اسطوره عشق و ایمان
در بیست و یکمین سال شهادت شهید محراب، آیتاللَّه مدنى
گفتگویى با خانم سیده زهره مدنى و خانم سیده بتول مدنىگفتگو: نفیسه محمدى
کاملترین الگوها و اسوههاى بشرى در سیماى عشق و ایمان درخشیده، و در دامان اهلبیت پرورش یافتهاند. تنها خون رنگین این عاشقان وارسته و عاملان واقعى به قرآن بوده که معنایى عمیق به عشق بخشیده و آن را آنچنان معنى کرده است که هیچ عاشقى نتوانسته به درستى آن را دریابد. فقط تنها جایى عشق معنا مىیابد که عاشقى خون پاک خود را به پیشگاه معشوق مىپاشد و خود را فدا مىکند.
از پیش از شروع انقلاب تا کنون، اسطورههاى زیادى دیدهایم که همه هستى خود را وقف اهداف عالى اسلام و قرآن کرده و آنچنان از زندگى و دنیاى خویش بریدهاند، که گویى هیچ دلبستگى و علاقهاى به آن نداشتند؛ و قدمهاى استوارى برداشتهاند، که پایهریز بسیارى از حوادث و ناکامىهاى دشمن بوده است. اینان همان مجاهدان فى سبیلاللَّه هستند و خداوند بارها آنان را ستوده و به نیکى یاد کرده است.
بزرگواران و مردان و زنان غیورى که براى ما شادى و آزادى و احساس امنیت را مىخواستند و براى آن تلاشى خستگىناپذیر داشتند. رجایىها، باهنرها، بهشتىها و هزاران هزار نفرى که هستى خود را در طَبَق اخلاص و عشق گذاشتند و آن را پیشکش حضرت حق کردند، تا راه را براى ما هموار و محکم کنند.
20 شهریورماه، بیست و یکمین سالروز شهادت شهید محراب آیتاللَّه سید اسداللَّه مدنى بود که پشت سر گذاشتیم. مقدمات کنگره بزرگداشت این شهید عزیز، فرصتى به دست داد که با همکارى روابط عمومى محترم دفتر تبلیغات اسلامى به دیدار دو نفر از فرزندان ارجمند آن شهید والامقام برویم، فرزندانى که چندى پیش داغدار درگذشت مادر مکرّمه خویش شدند.
جلوى درِ خانه دختر ایشان پارچه سیاهرنگى توجه ما را جلب کرد. نوشته روى آن، نشان مىداد هنوز سوگوار درگذشت همسر آیتاللَّه مدنى هستند. خانه ساکت، ساده و آرام بود. با استقبال گرم و صمیمى فرزند چهارم شهید محراب، خانم «زهره مدنى» به داخل خانه رفتیم. خانم «بتول مدنى» فرزند کوچک ایشان هم در دقایق اول به جمع ما پیوستند. هر دو خواهر، سیاهپوش و داغدار مادر صبور و مهربانشان بودند.
