نویسنده

 

استقلال هم حدى دارد!

رفیع‏افتخار

ماشین دارد مى‏رود. چه دوست دارم ماشینم بال داشت، پرواز مى‏کرد و ما را در چشم به هم زدنى به مقصد مى‏رسانید!
مقصد، آهان مقصد، چه کلمه باشکوهى! مقصد کجاست؟ آنجا که او در انتظار است.
با خود مى‏اندیشم که این روز بهترین، زیباترین و به یاد ماندنى‏ترین روز زندگى‏ام است.
زیر چشمى به آقاجان که بغل دستم نشسته و از آینه به مامان که روى صندلى عقب خودش را مچاله کرده است، نگاه مى‏کنم. لب و لوچه هر دویشان درهم است و بد جورى بغ کرده‏اند. مهم نیست! به زودى خواهند فهمید که حق به جانب پسرشان است. چکار مى‏توان کرد؟ آقاجان و مامان قدیمى هستند، آدم‏هایى از نسل گذشته! باشد. چه اهمیتى دارد؟ منّتى سَرَم ندارند. خانه‏ام را خودم خریده‏ام. ماشینم را خودم خریده‏ام. تا اینجایش را هم بهشان احترام گذاشته‏ام. دارم آنها را با خود مى‏برم. نمى‏توانستم تنهایى بروم؟ البته که مى‏توانستم!
اشکالى ندارد. بعداً خودشان مى‏فهمند. مى‏فهمند چقدر در اشتباه بوده‏اند. کى مى‏فهمند؟ زمانى که موفقیت‏هاى زیاد و خوشبختى فراوان آقاپسرشان را با همان چشم‏هاى خودشان دیدند. بله، آن وقت مى‏فهمند.
به آقاجان سپرده‏ام هیچ دخالتى نکند. همه چیز را خودم بریده‏ام و دوخته‏ام، تمام و کمال. به مامان هم همین طور. سپرده‏ام ساکت بماند. به آقاجان گفته‏ام از چیزهایى مثل آلودگى هوا و وضعیت ترافیک حرف بزند و مامان از آشپزى و دوخت و دوز.
باز هم صورت‏شان را نگاه مى‏کنم. همان طورى سگرمه‏هایشان درهم است.
پوزخند مى‏زنم.
از همان اولین روزى که مشغول کار شدم و شدم مهندس مشاور، تصمیم داشتم مستقل باشم. کم کم آپارتمانى خریدم و وسائل زندگى‏ام را جمع و جور کردم و یک روز با «رامش» آشنا شدم.
وقتى عزمم جزم شد که با «رامش» ازدواج کنم، سرزده پیش آقاجان و مامان رفتم و بى‏مقدمه گفتم: «همسر آینده‏ام را انتخاب کرده‏ام. شما براى حفظ ظاهر و فرمایشى مى‏آیید. هر چند که من و او این مراسم و سنت‏ها را از اصل و اساس و ریشه قبول نداریم. اما مجبوریم دیگر!» آقاجان و مامان یکّه مى‏خورند.
پشت‏بندش گفتم: «من که دیگر بچه نیستم. زندگى‏ام را خودم ساخته‏ام. زنم را دیده‏ام و پسندیده‏ام. گناه که نکرده‏ام.» و از خانه زدم بیرون تا سؤال‏پیچم نکنند.
همه چیز مطابق مراد است و «رامش»، همان دخترى است که آرزویش را دارم. دخترى که به استقلالش بسیار اهمیت مى‏دهد. حتماً باید به آقاجان و مامان بفهمانم جوانان امروزى چقدر متفاوتند و چقدر فکرشان باز است.
از خوشحالى توى پوستم نمى‏گنجم. پدال گاز را تا ته فشار مى‏دهم.
*
آقاجان نگاهى به میزبان مى‏کند و مى‏گوید: «یاد قدیم‏ها بخیر. وقت خواستگارى که مى‏شد از خانواده داماد شش هفت نفرى، از خانواده عروس هم چند نفرى دور هم جمع مى‏شدند و هر کدام میخى بر سرِ ستونِ آن وصلت مى‏کوبیدند تا خوب، محکم و پا برجا بشود.»
پدر «رامش» آه مى‏کشد.
- آقا! قربان دهنتان. از صدقه سر همین محکم‏کارى‏ها بود که قدیم قدیما، ازدواج‏ها عمرى دوام داشت؛ اما امروزه ... .
«رامش» نگاه تندى به پدرش مى‏اندازد. با نگاهش مجبورش مى‏سازد حرفش را عوض بکند.
