او آمده تا فقط در کنار تو باشد
نفیسه محمدى
باز هم از دست خودت ناراحتى. دلت مىخواهد گریه کنى. شاید هم دلت مىخواهد با کسى درد دل کنى. اما عجیب است، که هیچ کس را مَحرم خودت نمىدانى و فکر مىکنى که همه به تو دروغ مىگویند. در این لحظههایى که از خودت بیزارى، فکر مىکنى که خستهتر از همیشه هستى و احتیاج به یک خواب طولانى دارى، اما مىدانى که این احساس بد به این سادگىها هم از سرت بیرون نمىرود.
دستت را به گلدان سرِ تاقچه مىزنى و گلدان مىافتد. «عاطفه» با چهرهاى که معلوم است از گریه خیس شده، داخل اتاق مىدود و تو مثل همیشه رویت را از او برمىگردانى. شاید از او خجالت مىکشى. شاید از رفتار چند دقیقه قبلت ناراحتى. اما «عاطفه» مثل همیشه خونسرد، در حالى که صداى هق هق گریهاش را مىشنوى، خردههاى گلدان شکسته را از روى زمین جمع مىکند. تو دوست دارى فریاد بکشى و از او به خاطر همه آرامشى که دارد، شکایت کنى. چرا او باید این همه تو را تحمل کند، چرا باید تو را به چشم کسى ببیند که نیاز به محبت دارى و چرا باید با تو مدارا کند. از دلسوزىهایش حالت به هم مىخورد. ولى ته قلبت مىدانى که او تنها کسى است که با این همه خلق و خوى تند، حتى بیشتر از مادر خودت، تو را تحمل مىکند. وقتى که خوب به ذهنت فشار مىآورى، مىبینى که وقتى مادر هنوز از پدر جدا نشده بود به خاطر این تندخویىها و لجبازىهایت کتکت زده بود، اما عاطفه با بیشترین فشار روحى که به خاطر تو داشت، حتى با تو بد هم حرف نزده بود. وقتى که این فکرها از ذهنت عبور مىکند، از خودت بدت مىآید. دلت مىخواهد در و دیوار را روى سرت خراب کنى، اما فایدهاى ندارد. دست خودت نیست، وقتى که شروع به جر و بحث و لجبازى مىکنى، فکرت خوب کار نمىکند، و فقط داد مىکشى و فریاد مىزنى. تازگىها که مسئله را بزرگتر کردهاى، پارچ آب را پرت مىکنى و شیشه اتاق را مىشکنى! شاید واقعاً دچار مشکل شدهاى، اما خودت هم خوب مىدانى که این کارها به خاطر «عاطفه» است. دلت نمىخواهد که او در خانه باشد و تو را تحمل کند، دلت نمىخواهد که اشتباهاتت را از پدرت مخفى کند و خودش را دلسوز تو نشان بدهد.
وقتى که او بعد از دو سال جدایى پدر و مادر، با پدرت ازدواج کرد و به خانه آمد، تصمیمت را گرفتى که هر طور شده شرّ او را از سرت کم کنى. یادت هست که به پدرت گفتى به هر قیمتى که باشد نمىگذارى «عاطفه» بیشتر از دو سال در خانهتان زندگى کند و خودت از خانه بیرونش مىکنى! پدرت هم فکر مىکرد که این حرفها به خاطر سر پرباد توست و تو خودبهخود خوب مىشوى. «عاطفه» هم که سعى مىکرد همه چیز را مخفى کند و نمىگذاشت پدر بفهمد که تو چه آتشى مىسوزانى! یادت هست که به مشاور مدرسهتان گفته بودى که نامادرىات چقدر تو را و پدرت را آزار مىدهد، به حدى که پدرت به فکر برگرداندن مادرت است و «عاطفه» چقدر از این حرفها دلگیر و نگران شده بود. تو هم منتظر عکسالعمل پدر شدى، اما دیدى که هیچ اتفاقى نیفتاد، حتى وقتى که به او گفتى که پدرت در محل کارش با یک خانم تلفنى حرف مىزند، و او را دوست دارد، باز هم او جریان را طورى که پدر بویى نبرد حل کرد، و از دروغ بودن حرفهاى تو مطمئن شد، چقدر خون، خونت را خورد و چقدر عصبانى شدى.
او دوست داشت که اعتماد تو را جلب کند، تا تو به عنوان یک زن غریبه که آمده زندگىات را به هم بریزد، به او نگاه نکنى و با او لجبازى نکنى. دوست داشت که با تو مثل یک دوست مهربان رفتار کند، اما تو از این رفتار او کلافه مىشدى، حتى وقتى که براى اولین بار مىخواست با پدر به مسافرت برود، آنقدر بهانه آوردى و داد و فریاد به راه انداختى، که خودش پدرت را منصرف کرد. واقعاً از او چه مىخواستى؛ اگر عاطفه هم از زندگى تو و پدرت بیرون مىرفت چه کسى مىآمد؟ مادر که همان ماههاى اول طلاقش، به خاطر لجبازى با پدر ازدواج کرده بود و در این دو سه سال حتى یک تماس کوچک هم با تو نگرفته بود تا حالت را بپرسد؛ شاید از این بازى عصبانى بودى؛ مادرت رفته بود سر زندگى جدید و حتى سراغى از تو که تنها فرزندش بودى، نمىگرفت. اما «عاطفه» از زندگى آرامش گذشته بود و خودش را به دردسرى که همه آن تو بودى، گرفتار کرده بود و گله و شکایتى نمىکرد.