از خانم زهره مدنى خواستیم تا در مورد کودکى پدرشان و شروع نوجوانى و جوانى آن عزیز، توضیح مختصرى بدهند:
پدرم آیتاللَّه سید اسداللَّه مدنى در سال 1293ه.ش در یکى از روستاهاى تبریز به دنیا آمدند. مادر ایشان خانهدار بود و پدرشان هم کاسب بود و در آن زمان پارچهفروشى داشت. پدرم در 5 سالگى مادر خود را از دست دادند و در سن 16 سالگى هم پدرشان را. ایشان تنها فرزند خانواده بودند اما بعد از فوت پدر با نامادرى و فرزندان او چند سالى زندگى کردند و سپس تبریز را براى خواندن درسهاى حوزوى رها کرده و وارد شهر قم شدند. بعد از چند سال اقامت در شهر قم به نجف اشرف رفتند و در آنجا نزد استادانى چون آیتاللَّه عبدالهادى شیرازى، آیتاللَّه سیدمحسن حکیم و آیتاللَّه خوئى به مدت پنج تا شش سال درس خواندند و بعد هم که مسئله ازدواج ایشان با مادرم پیش مىآید.آیا از ازدواج پدر بزرگوارتان خاطرهاى شنیدهاید؟
- بله! ازدواج پدرم داستان زیبایى دارد که بارها آن را از زبان خودش و مادرم شنیده بودیم. گویا پدرم بعد از خواندن چند سال درس حوزوى پول مختصرى پسانداز مىکنند تا بتوانند براى ازدواج اقدام کنند که جریان نواب صفوى پیش مىآید و دوستان پدرم به ایشان مىگویند که ما تصمیم به کارى داریم و پول مىخواهیم؛ که گویا قرار بوده رزمآرا را ترور کنند. پدرم هم پول مختصرى را که براى ازدواج کنار گذاشته بودند به همراه پول فروش کتابهایشان به آنها مىدهند و مىگویند که براى ازدواج من عجلهاى نیست. به خاطر همین، امر ازدواج پدرم پنج سال به تأخیر مىافتد و آن طور که ما شنیدهایم پدرم حدوداً بیست و هفت ساله بودند که براى ازدواج اقدام مىکنند. البته این اقدام از طرف آیتاللَّه امینى، صاحب کتاب الغدیر، صورت گرفت که ایشان واسطه مىشوند و مادرم را که آن موقع در کربلا زندگى مىکردند، معرفى مىکنند و او را براى پدرم خواستگارى مىکنند. البته مادرم ایرانى و اهل شوشتر بودند، اما در کربلا زندگى مىکردند که وقتى با پدرم ازدواج مىکنند به نجف مىروند و به گفته مادرم زندگى سختى را شروع مىکنند چون در آن زمان قحطى بوده و مواد غذایى به راحتى به دست مردم نمىرسیده است، بعد از ازدواج هم به لطف خدا صاحب اولاد مىشوند و بعد از مدتى هم به همدان سفر مىکنند.
علت مسافرت پدرتان به همدان چه بود و چرا همدان را انتخاب کردند؟
- چند سالى که از ازدواج پدرم مىگذرد، ایشان به بیمارى سل مبتلا مىشوند و بیمارى ایشان به حدى مىرسد که همه پزشکان قطع امید مىکنند؛ حتى دوستان پدرم مىگفتند که به حدى بیمارى پدرم حاد مىشود که رو به مرگ مىرود و حتى آن لحظات پیش از مرگ را که به حالت احتضار معروف است مىگذرانند اما ناگهان به خواست خدا علایم بیمارى برطرف مىشود و پدرم رو به بهبودى مىرود.
خود پدرم در این مورد مىگفتند وقتى که در بستر بودند یک لحظه چشمانشان را باز مىکنند و مىبینند که همه نگران و ناراحت دور بستر ایشان نشستهاند. ایشان در همان حال با خدا راز و نیاز مىکنند که خدایا من دوست داشتم مرگم شهادت باشد و دوست نداشتم که در بستر جان بدهم، که خداوند دعا را مورد اجابت قرار مىدهند و بیمارى ایشان کم کم از بین مىرود. ولى پزشکان سفارش کرده بودند که پدرم در تابستان باید به جایى برود که آب و هوا خنک باشد، این طور مىشود که پدرم شهر همدان را انتخاب مىکنند و در تابستانها به همدان و تبریز مىروند و کار تبلیغ دین را شروع مىکنند. فعالیتهاى زیادى هم در همدان انجام مىدهند از جمله ساختن دارالایتام همدان، صندوق قرضالحسنه همدان و مهدیه همدان.چه مشخصههایى از پدرتان به یاد دارید که همیشه ایشان را با آن، یاد کنید؟
- پدرم اوصافى داشت که اکثر اوقات همه در مورد آن صحبت مىکردند و او را به خاطر آن مىستودند. ایشان عامل حقیقى به دین و قرآن و بیشتر اهل عمل بودند تا حرف زدن و اکثر اوقات هم به ما مىگفتند که باید اهل عمل باشید و فقط از طریق عمل کردن به دستورات دینى بود که به ما خیلى چیزها را مىآموختند و ما به همین ترتیب از ایشان درس مىگرفتیم؛ یعنى احتیاج نبود که وى در مورد کارى به ما توضیح بدهند. فقط اعمالشان کفایت مىکرد تا ما راه درست را پیدا کنیم. مثلاً ایشان خیلى روى نفس امّاره دقیق و مدام در حال مبارزه بودند.
