سخن اهل دل


 

سخن اهل دل‏

این شماره:غزل‏هاى انتظار
(ویژه ولادت حضرت مهدى عجل‏اللَّه فرجه)

صبح وصل‏

اى پادشه خوبان! داد از غم تنهایى!
دل بى‏تو به جان آمد؛ وقت است که باز آیى‏
دائم گل این بُستان، شاداب نمى‏ماند
دریاب ضعیفان را در وقت توانایى‏
دیشب گله زلفش با باد همى کردم‏
گفتا غلطى بگذر زین فکرت سودایى‏
مشتاقى و مهجورى، دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد پایان شکیبایى‏
یا رب! به که شاید گفت این نکته که در عالم‏
رخساره به کس ننمود آن شاهد هر جایى‏
ساقى! چمن گل را بى‏روى تو رنگى نیست‏
شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایى‏
اى درد توام درمان، در بستر بیمارى‏
اى یاد توام مونس در گوشه تنهایى‏
در دایره قسمت، ما نقطه تسلیمیم‏
لطف آنچه تو اندیشى، حکم آنچه تو فرمایى‏
زین دایره مینا، خونین‏جگرم مَى ده‏
تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایى‏
حافظ! شب هجران شد، صبح خوش وصل آمد
شادیت مبارک باد، اى عاشق شیدایى‏

خواجه حافظ شیرازى‏

بوى اطلسى‏

غروب است و شامه‏ام پر از بوى اطلسى‏
من و صبح انتظار، من و شام بى‏کسى‏
مرا بوى اطلسى، به سوى تو مى‏کشد
به جغرافیاى جان، کز آنجا تو مى‏رسى‏
به بوى تو مى‏روم به صبحى بى‏انتها
که دلخسته آمدم از این عصر هندسى‏
ستم چیره بر جهان؛ جهان تیره همچنان؛
مگر - اى تو نورِ جان - به دادِ دلى رسى‏
به غیر از سلامتت نمى‏خواهم از خدا
چه خواهم به غیر از این؟ که مى‏خواهمت بسى‏
بیا اى بهار ما! بیا نازدار ما!
تو جان شقایقى؛ تو چشمانِ نرگسى‏

نرگس گنجى‏

مهمانى‏

طلوع مى‏کند آن آفتاب پنهانى‏
ز سمت مشرق جغرافیاى عرفانى‏
دوباره پلکِ دلم مى‏پَرد، نشانه چیست؟
شنیده‏ام که مى‏آید کسى به مهمانى‏
کسى که سبزتر است از هزار بار بهار
کسى، شگفت کسى، آنچنان که مى‏دانى‏
کسى که نقطه آغاز هر چه پرواز است‏
تویى که در سفر عشق، خط پایانى‏
تو بى‏بهانه آن ابرها که مى‏گریند
بیا که صاف شود این هواى بارانى‏
تو از حوالى اقلیم هر کجاآباد
بیا که مى‏رود این شهر رو به ویرانى‏
کنار نام تو لنگر گرفت کشتى عشق‏
بیا که یاد تو آرامشى است طوفانى‏

قیصر امین‏پور

شطى ز خشم صاعقه‏

طوفان گشوده بال جنون، دریاصفت هوار بزن‏
بُعد حجیم فاجعه را از جا بِجُنب و جار بزن‏
در هم‏شکسته خواب قرون، شایسته نیست صبر و سکون‏
بر فرق تیرگى چو على(ع) شمشیر آبدار بزن‏
اى ابر گُرگرفته چرا، در بغض تو شکسته صدا
شطى ز خشم صاعقه‏گون، بر جان روزگار بزن‏
اى مرغ آفتاب نفس، ساکن مشو به کُنج قفس‏
بگشاى چون ما پر و بال بر عرشِ اعتبار بزن‏
تا شعله بر جهان فکنى، اى چشم شعله‏بار ببار
اى ابرِ آه بر دلِ شب، یک برقِ جانشکار بزن‏
اى صبحِ آفتابى من، معناى گرمتابى من‏
لبریزى از بهار، ز رُخ آن پرده را کنار بزن‏
درهاى عشق را بگشا، گل‏هاى نور را بنما
بر باغ‏هاى زردِ خزان، گلبانگى از بهار بزن‏
اى دل، فسرده‏حال مشو، دور از على و آل مشو
نقشِ حضورِ آن گلِ نور، بر قابِ انتظار بزن‏

سیمیندخت وحیدى‏

تو را من چشم در راهم(1)

امین دردآگاهم، تو را من چشم در راهم‏
دلیل عصمت راهم، تو را من چشم در راهم‏
شب است و بى‏چراغم من، اسیر کوره‏راهم من‏
بتاب اى خضر بر راهم، تو را من چشم در راهم‏
شبم را نورباران کن، نگاهم را چراغان کن‏
که بى‏مِهر تو گمراهم، تو را من چشم در راهم‏
تو خورشید جهانتابى، تو نور خالص و نابى‏
تو را اى خوب مى‏خواهم، تو را من چشم در راهم‏
تو هستى رامش جانم، تو غایب، من پریشانم‏
اسیر حسرت و آهم، تو را من چشم در راهم‏
مگر از ما تو دلگیرى، نقاب از رُخ نمى‏گیرى؟
ظهورت هست دلخواهم، تو را من چشم در راهم‏
پُر از بوى گناهم من، شهیدِ اشک و آهم من‏
اگر مغضوب درگاهم، تو را من چشم در راهم‏
برادر قصد من دارد، به راهم گرگ مى‏بارد
چو یوسف مانده در چاهم، تو را من چشم در راهم‏
دلم از بوى شب فرسود، بتاب اى قبله موعود
تو هستى مِهر و هم ماهم، تو را من چشم در راهم‏
نشستم تا بیایى تو، کجایى تو، کجایى تو؟
امین دردآگاهم، تو را من چشم در راهم‏

رضا اسماعیلى‏

1) ردیف غزل وامى است از نیما یوشیج.