یک بار که مادربزرگ را در خیابان دیدى از او سراغ مادر را گرفتى و او هم مثل غریبهها با تو رفتار کرد و گفت که مادرت خوشحال و سرحال است. تو هم عصبانى شدى و گفتى که خوشحالى و از
زندگىات راضى هستى و «عاطفه»، نامادرىات بهترین زنى است که دیدهاى. حتى بهتر از مادر است! خودت هم مىدانستى این حرفها را براى عصبانى کردن مادربزرگ گفتهاى. مادربزرگ هم پشت چشم نازک کرده بود و گفته بود که هیچ کس دایه مهربانتر از مادر نمىشود.
آیا هنوز «عاطفه» نتوانسته بود نظر تو را نسبت به خود عوض کند. تو خودت رفتار عاطفه را دیده بودى و مطمئن بودى که او واقعاً به تو علاقه دارد. چرا نمىتوانستى رفتارت را تغییر بدهى، آیا به خاطر کارهاى مادر و اطرافیانش نبود؟ آیا به خاطر طلاق مادر که فقط دو ماه طول کشیده بود؟ یا به خاطر دخالتهاى بىجاى مادربزرگ و دایى که مدام داخل زندگىتان سرک مىکشیدند. اما اگر واقعاً او مىرفت، مادر که برنمىگشت، چه اتفاقى مىافتاد؟ آیا زندگى پدر و یا زندگى خودت دستخوش اتفاقات بدتر و سختتر نمىشد؟
خانواده مادر فقط دوست داشتند که به همه بفهمانند پدر قادر نیست که بار زندگى را به دوش بکشد و علاوه بر این بدبین و شکاک است. تو هم داشتى به آنها کمک مىکردى، در حالى که او پدرت بود و همه توقعات و زحمتهایى را که تو برایش پیش مىآوردى، قبول مىکرد. در این دو سه سال نگذاشته بود که حداقل از لحاظ مالى به تو سخت بگذرد. اما مادر رفته بود، سراغى هم از تو نمىگرفت. بارها هم از خودت پرسیده بودى که او با پدر مشکل دارد، چرا سراغ من نمىآید؟ آیا من هم گوشهاى از مشکلات او هستم؟
خودت هم از این افکار خسته شدهاى، اما دلت مىخواهد همه چیز را وارونه ببینى. شاید اگر مادر ازدواج نکرده بود مىشد کارى کرد، اما حالا که همه چیز گذشته بود، پس تو براى چه چیز تلاش مىکردى؟ خودت خوب مىدانستى که پدر بدبین و کجخلق نیست و همه اینها بهانهاى بود تا مادر زندگىاش را ترک کند، پس چرا به آنها در نشان دادن عیبى که پدر نداشت کمک مىکردى؟ «عاطفه» هم که این وسط نقشى نداشت. در طول یک سال که با پدر ازدواج کرده بود، هیچ مشکلى نبود و محیط خانه آرام و بىسر و صدا بود و فقط تو عصبانى و ناراحت بودى. دنبال چه چیزى بودى؟ از لجبازىهایت چه نتیجهاى مىگرفتى؟
همه این فکرها وقتى که عصبانیت و داد و فریادت تمام مىشد، سراغت مىآمد. تو خودت را بارها مؤاخذه مىکردى، اما دریغ از یک معذرتخواهى خشک و خالى!
از جایت بلند مىشوى. گلویت خشک شده و مىسوزد. درِ اتاق را باز مىکنى. خبرى نیست. حتى صداى کار کردن «عاطفه» هم نمىآید. شاید خوابیده است. درِ اتاق خواب را باز مىکنى. آنجا هم نیست. شاید براى خرید بیرون رفته است. به طرف آشپزخانه مىروى، لیوان آب را برمىدارى تا سوزش گلویت را با خوردن آب آرام کنى. چشمت به ورقهاى که روى میز غذاست، مىافتد. «عاطفه» نوشته که براى همیشه رفته است. این را در نامهاى که براى پدر نوشته مىخوانى. تمام بدنت مىلرزد. بالاخره مادر و مادربزرگ با کمکهاى تو موفق شدند. بالاخره پدر تنها ماند و تو به همه این مشکلات کمک کردى! اما تو دوست ندارى که پدرت سرشکسته شود. دوست ندارى که دیگران فکر کنند، پدر واقعاً مشکل دارد، دوست ندارى که مشکلاتى را که تو به وجود آوردهاى به پدر نسبت بدهند. تو باید به پدر کمک کنى. به زندگىات، به زنى که آمده تا فقط با تو دوست باشد، آمده تا فقط در کنار تو باشد. همین!
به سرعت روسرىات را از روى جالباسى برمىدارى. چشمت به دسته کلید عاطفه مىافتد. آن را هم برمىدارى و با عجله در را باز مىکنى و به خیابان مىدوى! دلت مىخواهد او را زودتر پیدا کنى، تو باید با «عاطفه» به خانه برگردى. خانهاش چند کوچه بالاتر از خانه خودتان است.