یک بار به خاطر دارم که پدرم به خانه آمد و به مادرم گفت خیلى هوس خورش سبزى کرده است، چون پدرم این غذا را خیلى دوست داشت. مادرم هم مشغول پختن غذاى مورد علاقه پدرم شد. زمانى که سفره پهن شد و همه نشستیم با کمال تعجب دیدیم پدرم لب به آن غذا نزد و با غذاى سادهاى خودش را سیر کرد. مادرم که تعجب کرده بود، پرسید که چرا غذا نخوردى و پدرم جواب داد که دوست داشتم با نفسم مبارزه کنم، بهتر دیدم که غذا جلوى چشمانم باشد تا به نفس امارهام بفهمانم که او پیروز نخواهد شد، و این خاطره همیشه در ذهنمان روشن ماند.
خانم بتول مدنى صحبتهاى خواهرشان را این طور ادامه مىدهند:
یکبار هم همکاران ایشان مىگفتند در محل کار بودیم و مشغول انجام وظیفه، که قرار شد نهار را در محل کار بخوریم. از آقاى مدنى پرسیدیم که نهار چه مىخورند، ایشان گفتند خیلى هوس چلوکباب کردهام. بچهها هم همان غذا را تهیه کردند، اما بعد از ساعتى دیدیم که غذاى آقا همچنان دستنخورده باقى مانده و ایشان لب به غذا نزدهاند. آنان وقتى از پدرم مىپرسند که چرا غذا را نخورده است، او مىگوید دلم مىخواست که با هوسهایم مبارزه کنم و بهتر بود که غذا جلوى چشمم باشد، تا من بیشتر صبور باشم.با توجه به مطلبى که عنوان کردید نگاه و نظر مادرتان راجع به پدرتان و اهداف ایشان چه بود؟
خانم زهره مدنى: قبل از اینکه در این مورد صحبت کنم باید سخنى از امام را یادآور شوم که مىفرمودند: «از دامن زن مرد به معراج مىرود.» وقتى که خوب به این جمله مىاندیشیم، مىفهمیم که واقعاً این سخن، یک سخن آسمانى است چون کاملاً همین طور است. اگر زنى پشتیبان واقعى همسرش نباشد مرد نمىتواند پیشرفت کند و موفق باشد.