- چه مى‏شه کرد. دوره زمونه عوض شده، امروزه عوض بزرگ‏ترها، کوچک‏ترها تصمیم مى‏گیرند. خوب، زندگى خودشان است. بگذار در ... .
باز «رامش» چشم‏غره مى‏رود. پدرش دهانش را مى‏بندد و دیگر چیزى نمى‏گوید. در دلم و با نگاهم صدها بار او را تحسین مى‏کنم.
*
ازدواجمان سر مى‏گیرد. سالنى مى‏گیریم و هر چه دوست و آشنا داریم دعوت مى‏کنیم. سرِ ساعت صاحب سالن با عذرخواهى اعلام مى‏کند: وقت ما تمام شده است. من و «رامش» سوار ماشین مى‏شویم تا براى گذراندن دوران ماه عسل‏مان به شمال برویم. در حالى که صاحب سالن میهمانان را به خیابان هدایت و چراغ‏ها را خاموش مى‏کند ما مى‏رویم تا چراغ زندگى مشترک‏مان را روشن نماییم. چراغ زندگى، هان! شمع فروزانى که از استقلال راهمان نشأت گرفته و مى‏سوزد.
*
شاید ماهها طول بکشد تا کیسه‏اى پوسیده، تار و پودش از هم بگسلد و براى تمامى عمر متلاشى شود اما زندگى مشترک من و «رامش» بیش از چند ماهى طاقت نمى‏آورد. در این ماجرا، هم من مقصرم و هم او.
فى‏الواقع، هم من و هم او، آئین زندگى مشترک را نمى‏دانیم. چرا که کسى به ما نیاموخته تا چگونه همدل و همراه و همسر باشیم. ما نیز، خودمان را مى‏گویم، از کسى نخواسته‏ایم تا به ما بیاموزد. و بدین گونه است که دعواهایمان هر روز بیشتر از روز پیش و با شدت و حدّت بیشترى ادامه مى‏یابند.
«رامش» مى‏خواهد تا نزدیکى‏هاى ظهر مقابل آینه بایستد و به سر و زلفش برسد و نصفه دوم روز را با من به میهمانى برود. منم دست کمى از او ندارم. مى‏خواهم نیمى از روز را کار کنم و نیمى دیگر را به همراه دوستان و رفقایم خوش بگذرانم.
«رامش» به من مى‏گوید: ازدواج نکرده تا پخت و پز کند و یا بچه‏دار شود و بچه‏دارى کند و من در جوابش مى‏گویم: ازدواج نکرده‏ام تا هر روز در این رستوران و آن رستوران غذا بخورم و یا لباس نامرتب بپوشم.
از طرف دیگر، خانواده‏هایمان بالکل قیدمان را زده‏اند. ما را به حال خودمان رها کرده‏اند و هیچ سراغى ازمان نمى‏گیرند. لابد مى‏خواهند آزاد باشیم تا به بهترین نحو ممکن طعم استقلال راهى که رفته‏ایم را بچشیم و از خوردن میوه‏اى که کاشته‏ایم تا مى‏توانیم لذت ببریم!
گاهى حرف‏هاى آن روز پدر «رامش» در گوشم زنگ مى‏زند: «خوب، زندگى خودشان است، بگذار در ...».
طولى نمى‏کشد که مشاجرات و اختلافات ما شکل جدید و جدى‏ترى به خود مى‏گیرد و بالاخره رو در روى هم مى‏ایستیم. توقعات روزافزون او از عهده من خارج است و خواسته‏هاى مرا، او نمى‏تواند برآورده نماید.
زندگى مشترک ما چهار ماهى بیشتر طول نمى‏کشد.
«رامش» وکیل مى‏گیرد. مهریه‏اش را به اجرا مى‏گذارد. عاقبت پس از کلى رفت و آمد، دار و ندارم را مى‏گیرد و براى سال‏ها بدهکارم مى‏کند و راحت مى‏رود.
سرشکسته برمى‏گردم به خانه. آقاجان و مامان سرزنشم نمى‏کنند، اما از نگاهشان مى‏خوانم که پشت پا زدن به سنت‏هاى رایج که حاصل قرن‏ها تجربه بزرگ‏ترهاست، همین سرنوشت را در پى خواهد داشت.
با نگاهم به آنها مى‏فهمانم که این درس بزرگ را آموخته‏ام. هر چند تلخى‏هاى بسیارى براى من و حتى «رامش» داشته است و ... .
و آقاجان آنقدر بزرگوار است که یارى‏ام دهد تا زندگى‏ام را از نو شروع کنم و مامان آنقدر با گذشت و مهربان است که سرِ فرصت برایم آستین‏ها را بالا بزند.