرش ور مىرفت. اصلاً حواسش به اطرافش نبود. پاورچین پاورچین جلو مىرفتم. در یک لحظه درِ شیشه معجون را باز کردم و به در و دیوار ریختم. بقیه معجون را هم از همان پشت سر، روى لباسهاى «سالار» پاشیدم. به ناگاه، «سالار» جستى زد و به پشت سرش نگاه کرد. اما من با تمام قدرتى که در پاهایم سراغ داشتم پا به فرار گذاشته بودم.
*
تا به خانه برسم فکر و خیال برم داشته بود که من چکار کردهام. آیا کسى نخواهد فهمید که این من بودم که «سالار» را تبدیل به یک گربه کردم؟ آیا رازم فاش نخواهد شد؟ آیا واقعاً وقتى که معجون را به «سالار» و در و دیوار مىپاشیدم هیچ کس مرا ندیده بود؟
هر چه بیشتر به عواقب کارم فکر مىکردم بیشتر ترس به سراغم مىآمد. من بچه شرّى بودم، اما تا آن روز کسى را گربه نکرده بودم.
توى همین فکر و خیالها بودم که مژگان به سراغم آمد.
- هان، چیه؟ بازم که زانوى غم به بغل گرفتى. آدم واسه عروسى خواهرش باید بالا پایین بپره و خوشحالى بکنه.
با اخم گفتم: «آره، ارواح شیکمش. تا که من بذارم.»
مژگان ابروهایش را درهم کشید و با ناراحتى گفت: «اِ وا! قلى، این چه حرفیه تو مىزنى؟ به خدا آقاسالار جوون خوبیه. خودساختهس. همردیف خود ماست. طبقه سهاىیه.»
یکهویى از دهانم در رفت.
- وقتى میو میو کردنش رو مشاهده نمودید از صرافتش مىافتید، آبجىخانوم.
از شانسم، مژگان متوجه منظورم نشد.
با همان صداى مهربانش پرسید: «آخه، قلىجان واسه چى با او دشمنى مىکنى؟ من که دلیلشو نمىفهمم.»
ناگهان بغضم گرفت.
- شوما که حال منو نمىفهمید. فقط به فکر خودتونین. تو که برى قلى نابود مىشه، تنهاى تنها مىشه. تا وقتى من توى این خونهام تو هم باید باشى همین و بس.
چشمهاى درشت مژگان از تعجب گرد شده بودند.
- قلى، این چه حرفهاییه که از دهنت بیرون مىآد؟ خدا اون روزو نیاره که تو نابود بشى. الهى که من پیشمرگ داداشقلىام بشم.
در واقع تنها کسى که در زندگى قربان صدقهام مىرفت آبجى «مژى»م بود. وقتى نازم را مىکشید، توى دلم غش و ریسه مىرفتم. اما این دفعه خوشحالىام بیشتر از چند دقیقه دوام نیاورد چرا که بار دیگر به یاد قضیه گربه افتادم. براى اینکه چشمهایم به چشمهاى مژگان ننشیند سرم را برگرداندم.
*
پشت دیوار قایم شده بودم. کوچه خلوت بود. درِ دکانش باز بود اما از «سالار» خبرى نبود. قلبم در سینه بدجورى به تپش افتاده بود. آیا واقعاً «سالار» حالا یک گربه بود؟
چند دقیقه دیگر هم صبر کردم. اما نه کسى توى مغازه مىرفت و نه کسى بیرون مىآمد. دیگر داشتم مطمئن مىشدم که معجون ننهمارپل کار خودش را کرده و خواستگار آبجىمژگان من یک گربه شده است. حدس مىزدم خجالت مىکشد پایش را از دکانش بیرون بگذارد. در این زمان یکهویى فکرى به خاطرم رسید. با خودم شروع کردم به معو معو کردن. از معوهاى کوتاه شروع کردم: «معو ... معو ... معو ...»
اما چون هیچ خبرى نشد با صداى بلندتر و پشت سر هم معو کردم. «معو ... معو ... معو ... معو ...»