مادر ما خیلى محترمانه با پدرم برخورد مىکردند حتى هیچ وقت ندیده بودیم جلوى ایشان پایشان را دراز کنند، حتى جلوى ما که فرزندان ایشان بودیم، او به ما احترام مىگذاشتند و مىگفتند که شما سید هستید و اولاد پیغمبر؛ هیچ وقت با بىاحترامى با ما رفتار نمىکردند؛ بلکه با رفتار خودشان سعى مىکردند به ما بفهمانند که به پدرمان احترام فوقالعادهاى بگذاریم. بارها وقتى که در مورد زندگىشان صحبت مىکردند به ما مىگفتند اوایل زندگىشان مشکلات بسیار متعددى داشتند. مثلاً پدرم مدام در حال خواندن درس بوده و فرصت دیگرى نداشته است. مادرم مىگفتند اکثر اوقات پدرم در حالى مىخوابیدند که کتاب روى صورتش بود و آنقدر خسته بود که مادرم کتاب را از روى صورتشان برمىداشته و ایشان متوجه نمىشدند. یا در بیشتر وقتها برنج در منزل نبود یا مواد غذایى کم بود، اما مادرمان با صبورى همه سختىها را تحمل کردند و همیشه هم مىگفتند که همسران روحانى باید صبور باشند و کمک کنند تا آنها بتوانند در علم و ایمان موفق باشند. ایشان سعى مىکردند که با پدرم خیلى محترمانه برخورد کنند. در واقع در مقابل هیچ کدام از کارهاى پدرم، مسافرتهاى طولانى و غیبت ایشان - که اکثراً در منزل نبود - هیچ وقت گله و شکایت نمىکردند و همیشه مشوق پدرم بودند، ما را هم به همین امر تشویق مىکردند.حضور پدرتان در خانواده چقدر در زندگىتان تأثیرگذار بود و چه چیزهایى به شما آموخت؟
خانم زهره مدنى: پدرم هم به مادرم بسیار احترام مىگذاشتند و بیشتر اوقات از روى شوخطبعى مادرم را «رئیس» صدا مىکردند و بسیار به او محبت داشتند. علىرغم تمام مشکلات و جوى که در آن زمان حاکم بود، پدرم بسیار بامحبت رفتار مىکردند. بارها ما را در آغوش مىگرفتند و نوازش مىکردند.
مسئله دیگرى که پدرم آن را خیلى به ما گوشزد مىکردند مسئله اسراف بود. ایشان دوست نداشتند در مورد چیزى اسراف شود و همیشه مراقب بودند و سعى مىکردند به ما بفهمانند که اسراف یک کار ناشایست است و همه ما را به صبورى دعوت مىکردند. نکته دیگرى که به ذهنم مىرسد این است که پدرم خیلى سعى داشت که ما مثل طبقه پایین جامعه زندگى کنیم علىرغم اینکه شاید مشکل مالى نداشتیم اما اگر چیزى مىخواستیم، براى ما توضیح مىداد که هنوز همه مردم نمىتوانند آن را تهیه کنند، پس ما هم باید صبر کنیم.گفتید که پدر و مادرتان در نجف اشرف زندگى مىکردند؛ چند سال بعد از ازدواج از نجف اشرف به ایران بازگشتند؟
خانم زهره مدنى: پدرم در این مدت که در نجف اشرف زندگى مىکردند، به علت بیمارى که قبلاً گفته شد هر چند وقت یک بار به ایران مىآمدند و دوباره برمىگشتند و در این مدتى که پدرم نبودند ما به همراه مادر در نجف مىماندیم. اما در اواخر سال 49 در زمان حکومت حسن البکر در عراق، به ایران آمدند. در آن زمان تمام ایرانىها را از عراق بیرون مىکردند و ما هم به همراه مادر و دو خواهر بزرگترم که ازدواج کرده بودند و خواهر کوچکم، در بهمنماه سال 1350 از نجف به ایران آمدیم. یادم هست که در آن زمان سراسر تهران را برف گرفته بود و ما چون جایى نداشتیم به منزل آقاى شیخ احمد کافى که یکى از دوستان پدرم بود رفتیم و چند ماهى هم آنجا ماندیم و پدرم هم دیگر نتوانست به نجف بازگردد.
آیا از آن زمان خاطرهاى به یاد دارید، یا در ذهنتان خاطره زیارتى که به همراه پدر انجام داده باشید، هست؟
خانم زهره مدنى: تا آنجایى که من به یاد دارم منزل ما همیشه محل رفت و آمد طلاب بوده و محل مراسم بزرگداشت ائمه اطهار. چون پدرم خیلى به اهلبیت علاقه داشتند. من نمىتوانم نحوه این عشق و علاقه را که در وجود ایشان بود، توصیف کنم. به یاد دارم که وقتى مراسم روضهخوانى داشتیم خودشان بالاى منبر مىرفتند و سخنرانى مىکردند و وقتى که شروع به ذکر مصیبت مىکردند آنچنان منقلب مىشدند که دیگران ایشان را از روى منبر پایین مىآوردند. پدرم یک عاشق واقعى امامان(ع) بودند. خاطره دیگرم این است که پدرم براى مراسم دعاخوانى مثلاً براى دعاى شعبانیه، رجبیه و یا هر دعایى دیگر، کاروانى تشکیل مىدادند و مادرم هم شام درست مىکردند و پیاده از نجف به کربلا مىرفتند و زیارت مىخواندند و همیشه هم مىگفتند که من منتظر هستم که مرا در این راه به شهادت برسانند. چون ایشان خوابى دیده بودند که مىگفتند در این خواب براى من مسلّم شد که هم سیدم و هم به آرزویم که شهادت است، مىرسم. ایشان مىگفتند: من شبى در خواب دیدم که حضرت على(ع) ایستادهاند و با انگشت به سمت من اشاره کردند و فرمودند که: «وَلَدى هذا یُقْتَلُ بارضٍ یُقالَ لَه ارضُ کربلاء» یعنى فرزند من کشته مىشود در زمینى که به آن مىگویند کربلا.
پدرم همیشه مىگفتند که مرا در این راه به شهادت مىرسانند و وقتى که به ایران آمدیم ایشان خیلى ناراحت و مأیوس شده بودند. نمىدانستند که بالاخره شهادت نصیبشان خواهد شد و اگر به یاد داشته باشیم در اوایل انقلاب هر شهیدى را که تشییع مىکردند این شعار معروف را مىخواندند که:
این گل پرپر از کجا آمده
از سفر کرب و بلا آمده
که ما فکر مىکنیم تعبیر زیبایى بود براى شهادت پدرم!فعالیتهاى پدرتان بعد از ورود به ایران چه تغییراتى کرد؟ آیا از طرف رژیم دچار مشکل نشد؟
خانم زهره مدنى: پدرم بعد از ورود به ایران، هم فعالیتهاى خود را ادامه داد و هم به تبلیغ دین پرداخت و وقتى هم که ما وارد ایران شدیم همین طور بود. تا اینکه پدرم به فرمان امام که در آن زمان در نجف بودند، به جاى رئیس حوزه علمیه خرمآباد که تازه مرحوم شده بود منصوب شدند. ما چهار سال در خرمآباد زندگى کردیم و پدرم در آنجا مشغول تدریس و رسیدگى به امور مردم خرمآباد و لرستان بودند و تبعید پدرم از آنجا شروع شد.
یادم مىآید نیمه شب، عوامل شاه به منزل ما هجوم آوردند و حتى اجازه ندادند پدرم لباس بپوشد و ما تا 2، 3 روز خبر نداشتیم ایشان کجا هستند و خیلى هم نگران بودیم. گویا ساواک او را از راه بهبهان برده بودند، سپس ایشان را در راه، پیاده مىکنند. پدرم نمىدانستند که چه ساعتى از روز است و در کجا هستند. چند لحظهاى که مىگذرد آقایى که گویا خادم یک مسجد در نورآباد بوده است، به طرف پدرم مىرود و از او در مورد حضورش مىپرسد. خادم مسجد از پدرم مىخواهد که به عنوان امام جماعت به آن مسجد بیایند و خیلى از حضور پدرم خوشحال مىشود. از آن روز به بعد پدرم به نورآباد ممسنى که در آن زمان روستایى بیش نبوده، راه پیدا مىکنند و با مردم آنجا ارتباط خوبى برقرار مىکنند. پدرم تا دو سال در آنجا تبعید بودند و ما هم در نورآباد به او پیوستیم. ساواک پدرم را ممنوعالملاقات کرده بود اما دانشجویان و مردم مشتاق شبانه براى دیدار ایشان مىآمدند و دائم با وى در تماس بودند.