و باز هم چون خبرى نشد، بىاختیار چشمهایم را بستم و با صداى خیلى بلند معو کردم. دیگر حوصلهام سر رفته بود. سرم را دور گردن مىپیچاندم و با غیظ معو مىکردم.
در این حیص و بیص حس کردم یکى از پشت سر پسِ گردنم را چنگ زد.
- به، به، عجب گربه چاق و چلهاى!
چشمهایم را باز کردم، «سالار» بود. سالم و بىهیچ شباهتى به گربهها.
با تندى پرسید: «تو اینجا چى کار مىکنى؟ چرا دیروز اون آب بوگندو رو به من پاشیدى؟ منظورت از این کارا چیه؟ واسه چى میو میو مىکنى؟ اصلاً تو کى هستى؟»
هنوز در بُهت بودم.
یواش گفتم: «یقهام رو ول کن.»
از من جدا شد. پرسید: «خیلى خوب، حالا بگو اسمت چیه و چرا این کارها رو مىکنى؟»
دیگر راهى پیش پایم نمىدیدم. ناچار بودم خودم را معرفى کنم.
- من قلىام. داداش کوچیکه آبجىمژگان. همون که شوما به خواستگاریش اومدین. همون که شوما مىخوایین از من جداش کنین.
تا اسم مژگان را شنید گل از گلش شکفت و از این رو به آن رو شد.
- جدى مىگى؟ پس تو قلى هستى؟ شنیده بودم خیلى وابسته آبجى مژگانتى. اما تا این حد؟ اینم خودش یه نوعشه. باشه، مهم نیس. خوب شد با پاى خودت آمدى. مىخواستم پیدات کنم و بپرسم چرا از من فرار مىکنى. نکنه ازم بدت مىآد؟ اگه چیزى از من شنیدى یا کسى چیزى بهت گفته، خب، مرد و مردونه حرفتو بزن. مطمئن باش طاقتشو دارم.
خیلى بىشیله پیله بود. لحن صدا و گفتارش آنقدر صادقانه بود که هاى و هویم بالکل ریخت و مجبور شدم همه چیز را بریزم روى دایره.
حرفهایم که تمام شدند «سالار» دستى روى شانهام گذاشت. شانهام را فشرد و گفت: «قلىجان، من و آبجىات که نمىخواهیم برویم آن سر دنیا. خانه ما چهار کوچه آن طرفتر است. از همین جا مىتوانم نشانت بدهم. تو هر وقت دلت خواست مىتوانى بیایى پیش خواهرت. اصلاً هر روز بعد از مدرسهات یکراست بیا خانه ما، خوبه؟ ناهارا هم میهمان ما باش. از بابت خورد و خوراک که اصلاً نگران نباش. بهت قول شرف مىدم. دیگه چى؟»
و دستم را گرفت و برد ساندویچى سر کوچه و یک ساندویچ همبرگر و یک ساندویچ کالباس خشک ممتاز با دو نان اضافه خرید و داد دستم. وقتى ساندویچها را قورت مىدادم، احساس مىکردم دارم نمکگیرش مىشوم.
«سالار» آنقدر برایم گفت و گفت که علاوه بر اینکه نرم شدم شرمنده معجونپاشىام نیز شده بودم. اما هر چه اصرارم کرد قضیه پاشیدن معجون را برایش نگفتم. در عوض، بعد از خداحافظى از «سالار» به سرعت راهىِ خانه خانم مارپل شدم. از او خواستم پادزهر معجون «گربهگردان» را به من بدهد چرا که پشیمان شدهام و دیگر نمىخواهم «سالار» گربه بشود.
خانم مارپل خندید و گفت: «پسرجون من به اندازه یه هزارى از اون معجون بهت داده بودم. تو این دوره و زمونه نه از هزار تومن بخارى بلند مىشه، نه از معجون هزار تومنى. برو و خیالت راحت باشه. معجونش کاملاً بىبخار بود.»
به دو، طرف خانه دویدم. مىخواستم هر چه زودتر آبجى «مژى» را ببینم.