در اوایل انقلاب هم پدرم با تبریز ارتباط داشتند و بیشتر اوقات در راهپیمایىها شرکت مىکردند حتى در بعضى از جریانات اول انقلاب که منافقین قصد تحریف و ایجاد دو دستگى داشتند شخصاً دخالت مىکردند و کفنپوش در جلوى صف راهپیمایى قدم برمىداشتند و در مقابل مخالفین مىایستادند.علت این همه ایستادگى شهید مدنى را در برابر مهاجمین و مخالفین انقلاب از چه چیز مىدانید؟
خانم زهره مدنى: پدرم خیلى به ولایت فقیه اعتقاد داشتند و دستور ولایت فقیه را سررشته کارهاى خویش قرار مىدادند و کاملاً مطیع آن بودند. حتى براى مسافرت جهت عقد خواهر کوچکم از امام کسب تکلیف کردند و امام فرمودند در آن وضعیت نمىشود تبریز را به حال خود رها کرد. پدرم هم براى مراسم عقد خواهرم حاضر نشد و امر امام را اطاعت کرد.
خانم بتول مدنى در باره علاقههاى شخصى شهید محراب، آیتاللَّه مدنى مىگوید:
«پدرم به ایتام خیلى علاقهمند بودند و واقعاً دلسوز آنها بودند. حتى به یاد دارم که فردى آمده بود و باغى را به ایشان بخشیده بود، اما پدرم حتى یک دانه سیب را به خانه نیاوردند و همه را به ایتام بخشیدند و همیشه سعى در کمک کردن به آنها داشتند.
دومین چیزى که خیلى روى آن حساسیت داشتند اموال بیتالمال بود که بسیار نگران و ناراحت این موضوع بودند که اموال بیتالمال با مال خودشان مخلوط نشود. براى همین دو کیسه درست کرده بودند، یکى سیاه و دیگرى سفید. هر وقت که ما چیزى نیاز داشتیم و از پدرم تقاضاى پول مىکردیم کیسه سیاه را که مخصوص خودمان بود نشان مىدادند و مىگفتند: «کیسه ما خالى است، دعا کنید که پر شود و من از آن به شما بدهم.» و به کیسه بیتالمال دست نمىزدند. ما از آن هنگام راجع به بیتالمال حساس شدیم و یاد گرفتیم که هیچ وقت نسبت به مال دیگران چشمداشتى نداشته باشیم.در زمان شهادت پدرتان شما در کجا زندگى مىکردید و آیا شما به ایشان نزدیک بودید؟
خانم بتول مدنى: در آن زمان حدود چند ماهى بود که پدرم امام جمعه تبریز شده بود و در تبریز مستقر بودند اما من و خواهرانم به همراه مادرم در قم زندگى مىکردیم؛ البته همه ما ازدواج کرده بودیم و خواهر کوچکم حدود یک ماه بود که عقد کرده بود. اتفاقاً حدود یک هفته قبل از ترور پدرم خوابى دیدم که بسیار آشفته شدم و از همان روز قصد کردم پدرم را هر چه زودتر ملاقات کنم، چون حدود پنج ماه بود پدرم را ندیده بودم. در آن زمان حدود بیست و دو ساله بودم که همراه همسرم و دو فرزندم به سمت مراغه و سپس تبریز به راه افتادیم. با توجه به سختى راه و نبود وسایل نقلیه و با مشکلات فراوان، روز جمعه بود که به منزل پدرم رسیدیم، اما کسى در منزل نبود. من شروع به وضو گرفتن کردم که ناگهان تلفن زنگ زد و پسربچهاى بعد از دقایقى گفت که گویا در مصلى بمب منفجر شده است. من و همسرم به سرعت به طرف محل برگزارى نماز جمعه رفتیم و دیدیم مردم سراسیمه به اطراف مىدوند و خیلى اوضاع وحشتآور و نگرانکننده است. بعد از اینکه به چند بیمارستان مراجعه کردیم بالاخره پدرم را پیدا کردیم، اما اجازه ملاقات نمىدادند و فقط مىگفتند پزشکان در حال عمل هستند. اما وقتى که من پافشارى کردم، خبر شهادت پدرم را به من دادند. من رفتم و ایشان را دیدم و وقتى دست روى پیشانى ایشان گذاشتم هنوز عرق بدن پاکشان خشک نشده بود و خواب من هم این گونه تعبیر شد و من نتوانستم قبل از شهادت پدرم، او را ملاقات کنم. بعد از دو الى سه روز موفق شدیم ایشان را به قم منتقل کرده و در حرم مطهر حضرت معصومه به خاک بسپاریم که البته با مشکلات فراوان هم روبهرو شدیم که به خواست خداوند حل شد و بدن مطهر پدرم به قم رسید و تشییع جنازه زیبایى هم انجام شد.
احساس خودتان در آن لحظات چگونه بود؟ بعد از مرگ پدر چه چیز تسلّىبخش دل شما بود؟
خانم بتول مدنى: در آن لحظات ما هم مثل بقیه مردم احساس ناراحتى عمیقى داشتیم، البته نه تنها براى پدرمان، بلکه براى از دست دادن مردى که واقعاً عاشق واقعى حقیقت و درستى و اسطوره ایمان بود، دلشکسته و ناراحت بودیم. تنها چیزى که به ما تسلى داد و همه ما را آرام کرد ملاقات با امام بود که ایشان ما را به صبر و پایدارى توصیه کردند و ما در آن موقع احساس مىکردیم که هنوز پدر داریم و دیگر کمبود شهید محراب را احساس نمىکردیم. مادرمان هم تا وقتى که زنده بود یاد پدرمان را زنده نگه مىداشت و هر سال تا جایى که در توان داشت مراسم کوچکى براى پدرم برگزار مىکرد و اقوام و دوستان را براى زنده نگه داشتن خاطره پدر دعوت مىکرد. حتى سال پیش هم با وجود بیمارى که داشت این مراسم را برگزار کرد.
براى خوانندگان مجله از چگونگى شهادت شهید محراب بگویید و اینکه چه تأثیرى بر زندگى شما گذاشت؟
خانم بتول مدنى: گویا یکى از منافقین در حالى که نارنجک به کمر خود بسته بود به سمت پدرم که در حال نماز بودند، حمله مىبرد و در آن حال پدرم را به شهادت مىرساند.
شهادت پدرم مانند تمام زندگى او برایمان درس بزرگى بود و ما فراموش نکردیم که باید در راه اسلام و دین استوار و محکم بود. پدرم همیشه آرزوى شهادت داشت و بالاخره هم به این آرزو رسید. امیدواریم ما هم بتوانیم رهرو حقیقى راه اسلام و قرآن باشیم.
نکته پایانى و توصیه دختران ارجمند شهید والامقام آیتاللَّه مدنى این بود که «پیرو ولایت فقیه باشید و راه شهیدان را ادامه بدهید چرا که سعادت، خوشبختى و پیروزى در این دو عمل است.»
ما هم با تشکر از این عزیزان، از جمع گرم و صمیمىشان جدا شدیم، با از خاطراتى که بعد از مدتها دوباره در منزل دختر دومین شهید محراب، جان گرفته بود.اما آیا این خاطرات زنده شده پایدار مىماند و ما مىتوانیم آن طور که باید از آن بهرههاى خوب ببریم؟
به امید روزى که تمام جوانان و آیندهسازان این مرز و بوم با اراده محکم و آهنین و قلبى مملو از عشق، راه کسانى را ادامه بدهند که هدایت شده بودند و از افراد خاص پروردگار یکتا بودند.